گنجور

 
عطار

عشق جانی داد و بستد والسلام

چند گویی آخر از خود والسلام

تو چنان انگار کاندر راه عشق

یک نفس بود این شد آمد والسلام

شیشه‌ای اندر دمید استاد کار

بعد از آنش بر زمین زد والسلام

گر تو اینجا ره بری با اصل کار

رو که نبود چون تو بخرد والسلام

ور بماند جان تو دربند خویش

جان تو نانی نیرزد والسلام

خلق را چون نیست بویی زین حدیث

از یکی درگیر تا صد والسلام

هر که را این ذوق نبود مرده‌ای است

گر همه نیک است و گر بد والسلام

عشق باید کز تو بستاند تورا

چون تورا از خویش بستد والسلام

عشق نبود آن که بنویسد قلم

وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام

عشق دریایی است چون غرقت کند

آن زمان عشق از تو زیبد والسلام

ناخوشت می‌آید اما چون کنم

عشق نبود در خوش آمد والسلام

جان عطار از سپاه سر عشق

در دو عالم شد سپهبد والسلام