گنجور

 
سید حسن غزنوی

چشمه نوش است این دهان که تو داری

آب حیاتست یا لبان که تو داری

در عجبم کان حدیثهای بزرگت

چون بدر آید از آن دهان که تو داری

از کله بس مشک برسمن که تو پاشی

وز مژه بس تیر بر کمان که تو داری

جان به جلابی ببر ببنده حسن ده

آن دل گم گشته در غمان که تو داری

گفتی کاخر بچه نشان بنگوئی

راست بگویم بدان نشان که تو داری

در جهش افکنده بسلسله بسته

آگهم ای جان زهر نهان که تو داری

دل به خوشی بازده و گرنه رها کن

تاش بگیرم بدان مکان که تو داری

آنچه تو داری ز لطف نام ندارد

چشم بدان دور باد از آنکه تو داری

تهمت هستی منه مپرس که چونی

ای همه تو من کیم چنانکه توداری

بستد می از تو لیک عاشق میر است

آن دل مهجور ناتوان که تو داری

صدر جهان مجد دین که عالم پیرش

گفت زهی دولت جوان که تو داری

اشهب گردون بد رکاب نگیرد

جز پی یکران خوش عنان که تو داری

کوه چو ریگ روان سبک بگریزد

از چه از آن حمله گران که تو داری

قحط نباشد در آن زمان که تو باشی

فتنه نخیزد درآن جهان که تو داری

گرگ بترسد از آن حرم که تو سازی

شیر بیفتد از آن توان که تو داری

گوش بخود دار از آ نکه جان جهانی است

بسته آن یک در چنان که تو داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode