گنجور

 
۳۵۶۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

... بر جیس چون شمامه کافور پر عبیر

کیوان چو در بنفشه ستان برگ ارغوان

بهرام تافت از فلک پنجمی همی ...

... جوزا چو گاه آنکه سبکتر کنی عنان

گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون

ناگه به سوی آبخور آید ز آشیان ...

... راندم همی ثنای خداوند بر زبان

خسرو بهاء دولت و دین شاه بن حسن

کاقبال هست بسته به فرمان او میان

قطب جلال شاه معظم که روزگار ...

... تیرش به گاه خشم چو پرید سوی خصم

کلکش به گاه مهر چو جنبید بر بنان

شاهان همی روند سوی او پی گهر

مرغان همی پرند ز اندیشه اش ستان

حسبی است بنده را به اجازت بیان کند

هر چند قاصر است خود از شرح آن بیان

من بنده تا ز خدمت محروم مانده ام

گویی ز من نمانده به جز مدح تو نشان ...

... گر قصه کرده ام سر مقصود من بخوان

از بس که بنده روز در این آرزو بود

تا سازدش بدرگه عالی ملک مکان

خود را به خواب بیند پیش تو هر شبی

بگشاده لب به مدح و کمر بسته بر میان

پوشیده هم نباشد بر رای روشنت

فهرست این قصیده که در دل بود نهان

این بنده ای که هست به مدح تو مفتخر

وین چارکی که هست به مهر تو شادمان ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷

 

... وی یار عقل پیر ترا دولت جوان

این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی

تا از حوادث فلکی باشدش امان

بسته میان خدمت صدر رفیع تو

بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان

یابد اگر قبول خداوند بی خلاف

خالی شود هوای دل بنده از هوان

تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۳

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۸

 

... در مدحتت گشاده ملک چون دولت لب

در خدمتت به بسته فلک چون قلم میان

شیران همی روند ز بیمت همه نگون

مرغان همی پرند ز عدلت همه ستان

بر بندگان گشاده سعادت دهان که هین

بر حاسدانت گفته شقاوت که هان و هان ...

... چون مایه این بود بخدا ار کنی زیان

تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب

تا آسمان بماند در مملکت بمان ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۴

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۹

 

... سرای حاتم طایی و عدل نوشروان

ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود

که هست نامش برنامه ظفر عنوان ...

... معاشرانی چون برق کرده زرافشان

ببند بازی چون چشم ساحر معشوق

به پای کوبی چون زلف درهم جانان ...

... هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ

خدا نکرده نگردد نهال در بستان

نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۵

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۱ - این سوگند نامه رادر نیشابور گفته است

 

گشاد صورت دولت بشکر شاه دهان

چو بست زیور اقبال بر عروس جهان

خدایگان سلاطین مشرق و مغرب ...

... خجسته رایت و رای و گزیده نام و نشان

ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود

که هست نامش برنامه ظفر عنوان ...

... که بازگشت مظفر ز غزو هندوستان

جهان به کام و فلک بنده و ملک داعی

امید تازه و دولت قوی و بخت جوان ...

... قوی دلت که مبادا سبک دریغ که شد

بیک دروغ بدین بنده ضعیف گران

بدان خدای که هر ذره بر خداوندیش ...

... در این رواق دویم کاتبی پدید آورد

که دست و خامه او بست حلیت دیوان

ز بهر گلشن اول گزید صباغی

کز اوست لاله و گل سرخ روی در بستان

چنان بلطفش اضداد آشتی کردند ...

... به به نشینی عمر و به بد حریفی بخت

به نقش بندی عقل و به دلگشایی جان

به دولت تو که بادا فزون و پاینده ...

... ملک به مدحت ایام تو زبان نگشاد

فلک به خدمت در گاه تو نبست میان

خدایگانا گندم نخورده چون آدم

برون فتادم ناگه ز روضه رضوان

شکفته گلبن دولت چو صد هزار نگار

دریغ بلبل طبعم اسیر خارستان ...

... امید خلعت ثم اجتباه هم دارم

که روز و شب شده ام ربنا ظلمنا خوان

من اولا که ام و آخر از چه سهو کنم ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۶

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - وله

 

... گر زنی خیمه چو گردون زن

ورکنی منزلی به بستان کن

گاه با آه خوشدلان آمیز ...

... چون رسیدی بدان همایون صدر

خدمت و بندگی فراوان کن

به مثل گر کنی یکی حرکت ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۴ - در تهنیت باغ همایون و مدح بهرام شاه گوید

 

... زه زه ای عدلت بساط ربع مسکون آمده

در نشاطت صحن بستانها پر از خنده شده

در مدیحت لحن بلبل نیز موزون آمده ...

... وی ز مدحت نظم و نثرم در مکنون آمده

نظم بنده از کمال مدح تو قاصر شده

جود تو از آرزوی بنده افزون آمده

تا همی مریخ را درسبزه باغ سپهر ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۸

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - در مدح مجدالدین گوید

 

... وز مژه بس تیر بر کمان که تو داری

جان به جلابی ببر ببنده حسن ده

آن دل گم گشته در غمان که تو داری

گفتی کاخر بچه نشان بنگویی

راست بگویم بدان نشان که تو داری

در جهش افکنده بسلسله بسته

آگهم ای جان زهر نهان که تو داری ...

... ای همه تو من کیم چنانکه توداری

بستد می از تو لیک عاشق میر است

آن دل مهجور ناتوان که تو داری ...

... گوش بخود دار از آ نکه جان جهانی است

بسته آن یک در چنان که تو داری

سید حسن غزنوی
 
۳۵۶۹

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی است

 

... سغبه بلبل شوی هرگه که صوتش بشنوی

بسته گلبن شوی چندانکه گلبن بنگری

صورت تأیید بختی جان دین و دولتی ...

... در جهان داری ید و بیضاست چون موسی ترا

ورنه اندر مدح تو بنمایمی صد ساحری

تو خداوندی و من هستم یکی از بندگان

منت ایزد را که مخصوصی به بنده پروری

تا بگویند آنچه یوسف دید و موسی در جهان ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۰

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۱ - در مدح خداوند زاده خسرو شاه گوید در جواب امیر معزی

 

... نادیده کمالت که گمان برد که هرگز

خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی

دل سوخته چون لاله ازینم که پی تست ...

... وین طرفه که در عمر نخوردند حلالی

ای شاه جهان طوطی شکر لب بستان

خوش خوش که کنون باز کند پری و بالی ...

... هر کس که بود گرچه جمالیش نباشد

بنمایدش آیینه هم از عکس همالی

در حجله عروسان ضمیرم چو در آیند

بنمایدم این آینه گون حقه مثالی

جان داد خفاش بدم کار مسیح است ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

... اوج فلکست پایگاهت

تا بخت به پیش تو میان بست

سوی رفعت گشاد راهت ...

... با حسن فعال تو گواهت

والله که محمد بن منصور

همچون پدرست نیک خواهت ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

... آید بر ما گه گه از روی ترحم

بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست

صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم

در پیش من آغاز کلامی نکند دوست

من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ

یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست

کرده ست مرا بنده و بس در عجبم من

کین بنده مسکین را نامی نکند دوست

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۳

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

... ناهید چنان سور ندارد که تو داری

با لاله چون جام گل میگون بستان

آن نرگس مخمور ندارد که تو داری ...

... هر چند تو دانی زدل من که زمانه

آن بنده مأمور ندارد که تو داری

مردم ز غمت زنده کنم باز بیک بار

کان معجزه صد صور ندارد که تو داری

جان تو که از بندگی خویشتنم شاه

این گونه همی دور ندارد که تو داری ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۴

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۳

 

... چو عنکبوت کفن هم به دست خویش تنید

گشاده دار درت پیش از آنکه بسته شود

درآن دهان چو قفلت زبان همچو کلید

میان ببند چو گردون و گوشه بنشین

که قطب گشت هر آنکس که گوشه بگزید ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۵

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفت به تهنیت خازنی وی

 

... سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم

به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست

ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم

بهار باز سر زلف او چو در سر کرد ...

... کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد

سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت

که آب از آن شکر آبدار می خواهد ...

... چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم

گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد

ره دو دیده امید تنگ بسته شده است

گشاد نامه پروانگی زبان تو باد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۶

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳ - ترجیع بند در مدح نجیب الملک

 

... خورشید گل فروش و مه لاله پوش را

در بند مشک دام قرنفل فکنده ای

مشک کله بر آتش و شمشاد خط بر آب ...

... رایش چو تیغ صبح به حجت جهان گشاد

از نور اصطناع ره آفتاب بست

وز حسن اعتقاد در آسمان گشاد ...

... وز بازوی سریرش گردون کمان گشاد

اول عدو ز ذکرش چون غنچه لب ببست

وآخر همی بشکرش چون گل دهان گشاد ...

... با مهرهای لعل شد از هر دکان گشاد

شد بسته پای ابر چو بگشاد دست جود

دستی که پای ابر ببندد توان گشاد

آن دست کیست دست حسین حسن که هست ...

... خاصیتی است طالع سعد ترا چنانک

هر کس که بندگی کندش محتشم شود

آن کن که چون سپهر ز سرگشتگی حسن ...

... آبم مده کا تاب نیارم گلاب ده

بنشان چو من نهالی دربوستان جان

وز بحر جود شاه یکی قطره آب ده ...

... ای صدر ملک خلعت شاهت خجسته باد

بر دامن تو دامن اقبال بسته باد

هرگز مباد زنگی درتیغ تو ولیک

تیغت چو زنگ در دل خصمت نشسته باد

خصم ترا چو گلبن اگر سر دمد ز تن

چون یاسمین ز دست تو گردن شکسته باد ...

... طرز سخن چو آتش و تیغ زبان چو آب

درطعنه مخالف تو کار بسته باد

جانم چو از تو دارد در گوش حلقه ای ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۴

 

... شاها مگر به عرصه میدان شتافتی

یا از برای انس به بستان شتافتی

یا چون نظام دادی ملک عراق را ...

... دست ستم ملوک جهان برگشاده اند

ناگه مگر به بستن ایشان شتافتی

می بایدت که گنج زمین را دهی به باد ...

... ای بوده خسروان را همچون پیامبری

پرورده بندگان را همچون برادری

هر دیده از وفات تو گریان چو چشمه ای ...

... الحق ستوده سنت و راهی گذاشتی

تابنده تر ز ماه شهی بر گماشتی

افزون تر از ستاره سپاهی گذاشتی ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۸

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۷ - در مدح ابوطاهر است

 

... باز آن خون بجگر خواهد شد

تا یکی بوسه بندهی زینهار

که جهان زیر و زبر خواهد شد ...

... هر یک از چشمه گشای قلمش

نقشبندی زمان را ماند

به مراد دل و جان می گردد ...

... وی ز خلقت گل و شکر زاده

خاک بستان درت را چو قلم

آب حیوان همه از سر زاده ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۷۹

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۹ - در مدح حسین بن حسن گوید

 

... بر دلم درد خداوند نگردد که دلم

شرف بندگی خاصه سلطان دارد

آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد ...

... آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

پسرا بو که مرا باز فراموش کنی ...

... آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد ...

... تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم

هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد

سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم ...

... آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای ...

... آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم ...

... این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه

برقم کلک عطارد بنگارد سخنم

ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال ...

... آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد ...

سید حسن غزنوی
 
۳۵۸۰

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۰ - در ترجیع بند در مدح مجدالملک گوید

 

... زانکه بود از گنج غم قارون شده

زلف تو کان هست دل را پای بند

بوده در دست من دل خون شده

گلبن حسنی که بادا نوبهار

بر تو ای مخدوم من میمون شده ...

... عمده دولت قوام الدین حسن

سروری کو را سعادت بنده گشت

روز ملک از طاعتش فرخنده گشت ...

... من که سلطان سخن گشتم به حق

دولتش بین خواجه من بنده گشت

صاحب صاحب نسب مخدوم من ...

... عقد سیار است غیب اندر شبی

بسته ام برگردن ایام تو

جز چو من سیمرغ که تواند فکند ...

... صاحب صاحب نسبت مخدوم من

بنده دولت قوام الدین حسن

تاج روز از رای تو پر نور باد ...

... حق نعمتهات کان نتوان گذارد

گر بنگذارد حسن معذور باد

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۱۷۷
۱۷۸
۱۷۹
۱۸۰
۱۸۱
۵۵۱