گنجور

 
فردوسی

به ایرانیان گفت پیروز شاه

که بدرود باد این دل افروز گاه

چو من بگذرم ز این فرومایه خاک

شما را بخواهم ز یزدان پاک

به پدرود کردن رخ هر کسی

ببوسید با آب مژگان بسی

یلان را همه پاک در بر گرفت

به زاری خروشیدن اندر گرفت

همی گفت کاجی من این انجمن

توانستمی برد با خویشتن

خروشی برآمد ز ایران سپاه

که خورشید بر چرخ گم کرد راه

پس پرده‌ها کودک خرد و زن

به کوی و به بازار شد انجمن

خروشیدن ناله و آه خاست

به هر برزنی ماتم شاه خاست

به ایرانیان آن زمان گفت شاه

که فردا شما را همین است راه

هر آن کس که دارید نام و نژاد

به دادار خورشید باشید شاد

من اکنون روان را همی پرورم

که بر نیک نامی مگر بگذرم

نبستم دل اندر سپنجی سرای

بدان تا سروش آمدم رهنمای

بگفت این و از پایگه اسب خواست

ز لشکرگه آواز فریاد خاست

بیامد به ایوان شاهی دژم

به آزاد سرو اندر آورده خم

کنیزک بدش چار چون آفتاب

ندیدی کسی چهر ایشان به خواب

ز پرده بتان را بر خویش خواند

همه راز دل پیش ایشان براند

که رفتیم اینک ز جای سپنج

شما دل مدارید با درد و رنج

نبینید جاوید ز این پس مرا

کز این خاک بیدادگر بس مرا

سوی داور پاک خواهم شدن

نبینم همی راه بازآمدن

بشد هوش زان چار خورشید چهر

خروشان شدند از غم و درد و مهر

شخودند روی و بکندند موی

گسستند پیرایه و رنگ و بوی

از آن پس هر آن کس که آمد به هوش

چنین گفت با ناله و با خروش

که ما را ببر ز این سرای سپنج

رها کن تو ما را از این درد و رنج

بدیشان چنین گفت پر مایه شاه

کز این پس شما را همین است راه

کجا خواهران جهاندار جم

کجا تاجداران با باد و دم

کجا مادرم دخت افراسیاب

که بگذشت زآن سان بدریای آب

کجا دختر تور ماه آفرید

که چون او کس اندر زمانه ندید

همه خاک دارند بالین و خشت

ندانم به دوزخ درند ار بهشت

مجویید از این رفتن آزار من

که آسان شود راه دشوار من

خروشید و لهراسب را پیش خواند

از ایشان فراوان سخنها براند

به لهراسب گفت این بتان منند

فروزندهٔ پاک جان منند

بر این هم نشست اندر این هم سرای

همی دارشان تا تو باشی به جای

نباید که یزدان چو خواندت پیش

روان شرم دارد ز کردار خویش

چو بینی مرا با سیاوش به هم

ز شرم دو خسرو بمانی دژم

پذیرفت لهراسب زو هرچه گفت

که با دیده‌شان دارم اندر نهفت

وز آن جایگه تنگ بسته میان

بگردید بر گرد ایرانیان

کز ایدر به ایوان خرامید زود

مدارید در دل مرا جز درود

مباشید گستاخ با این جهان

که او بدتری دارد اندر نهان

مباشید جاوید جز راد و شاد

ز من جز به نیکی مگیرید یاد

همه شاد و خرم به ایوان شوید

چو رفتن بود شاد و خندان شوید

همه نامداران ایران سپاه

نهادند سر بر زمین پیش شاه

که ما پند او را به کردار جان

بداریم تا جان بود جاودان

به لهراسب فرمود تا بازگشت

بدو گفت روز من اندر گذشت

تو رو تخت شاهی به‌آیین بدار

به گیتی جز از تخم نیکی مکار

هر آن گه که باشی تن آسان ز رنج

ننازی به تاج و ننازی به گنج

چنان دان که رفتنت نزدیک شد

به یزدان ترا راه باریک شد

همه داد جوی و همه داد کن

ز گیتی تن مهتر آزاد کن

فرود آمد از باره لهراسب زود

زمین را ببوسید و شادی نمود

بدو گفت خسرو که پدرود باش

به داد اندرون تار گر پود باش

برفتند با او ز ایران سران

بزرگان بیدار و کنداوران

چو دستان و رستم چو گودرز و گیو

دگر بیژن گیو و گستهم نیو

به هفتم فریبرز کاووس بود

به هشتم کجا نامور طوس بود

همی رفت لشکر گروهاگروه

ز هامون بشد تا سر تیغ کوه

ببودند یک هفته دم بر زدند

یکی بر لب خشک نم بر زدند

خروشان و جوشان ز کردار شاه

کسی را نبود اندر آن رنج راه

همی گفت هر موبدی در نهفت

کز این سان همی در جهان کس نگفت

چو خورشید بر زد سر از تیره کوه

بیامد به پیشش ز هر سو گروه

زن و مرد ایرانیان صدهزار

خروشان برفتند با شهریار

همه کوه پر ناله و با خروش

همی سنگ خارا برآمد به جوش

همی گفت هر کس که شاها چه بود

که روشن دلت شد پر از داغ و دود

گر از لشکر آزار داری همی

مر این تاج را خوار داری همی

بگوی و تو از گاه ایران مرو

جهان کهن را مکن شاه نو

همه خاک باشیم اسب ترا

پرستنده آذرگشسب ترا

کجا شد ترا دانش و رای و هوش

که نزد فریدون نیامد سروش

همه پیش یزدان ستایش کنیم

به آتشکده در نیایش کنیم

مگر پاک یزدانت بخشد به ما

دل موبدان بردرخشد به ما

شهنشاه زآن کار خیره بماند

از آن انجمن موبدان را بخواند

چنین گفت ایدر همه نیکویست

بر این نیکویها نباید گریست

ز یزدان شناسید یکسر سپاس

مباشید جز پاک یزدان‌شناس

که گرد آمدن زود باشد به هم

مباشید ز این رفتن من دژم

بدان مهتران گفت ز این کوهسار

همه بازگردید بی‌شهریار

که راهی دراز است و بی‌آب و سخت

نباشد گیاه و نه برگ درخت

ز با من شدن راه کوته کنید

روان را سوی روشنی ره کنید

بر این ریگ برنگذرد هر کسی

مگر فره و برز دارد بسی

سه مرد گرانمایه و سرفراز

شنیدند گفتار و گشتند باز

چو دستان و رستم چو گودرز پیر

جهانجوی و بیننده و یادگیر

نگشتند ز او باز چون طوس و گیو

همان بیژن و هم فریبرز نیو

برفتند یک روز و یک شب به هم

شدند از بیابان و خشکی دژم

به ره بر یکی چشمه آمد پدید

جهانجوی کیخسرو آنجا رسید

بدان آب روشن فرود آمدند

بخوردند چیزی و دم بر زدند

بدان مرزبانان چنین گفت شاه

که امشب نرانیم ز این جایگاه

بجوییم کار گذشته بسی

کز این پس نبینند ما را کسی

چو خورشید تابان برآرد درفش

چو زر آب گردد زمین بنفش

مرا روزگار جدایی بود

مگر با سروش آشنایی بود

از این رای گر تاب گیرد دلم

دل تیره گشته ز تن بگسلم