گنجور

 
۳۰۱

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۷

 

... شهان را همه تخت بودی نشست

که بر کین کمر بر میان تو بست

که جز خاک تیره نشستش مباد ...

... که دریافتی روز تگ باد را

میان بسته با نیزه و خود و گبر

همی گرد اسبش بر آمد به ابر ...

... هم اینها که دارند با ما درفش

ز بد روی ایشان نگردد بنفش

برفتند هر دو ز لشکر به دور ...

... بگشتند با نیزه های دراز

چو خورشید تابنده گشت از فراز

نماند ایچ بر نیزه هاشان سنان ...

... که آورد مردان نشاید نهفت

چنان دان که تا من ببستم کمر

همی برفرازم به خورشید سر ...

... که ای نامور دادگر پیشگاه

یکی بنده بودم من او را نوان

نه جنگی سواری و نه پهلوان ...

... وز آن دشت کیخسرو کینه جوی

سوی لشکر خویش بنهاد روی

خروشی بر آمد ز ایران سپاه ...

... از آن ماه دیدار جنگی سوار

از آن سروبن بر لب جویبار

همی ریخت از دیده خونین سرشک ...

فردوسی
 
۳۰۲

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۸

 

... بیامد دمان با درفش نبرد

جهان شد ز گرد سواران بنفش

زمین پر سپاه و هوا پر درفش ...

... به جهن دلیر اندر آمد شکن

چو بر دامن کوه بنشست ماه

یلان بازگشتند ز آوردگاه ...

... حصاری بد از پیل پیش سپاه

برآورده بر قلب و بر بسته راه

ز صندوق پیلان ببارید تیر ...

... بفرمود تا بر سوی میسره

بتابند چون آفتاب از بره

برفتند با نامور ده هزار ...

... سوی راستش رستم کینه جوی

زواره برادرش بنهاد روی

جهاندیده گودرز کشوادگان ...

... دگرگونه جوشن دگرگون درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

نگه کرد گرسیوز از پشت شاه ...

... ز دیدار شب روز تاریک شد

فریبنده گرسیوز پهلوان

بیامد به پیش برادر نوان ...

فردوسی
 
۳۰۳

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۰

 

... گرامی بزرگان و فرزند اوی

وز آن نامداران بسته دویست

که صد شیر با جنگ هر یک یکیست ...

... بر این بر نهادند یکسر سخن

کسی رای دیگر نیفگند بن

برفتند یکسر به گلزریون ...

... پذیرفت ز این هر یکی جنگ شاه

که بر نامداران ببندند راه

جهاندار کیخسرو آن خوار داشت ...

... هر آن کس که بود از در کارزار

بدانست نیرنگ و بند حصار

بیاورد و با خویشتن یار کرد ...

... وز آن جایگه گردن افراخته

کمر بسته و جنگ را ساخته

ز سغد کشانی سپه بر گرفت ...

فردوسی
 
۳۰۴

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۱

 

... جز از جنگ چیزی نبینیم راه

زبونی نه خوبست چندین سپاه

بگفتند وز پیش برخاستند ...

... همه آب دریا شد از خون لعل

به سر بر ز گرد سیاه ابر بست

تبیره دل سنگ خارا بخست

زمین گشت چون چادر آبنوس

ستاره غمی شد ز آوای کوس ...

... همه دشت ز ایشان سرون و سر است

زمین بستر و خاکشان چادر است

به مژده ز رستم هم اندر زمان ...

... همان مرد فرزانه و رهنمای

بنه هرچه بودش هم آنجا بماند

چو آتش از آن دشت لشکر براند ...

... همی رفت چون پیش رستم رسید

گو شیردل را میان بسته دید

سپه گرزها بر نهاده به دوش ...

... چو برداشت زان خاک و خون نبرد

بنه بر نهاد و سپه بر نشاند

دمان از پس شاه ترکان براند ...

... به چین اندر آمد به هنگام خواب

سرافراز فغفور بنواختش

یکی خرم ایوان بپرداختش ...

... ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد

ببستند بر نیزه های دراز

که هر کس که رفتی بر دژ فراز ...

فردوسی
 
۳۰۵

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۵

 

... چو از گنگ برخاست آوای کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

سر موبدان شاه نیکی گمان ...

... همه گرد آن شارستان چون نوند

بگشتند و جستند هر گونه بند

دو نیزه به بالا یکی کنده کرد ...

... پس منجنیق اندرون رومیان

ابا چرخها تنگ بسته میان

دو صد پیل فرمود پس شهریار ...

... به جوشن بپوشید روشن برش

کمر بر میان بست و برجست زود

به جنگ اندر آمد به کردار دود ...

... همان از پی گنج و فرزند خویش

ببندیم دامن یک اندر دگر

نمانیم بر دشمنان بوم و بر ...

... درفش سیه را نگون سار کرد

نشان سپهدار ایران بنفش

بر آن باره زد شیر پیکر درفش ...

... به پای اندر آورد کیوان اوی

ابر تخت زرینش بنشست شاه

بجستنش بر کرد هر سو سپاه ...

... چو گرسیوز و جهن پیوند تو

که ساید به زاری کنون بند تو

ز بهر سیاوش که در خان من ...

... ز ترکان بیامد به نزدیک شاه

همی داد زنهار و بنواختشان

به زودی همی کار بر ساختشان ...

فردوسی
 
۳۰۶

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۹

 

... بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چهل پیل ز ایشان همه بسته گشت

هر آن کس که برگشت تن خسته گشت ...

... ورا دید کاووس بر پای جست

بخندید و بسترد رویش به دست

بپرسیدش از شهریار و سپاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

بگفت آن کجا دید گیو سترگ ...

... جوان شد ز گفتار او مرد پیر

پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

چو آن نامه بر شاه ایران بخواند ...

... همه چیز دادند درویش را

بنفریده کردند بدکیش را

فرود آمد از تخت کاووس شاه ...

... وز آن جایگه شد به جای نشست

به گرد دژ آیین شادی ببست

همی گفت با شاه گیو آنچه دید ...

... پس پرده اندر ستم دیدگان

همان جهن و گرسیوز بندسای

که او برد پای سیاوش ز جای ...

... بر او کرد نفرین که نفرین سزید

همان جهن را پای کرده به بند

ببردند نزدیک تخت بلند ...

... بیاراست مر هر یکی را جدا

یکی را نگهبان یکی را به بند

ببردند از پیش شاه بلند ...

... فرستاد تا گیو را خواندند

بر اورنگ زرینش بنشاندند

ببردند خلعت به نزدیک اوی ...

فردوسی
 
۳۰۷

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۲۴

 

... پرستار با فر و برز کیان

به هر کار با شاه بسته میان

پرستشگهش کوه بودی همه ...

... به هنگ اندرون شد گرفت آن به دست

چو نزدیک شد بازوی او ببست

همی رفت و او را پس اندر کشان ...

... چه دانست کان غار هنگ بلاست

چو آن شاه را هوم بازو ببست

همی بردش از جایگاه نشست ...

... تو خون سر بیگناهان مریز

نه اندر بن غار بی بن گریز

بدو گفت کاندر جهان بیگناه ...

... نبیره فریدون فرخ منم

ز بند کمندت همی بگسلم

کجا برد خواهی مرا بسته خوار

نترسی ز یزدان به روز شمار ...

فردوسی
 
۳۰۸

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۲۵

 

... یکی جای دارم بدین تیغ کوه

پرستشگه بنده دور از گروه

شب تیره بر پیش یزدان بدم ...

... بدیدم در هنگ آن سوگوار

دو دستش به زنار بستم چو سنگ

بدان سان که خونریز بودش دو چنگ ...

... ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی

یکی سست کردم همی بند اوی

بدین جایگه در ز چنگم بجست ...

... بکرد آشکارا به من بر نهان

از این غار بی بن برآمد خروش

شنیدم نهادم به آواز گوش ...

... در او ساخته جای آرام و خواب

به بند کمندش ببستم چو سنگ

کشیدمش بیچاره زآن جای تنگ

به خواهش بدو سست کردم کمند

چو آمد بر آب بگشاد بند

به آب اندرست این زمان ناپدید ...

... چو فرمان دهد شهریار بلند

برادرش را پای کرده به بند

بیارند بر کتف او خام گاو ...

... بینداخت آن گرد کرده کمند

سر شهریار اندر آمد به بند

به خشکی کشیدش ز دریای آب ...

... گرفته ورا مرد دین دار دست

به خواری ز دریا کشید و ببست

سپردش بدیشان و خود بازگشت ...

فردوسی
 
۳۰۹

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۲۷

 

... ز تو خواستم تا یکی کینه ور

به کین سیاوش ببندد کمر

نبیره بدیدم جهانبین خویش ...

... چو برگشت کیخسرو از پیش تخت

در خوابگه را ببستند سخت

کسی نیز کاووس کی را ندید ...

... چنان دان که گیتی ترا دشمنست

زمین بستر و گور پیراهنست

چهل روز سوگ نیا داشت شاه ...

... یکی سور بد در جهان سر به سر

چو بر تخت بنشست پیروزگر

فردوسی
 
۳۱۰

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۳۰

 

... ز یزدان بپیچید و گم کرد راه

در بار بر نامداران ببست

همانا که با دیو دارد نشست ...

... چو پوشید خسرو ز ما رای و روی

فگندیم هرگونه رایی ز بن

ز دستان گشاید همی این سخن ...

... بزرگان با دانش و رهنمای

جهاندار چون دید بنواختشان

به رسم کیان پایگه ساختشان ...

... بدانی به کردار و دانش جوان

همه بندگانیم در پیش شاه

چه کردیم و بر ما چرا بست راه

اگر غم ز دریاست خشکی کنیم

همه چادر خاک مشکی کنیم

وگر کوه باشد ز بن برکنیم

به خنجر دل دشمنان بشکنیم ...

... بفرمود تا پرده بارگاه

فروهشت و بنشست گریان به درد

همی بود پیچان و رخ لاژورد

فردوسی
 
۳۱۱

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۳۵

 

... شدم سیر ز این لشکر و تاج و تخت

سبک بار گشتیم و بستیم رخت

تو ای پیر بیدار دستان سام

مرا دیو گویی که بنهاد دام

به تاری و کژی بگشتم ز راه ...

فردوسی
 
۳۱۲

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۳۶

 

... مرا سالیان شد فزون از شمار

کمر بسته ام پیش هر شهریار

ز شاهان ندیدم کز این گونه راه ...

... چنین گفت پس شاه با زال زر

که اکنون ببندید یکسر کمر

تو و رستم و طوس و گودرز و گیو ...

... به هامون کشیدند ایرانیان

به فرمان ببستند یکسر میان

سپید و سیاه و بنفش و کبود

زمین کوه تا کوه پر خیمه بود

میان اندرون کاویانی درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

سراپرده زال نزدیک شاه ...

فردوسی
 
۳۱۳

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۳۸

 

... وصی کرد گودرز کشواد را

بدو گفت بنگر به کار جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان ...

... ز هر کس همی دارد آن رنج راز

بر ایشان در گنج بسته مدار

ببخش و بترس از بد روزگار ...

فردوسی
 
۳۱۴

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۴۲

 

چو گودرز بنشست برخاست طوس

بشد پیش خسرو زمین داد بوس ...

... ز نام آوران تا بیامد قباد

کمر بسته ام پیش ایرانیان

که نگشادم از بند هرگز میان

به کوه هماون ز جوشن تنم ...

... همی بودم اندر دم اژدها

به مازندران بسته کاووس بود

دگر بند بر گردن طوس بود

نکردم سپه را به جایی یله ...

فردوسی
 
۳۱۵

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۴۴

 

... که بر نیک نامی مگر بگذرم

نبستم دل اندر سپنجی سرای

بدان تا سروش آمدم رهنمای ...

... که با دیده شان دارم اندر نهفت

وز آن جایگه تنگ بسته میان

بگردید بر گرد ایرانیان ...

... چو خورشید تابان برآرد درفش

چو زر آب گردد زمین بنفش

مرا روزگار جدایی بود ...

فردوسی
 
۳۱۶

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۳۳

 

... باد چگونه جهد از بادخن

سروبنان کنده و گلشن خراب

لاله ستان خشک و شکسته چمن

بسته کف دست و کف پای شوغ

پشت فرو خفته چو پشت شمن

بار ولایت بنه از گاو خویش

بیش بدین شغل میاز و مدن

کسایی
 
۳۱۷

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح امیر نصر بن سبکتگین

 

... دل من دایره گشت ای شگفتی

مر او را نقطه آن دلبند خالا

دلا گشت از فراق سر و سیمین ...

... که رسمش پادشاهی را کمالا

همه گفتار او فصل الخطابست

همه کردار او سحر حلالا ...

... همه صورت بجودش بر عیالا

بنظم مدح او بر طبع شاعر

سخن گیرد بمعنی بر دلالا ...

... مر اسبش را بصورت شد نعالا

چه با آتش گرفتن بند کشتی

چه با شمشیر او کردن جدالا ...

... سر شمشیر او روز نزالا

بنبرده مرکبش چون تیز گردد

بشاگردی رود باد شمالا

سلیمان باد را گر بسته کردی

بزیر تخت وقت ارتحالا

امیر اندر سفر هم بسته کرده

سر باد وزان اندر دوالا ...

... بدل بیغم بدولت بی نهایت

بتن بی بد بنعمت بی زوالا

مبارک باد عید و همچو عیدش ...

عنصری
 
۳۱۸

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان محمود

 

... اسب گردونست ازو گر سرو بر گردون بود

خانه بستانست ازو گر ماه در بستان بود

رامش افزایی کند وقتی که در مجلس بود ...

... تا نداری بس عجب کز عشق نیک آید مرا

نیک آنکس را بود کو بندۀ سلطان بود

خسرو مشرق که یزدانش بهر جا ناصرست ...

... ناخن پایش باندازه مه از کیوان بود

پادشاهیها همه دعوبست برهان تیغ او

آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود ...

... کرد محکم کردگار اندر بقای جاودان

دولتش را تا رسومش ملک را بنیان بود

گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خرد ...

... تا باصل اندر روان را با خرد خویشی بود

تا بطبع اندر زمستان ضد تابستان بود

تا همی در اول شوال باشد روز عید ...

... ملک او باقی بود تا عالم آبادان بود

گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند

قصرهای قیصران روم همچونان بود

عنصری
 
۳۱۹

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... بود مر حملۀ مردان او را

بگونۀ بسته و نابسته دیوار

بود مر عزم بد خواهان او را ...

... ز گرد لشکرش آفاق پر قار

ز رزم بندگانش بر قضا جور

ز سم مرکبانش بر زمین نار ...

عنصری
 
۳۲۰

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین

 

... یکی را سنبل نو رسته بالین

یکی را لالۀ خود روی بستر

ز مشکین جعد زنجیرست گویی ...

... رخ و چشمش ز دو وقت مخالف

دو چیز آرند هر دو مست بنگر

یکی از ماه آذار آب لاله ...

... یکی را برکشیده سرو کشمر

بر وی و موی او بنگر که بینی

بی آذر هر دوانرا فعل آذر ...

... یکی بی نور روز و شب منور

بدندان و لبش بنگر بعبرت

دو معنی هر یکی را بود همبر ...

... مرکب گشته هر دو یک بدیگر

یکی را آتش رخشنده بنده

یکی را گنبد گردنده چاکر ...

... دو برهان بینی اندر جنبش او

بهر دو باز بسته اصل و گوهر

یکی داند ز رمز فضل معنی ...

... همیشه خدمتش دو کار دارد

نبندد ساعتی آن هر دو را در

یکی معروف گرداند بمعروف ...

... کرام الکاتبینش گر ببیند

که بنویسد بروز داد داور

یکی گوید که مهدی گشت پیدا ...

... اگر علم و شجاعت را بجویی

بنزد او بیابیشان مجاور

یکی را عالم علوی متابع ...

... معنبر گشت و مایه نامعنبر

شود آبستن از گل شاخ و گردد

زمین چون کودکی با زیب و با فر ...

عنصری
 
 
۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۵۵۱