گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

عشق تو تا دست سوی جان نبرد

با دل من دست به پیمان نبرد

تا دل من دل ز جهان برنداشت

نام چو تو دلبر جانان نبرد

دیده همی گرید و گو خون گری

چند بدو گفتم و فرمان نبرد

صبر که میگفت ترا من بَسَم

این همه می‌گفت و به پایان نبرد

دل که همی راه سلامت سپرد

عاقبت از عشق تو هم جان نبرد

با دل خود چاره چه سازم که کس

از دل خود قصه به سلطان نبرد

هم به فدای تو کنم زود جان

گرچه کسی زیره به کرمان نبرد