گنجور

 
۳۳۴۱

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۸ - در بسته

 

گفتند دی مرا که بر خواجه میروی

گفتم چو راه یابم آنجا بسر روم

لیکن چو در ببندد و ندهد جواب کس ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۲

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۱۳ - حرمت پدر و مادر

 

... باز آهن که خام طبعی کرد

راه دونان گرفت و خوی لیام

در پدر میکشد زبان هر وقت ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۳

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می

 

برف آمد و راه ما ببستست

بی می سردست تا بخانه ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۴

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۴۷ - ابر کمانگیر

 

زهی ابری که شرق و غرب عالم

ز راه دیده در لولو گرفتی

ز بهر تیر باران زمین را ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۵

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

... خوی تو چو گردش زمانه است

در راه قضا رخ تو دامست

در دام قدر لب تو دانه است ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۶

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

... سخنی با تو خواستم گفتن

گریه خود راه بر سخن بگرفت

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۷

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

... جانم فدای باد که او هر سحرگهی

از راه دل بجان خبر دلبر آورد

گویند وصل دوست بجانی توان خرید ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۸

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

... این همه می گفت و به پایان نبرد

دل که همی راه سلامت سپرد

عاقبت از عشق تو هم جان نبرد ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۴۹

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

... با آن لب چو لعل چه یاد شکر کنید

چون راه او روید قلم وار از نخست

ده جا میان ببندید از پای سر کنید ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۰

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

عشقت آتش در آب داند زد

نرگست راه خواب داند زد

زلف دلبند تو بدل بردن ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۱

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

... بر دشمن مشو ایدوست مشو

دشمنان راه بدت آموزند

مشنو هرزه دشمن مشنو ...

... این چه شیوه است که بنهادی باز

وین چه راهست که آوردی نو

هر بیک چند درآی از در من ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۲

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

... تشنگان وصال را چو دهی

بجز از راه دیده آب مده

چیست عشوه بهر یکی بوسه ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۳

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

در راه دلم ز عشق تو صد دام است

امید من سوخته دل بس خام است ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۴

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

حسن تو اگر چه خیمه بر ماه زند

ور عشق تو بر عقل همی راه زند

نزدیک آید که خط تو دور از تو ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۵

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

... آهی زدمی ز درد گه گاه و کنون

غم راه نفس ببست و آن نیز نماند

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۶

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

چون بیخبری از غمم ایماه چه سود

چون در تو نکرد اینهمه غم راه چه سود

تا جان بتن منست بر من بخشای ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۷

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۷

 

گفتم در گوش اگر دهی راه سخن

گویم سخنیت بهتر از زر کهن ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۳۳۵۸

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » مقدمة الکتاب

 

... سپاس خداوندی را که بیاراست ارواح ما را به وجود اصل و بپیراست اشباح ما را به سجود وصل و در ما پوشید حله زندگی و بر ما کشید رقم بندگی کسوت جان بر نهاد ما نهاد بی ضنتی و خلعت ایمان در سر ما افکند بی منتی

سواد دل ما را با شمع نور معرفت آشنایی داد و در اطباق احداق ما به کمال قدرت روشنایی نهاد خاتم انبیاء و سید اصفیاء را دلیل راه و شفیع گناه ما کرد تا شرع شریعت ما نمود و زنگ ضلالت از آیینه طبیعت ما بزدود و درود و تحیت نامحدود بر وی و اصحاب وی باد و رضوان و مغفرت بر احباب وی بمنه و جوده

فصل ترکیب این اصول را علتی ظاهر بود و ترتیب این فصول را برهانی باهر و جلوه این عروس را شهرتی در پایان و تجرع این کیوس را نعمتی در میان خنده این برق بی طربی و فرحی نبود و خروش این رعد بی تعبی و ترحی نبود ...

... در شب چه روی در ره باریک تر از موی

چون روز همی بر در خود راه نبینی

چون بر در خود چشم تو بر کوه نیفتد ...

حمیدالدین بلخی
 
۳۳۵۹

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الاولی - فی الملمعة

 

... فان نهایات الحراک سکون

تا بعد از آنکه شربتهای شداید چشیدم و ضربتهای مکاید کشیدم خایب و خایف بشهر طایف رسیدم هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم که از آداب غربت یکی آنست که در هر تربت که قدم نهی بدایت از مساجد و معابد باید کرد تا ببرکات آن تقرب در حرکات تغرب بپاید

چون از دایره بسیط بنقطه وسیط و از کرانه بمیانه آمدم در مقصوره معموره زحمتی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست و این استماع بسخن کیست

گفتند غریبی است مجتاز از بلاد حجاز که چون آدم عالم اسماء است و چون عالم حامل اشیاء است بزبانی فصیح و بیانی ملیح سخن می گوید و خلق را از راه وعظ کن و مکن می گیود گاه بزبان اهل حله ثنایی گوید و گاه بلغت اهل کله نوایی زند نادره دهر و اعجوبه شهر است

این اجتماع بسبب ویست و این استماع بفضل و ادب وی قدم به تعجیل برداشتم و صفی چند بگذاشتم جمعی دیدم سوخته و آتشی برافروخته چشمها گریان و دلها بریان فیض وعظ بدین جای رسیده و مد سخن بدین حد کشیده که

ای زهره ادباء و ای فرقه غرباء ای طالبان غربت و ای ساکنان خاک این تربت شما را مقالتی گویم که شنودنیست و حالتی نمایم که بودنیست و دلیل باشم براهی که پیمودنیست فاستمعوا یا رفقة المسلمین فانی لکم ناصح امین پس روی بحجازیان و تازیان کرد و گفت

یا فتیان العرب و یا خلصان الادب و ابناء السیف و القلم و اخوان الجود و الکرم و اهل العمل و العلم و اصل الادب و الحلم فوالذی حلاکم بالعلم الراجح و قواکم بالحلم الناجح ان الدهر قد فسد و ان السوق قد کسد و الکرام قد خلت عراصها و زمت بالبین قلاصها و انقطعت جوایزها و استعجلت جنایزها دیارهم خالیة و عظامهم بالیة و رسومهم قد عفت و جسومهم قدانطفت فما بقی منهم مطعم و لا طاعن و لاثاو و لا ظاعن و لا مجیب و لا داع و لا موف و لا مراع ...

حمیدالدین بلخی
 
۳۳۶۰

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة - فی الشیب و الشباب

 

... و اما اد برت غصص المنایا

و چون در طالع وقت نگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم و با یاران یکدل رایی زدم و اسباب اقامت را پشت پایی

با دل گفتم چو از حضر شاد نه ای ...

... پس چون قلب را سکینه و قالب را طمأنینه حاصل آمد روزی از غایت اشواق در آن اسواق می گشتم و صحیفه ای از آن اوراق بقدم احداق می نوشتم تابرسیدم بجماعتی بسیار و خلقی بیشمار

پیری و جوانی دیدم بر طرف دکانی ایستاده و از راه جدال در هم افتاده پیر با جوان در ممارات گرم شده و جوان با پیر در مبارات بی آزرم گشته هر دو در مناقشه و مجاوبه و منافثه و مناوبه سخن می گفتند و با الماس انفاس دردری میسفتند

پیر گفت ای جوان پیران را حرمت دار تا ثمرات جوانی بیابی و با بزرگان بساز تا دولت زندگانی بیابی با پیران پیشی مجوی تا پایمال نگردی و با بزرگتران بیشی مگوی تا بدحال نشوی هر که بر اسیران نبخشاید بامیری نرسد و هرکه پیران را حرمت ندارد بپیری نرسد ...

حمیدالدین بلخی
 
 
۱
۱۶۶
۱۶۷
۱۶۸
۱۶۹
۱۷۰
۱۰۲۲