گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

وصل تو چو عمر جاودانه است

خوی تو چو گردش زمانه است

در راه قضا رخ تو دامست

در دام قدر لب تو دانه است

در هر نفسم هزار آهست

در هر سخن تو صد بهانه است

دل میکند این من از که نالم

کم دشمن از اندرون خانه است

از بهر دلست این همه غم

دل خود ز میانه بر کرانه است

گفتی بزبان که من ترایم

وز دل بزبان بسی میانه است

من جان نبرم ز دست عشقت

اینست سخن دگر فسانه است