گنجور

 
عطار

دستم نرسد به زلف چون شستش

در پای از آن فتادم از دستش

گر مرغ هوای او شوم شاید

صد دام معنبر است در شستش

از لب ندهد میی و می‌داند

مخموری من ز نرگس مستش

بیچاره دلم که چشم مست او

صد توبه به یک کرشمه بشکستش

بشکفت گل رخش به زیبایی

غنچه ز میان جان کمر بستش

از بس که بریخت مشک از زلفش

چون خاک به زیر پای شد پستش

چون بود بتی چنان که در عالم

بپرستندش که جای آن هستش

یک یک سر موی من همی گوید

رویش بنگر که گفت مپرستش

نی نی که نقاب بر نمی‌دارد

تا سجده نمی‌کنند پیوستش

عطار دلی که داشت در عشقش

برخاست اومید و نیست بنشستش

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۲۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

جرعه یی می نخورده از دستش

بیخودم کرد نرگس مستش

هرکه از جام عشق او می خورد

توبه گر سنگ بود بشکستش

بکسی مبتلا شدم که نرست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه