گنجور

 
حمیدالدین بلخی

حکایت کرد مرا دوستی که در حضر جلیس و همدم بود و در سفر انیس هم و غم، که: وقتی از اوقات، به حکم محرّکات نوائب و معقّبات مصائب در عرصات بقاع، عزم انتجاع کردم و از اولوالالباب اخبار و آثار اغتراب استماع کردم. عیش عهد جوانی طراوتی داشت و طیش مهد کودکی حلاوتی؛ عذار جوانی از بیم پیری در پردهٔ قیری بود و عارض از عوارض انقلاب در حجاب مشک ناب؛ در چنین حالتی به وسیلت چنین آلتی ناگاه افتراقی بیفتاد و از عزم جزم چنین اتّفاقی بزاد. 

فقلت اعذروا سیري و إن شئتم فلا

فإنّي أراعي اللَّیلَ والنّجم و الفلا

کسای سفر بر وطای حضر ایثار کردم و شاخ وصلی را بر کاخ اصلی اختیار کردم و بی استعداد زاد و راحله و بی استمداد رفقه و قافله به قدمی که عشق سائق او بود و اندیشه ای که حرکت لائق او بود، در نشیب و فراز عراق و حجاز به سر بردم و منازل شاق را به پای اشتیاق بسپردم.

با ماه هم منازل و با باد هم لگام

با ابر هم مشارب و با رعد هم زمام

گه روی سوی خلّخ و گه روی سوی مصر

گه خوابگه به یثرب گه آبخور به شام

گاه چون سکندر در سیاحت خاک ظلمات و گاه چون خضر در سباحت آن حیات، وقتی به بطحاء یثرب و گاهی به بیداء مغرب.

هر روز بدیگر ره و هر شب بدگر جای

هر پی بدگر منزل و هر دم بدگر رای

تا مگر حلق صیدی در حبائل شست آید و گوشه دامن کریمی بدست آید حصول این مُنیت چون خط معمّا مشکل بود و این بغیت چون اسم بی مسمّا بیحاصل، چون کیمیا امکان نداشت و چون عنقا مکان نداشت.

فقلت لقلبی و الخطوب فنون

تسل فهذا الادلاج جنون

و خل المطایا لا تزایل سرحها

فان نهایات الحراک سکون

تا بعد از آنکه شربتهای شدائد چشیدم و ضربتهای مکاید کشیدم، خائب و خائف بشهر طائف رسیدم، هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم، که از آداب غربت یکی آنست که در هر تربت که قدم نهی بدایت از مساجد و معابد باید کرد، تا ببرکات آن تقرب در حرکات تغرب بپاید.

چون از دایره بسیط بنقطه وسیط و از کرانه بمیانه آمدم، در مقصوره معموره زحمتی دیدم پرسیدم که: این اجتماع از بهر چیست و این استماع بسخن کیست؟

گفتند: غریبی است مجتاز از بلاد حجاز که چون آدم عالم اسماء است و چون عالم حامل اشیاء است، بزبانی فصیح و بیانی ملیح سخن می گوید و خلق را از راه وعظ «کن و مکن » می گیود گاه بزبان اهل حله ثنائی گوید و گاه بلغت اهل کله نوائی زند، نادره دهر و اعجوبه شهر است.

این اجتماع بسبب ویست و این استماع بفضل و ادب وی، قدم به تعجیل برداشتم و صفی چند بگذاشتم جمعی دیدم سوخته و آتشی برافروخته، چشمها گریان و دلها بریان، فیض وعظ بدین جای رسیده و مد سخن بدین حد کشیده که:

ای زهره ادباء و ای فرقه غرباء ای طالبان غربت و ای ساکنان خاک این تربت، شما را مقالتی گویم که شنودنیست و حالتی نمایم که بودنیست و دلیل باشم براهی که پیمودنیست. فاستمعوا یا رفقة المسلمین فانی لکم ناصح امین، پس روی بحجازیان و تازیان کرد و گفت:

«یا فتیان العرب و یا خلصان الادب و ابناء السیف و القلم و اخوان الجود و الکرم و اهل العمل و العلم و اصل الادب و الحلم، فوالذی حلاکم بالعلم الراجح و قواکم بالحلم الناجح، ان الدهر قد فسد و ان السوق قد کسد و الکرام قد خلت عراصها و زمت بالبین قلاصها و انقطعت جوائزها و استعجلت جنائزها، دیارهم خالیة و عظامهم بالیة و رسومهم قد عفت و جسومهم قدانطفت، فما بقی منهم مطعم و لا طاعن، و لاثاو و لا ظاعن و لا مجیب و لا داع و لا موف و لا مراع.»

فاین الکرام الصید من آل هاشم

فلا هاشم باق و لا انهم بقوا

فبددهم ایدی البلی فتبددوا

و فرقهم ریب المنون ففرقوا

«فلا رعیتم یا معشر الکرام و لا منتم و لقد کنا و الله کما کنتم ناعم البال، ساحب الاذیال، لنا فی النادی ثغاء و فی الوادی رغاء فی المهالک اقتحام و فی المعارک اقدام و فی المکارم جفان دائرة و عن المحارم اجفان غائرة حتی سطا الدهر و غلب و سلب منا ما سلب و انعکس الحال و انقلب، فارحموا صائما بین ایدیکم قائما مناجیا، لمنایحکم راجیا،

ورائی أکباد جائعة و خلفی بنات ضائعة فرحم الله إمرأ بسط کفّ النّوال و زیّن صفّ الرّجال و حلّ عنّی عقد هذا العقال حتّی أُحیلَه بالمکافات علی ملی غنی و الدله، فی المجازات علی غصن طری، فلا تقطعو عن اعتیاض الاحسان أَمَلًا، فإنّ الله لا یضیع اجر من أحسن عملا»

پس روی از طوایف اهل طائف بگردانید و گفت: ای اهل بلاد عجم و ای قادحان زناد کرم و ارباب فتوت و مروت و مستظهران ابوت و بنوت، بدان خدائی که آفتاب منور بدین سقف مدور بگردانید و از بساط اغبر نبات اخضر برویانید که دنیا سرای گذشتنی است و حطام او سرمایه گذاشتنی، جستجوی او به گفتگوی او کرا نکند و رنگ و بوی او به تک و پوی نه ارزد.

حلال او را باد شمار در پی است، حرام او را نار شرار در رگ و پی، کأس او بی وحشت خس نباشد و کاسه او بی زحمت مگس، کراست نفسی عصامی و همتی عظامی و نهمتی حاتمی و نخوتی فاطمی کفی فیاض و کرمی فضفاض که مروت بتوزد و شمع فتوت بیفروزد و ابنای عهد و اطفال مهد را چون سحاب ربیعی کرم طبیعی بیاموزد و پیش از آنکه خلق زحمت کند بدین غریب رحمت کند.

پس با این دو حج تدبیر عمره کرد و روی به هر دو زمره کرد وگفت: ای اصحاب صناعت و ارباب بضاعت و رفقه بلاغت و براعت و طایفه سنت و جماعت، سپاس خدای را که اگر به صورت اختلاف اشباح است به معنی ائتلاف ارواح است و اگر به ظاهر تباین بلاد است، به باطن اتّحاد اعتقاد است.

من جمع کنم میان شما جمع کردن ظروف مرطعام را و بهم آوردن حروف مرکلام را، و بی سفارت کاغذ و کلک همه را درکشم در یک سلک و بیک قطعه از نظم، کاللحم مع العظم، در همتان پیوندم و بر همتان بندم، چنانچه بلخی با کرخی و مروزی با غزی و رازی با حجازی درین میزان همسنگ آیند و بدین معیار همرنگ.

قد قامت القیامة یا ایها النیام

هبوا عن المنام و کفوا عن الحرام

ای زمره معارف و ای رفقه کرام

تا کی هوای باده و تا کی حدیث جام

فالرمح حین یختلس القرن فی اهتزاز

واللیث حین یفترس الصید فی ابتسام

منگر بدانکه هست ترا مال‌ها به دست

منگر بدانکه هست ترا کارها به کام

فالنجم، حین لا قذاسود بالدجی

و البدر حین تم قداغتم بالغمام

عارض چو شیر گشت، مدام از دو کف بنه

کاندر پیاله کس نکند شیر با مدام

فالشیب قد تبلج و الصبح قد بدا

یا قوم، قد نصحتکم الیوم و السلام

پیری به تو رسید و جوانی ز تو رمید

کردیم ما نصیحت و رفتیم، و السلام

پس ترتیب نظم بگذاشت و دست بدعا برداشت، و چون باد بشتافت، بسیاری بر اثر وی بدویدم، در گرد او نرسیدم، بقیت عمر در جستجوی او بودم و بعاقبت از وی اثری ندیدم و خبری نشنیدم، معلوم من نشد که پای افزار غربت کجا گشاد و بار کربت کجا نهاد؟

تا گردش زمانه وارون بدو چه کرد؟

گیتی چه باخت با وی و گردون بدو چه کرد؟

تا چرخ نامهذب مفتون ازو چه خواست؟

یا بخت ناممیز مجنون بدو چه کرد؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode