گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ترسم که وعده های تو عمرم سرآورد

آوخ که عشوه تو ز پایم درآورد

ما رخت عشق خود زبر آسمان بریم

گرمان همای وصل تو زیر پرآورد

از عشق تو بشکرم کز روی حسن عهد

هر لحظه ام بتازه غمی دیگر آورد

جانم فدای باد که او هر سحرگهی

از راه دل بجان خبر دلبر آورد

گویند وصل دوست بجانی توان خرید

سهلست اینقدر اگر او سر درآورد

ای بس گهر که ریزد چشمم بدست اشک

برپای دوست و خون زدلم سر برآورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode