گنجور

 
۳۰۴۱

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٧٧١

 

میدهد گردون بهر نا مستحقی بهره ها

ز آنچه دریا پرورش دادست و کان اندوخته

روز و شب نا اهل را با سیم و زر دارد چو شمع ...

ابن یمین
 
۳۰۴۲

ابن یمین » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ١ - در تعریف بهار و مدح تاج الدین علی سربداری

 

... آنکه شیر شرزه میافتد ز تب در سوز و تاب

گر شراری ز آتش قهرش بدریا بگذرد

عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب ...

... خسروا چون ابر دستت رسم زر پاشی نهاد

در کف دریا بماند حسرتش پیوسته باد

آفتاب جود تو چون سایه بر گیتی فکند ...

ابن یمین
 
۳۰۴۳

ابن یمین » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ٧ - ایضاً له در مدح شمس الدین علی

 

... سایه بر سر چون فکندت آفتاب ملک و دین

شاه دریا دل که هرکس بوسه دادش بر یمین

نامور شد بر سریر سیم و زر همچون نگین ...

ابن یمین
 
۳۰۴۴

ابن یمین » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۵ - حکایت

 

... خرد خواهی بگرد بخردان گرد

که از دریا گهر حاصل توان کرد

باندک خرده از راه بزرگی ...

ابن یمین
 
۳۰۴۵

ابن یمین » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ١٠ - مثنوی دیگر

 

... چو شد آن گنج پنهان آشکارا

ازو پر شد همه دریا و صحرا

چگویم شرح این دور و درازست ...

ابن یمین
 
۳۰۴۶

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

... هم اوست که گه خامش و گه گویا شد

چون آب که شد ابر و ز دریا برخاست

شد قطره و قطره باز با دریا شد

ابن یمین
 
۳۰۴۷

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹۷

 

... تا مردم چشم من دهان تو بدید

دریا دل قطره پینش گوید همه کس

ابن یمین
 
۳۰۴۸

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

در دیده دریا وشم آنجان جهان

تا رسته دندان گهر کرد عیان ...

ابن یمین
 
۳۰۴۹

ابن یمین » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۲ - چیستان

 

چیست آن دریا که دارد بر سر آتش قرار

آتش اندر زیر و آبش تیز تاب و شعله وار

موج دریاها ز آب و موج او از آتش است

آب او چون آب دریاها نباشد خاکسار

آب او جوشان و در وی ماهیان بوالعجب ...

ابن یمین
 
۳۰۵۰

شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۲ - سبب نظم کتاب

 

... صدف چون دارد آن معنی بیان کن

کجا زو موج آن دریا نشان کن

چه جزو است آن که او از کل فزون است ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۱

شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۳۵ - تمثیل در اطوار وجود

 

بخاری مرتفع گردد ز دریا

به امر حق فرو بارد به صحرا ...

... کند گرمی دگر ره عزم بالا

در آویزد بدو آن آب دریا

چو با ایشان شود خاک و هوا ضم ...

... همه اجزای عالم چون نباتند

که یک قطره ز دریای حیاتند

زمان چو بگذرد بر وی شود باز ...

... که نگذارد طبیعت خوی مرکز

چو دریایی است وحدت لیک پر خون

کز او خیزد هزاران موج مجنون

نگر تا قطره باران ز دریا

چگونه یافت چندین شکل و اسما ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۲

شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۴۰ - تمثیل در بیان ماهیت صورت و معنی

 

... به روی بحر بنشیند دهن باز

بخاری مرتفع گردد ز دریا

فرو بارد به امر حق تعالی ...

... شود بسته دهان او به صد بند

رود با قعر دریا با دلی پر

شود آن قطره باران یکی در

به قعر اندر رود غواص دریا

از آن آرد برون لؤلؤی لالا

تن تو ساحل و هستی چو دریاست

بخارش فیض و باران علم اسماست ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۳

شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۴۵ - تمثیل در بیان اقسام مرگ و ظهور اطوار قیامت در لحظهٔ مرگ

 

... حواست هم چو انجم خیره گردد

مسامت گردد از خوی هم چو دریا

تو در وی غرقه گشته بی سر و پا ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۴

شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۶ - جواب

 

... بخور می تا ز خویشت وارهاند

وجود قطره با دریا رساند

شرابی خور که جامش روی یار است ...

... کشیده جمله و مانده دهن باز

زهی دریا دل رند سرافراز

در آشامیده هستی را به یک بار ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۵

شیخ محمود شبستری » کنز الحقایق » بخش ۳۴ - در تحقیق قیام قیامت

 

... عروج کثرت مرد است وحدت

چو دریا قطره شد آبش نخوانند

چو باران سیل شد دریاش دانند

به صورت نام ها بسیار باشد ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۶

شیخ محمود شبستری » سعادت نامه » باب اول » فصل دوم » بخش ۱۱ - حکایت

 

... راه توحید در قدم زدن است

قعر دریا چه جای دم زدن است

بی رضا و توکل و تجرید ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۷

شیخ محمود شبستری » مرآت المحقّقین » باب اول در بیان نفس طبیعی و نباتی و حیوانی و انسانی و قوّت​های ایشان و خادمان ایشان

 

... و جاذبه قوتی را گویند که غذا را از ظاهر جسم به طرف باطن جذب کند و ماسکه آن راگویند که آن غذا را نگه دارد و هاضمه قوتی را گویند که غذا را پخته گرداند و ممیزه آن قوت را گویند که چون غذا پخته شود کثیف را از لطیف جدا کند و دافعه آن را گویند که از غذا آنچه کثیف باشد از جسم بیرون کند چنانکه از درختان چیزها بیرون می​آید که آن را صمغ خوانند و مصوره آنست که غذا را همرنگ جسم می​گرداند و مولده آنست که از جسم هرچه لطیف​تر باشد آن را جمع کند تا از آن مجموع مثل آن جسم حاصل کند چنانکه در نبات آن مجموع را تخم خوانند و در حیوانات نطفه گویند و منمیه آنست که جسم را در بزرگ شدن مدد کند

و این هر دو نفس با این مجموع قوت​ها که یاد کردیم همه خادمان نفس حیوانی​اند و نفس حیوانی قوتی است که جسم به اختیار او حرکت کند وچیزها را به حس دریابد و نفس حیوانی به غیر از این خادمان که گفتیم دوازده خادم دیگر دارد چنانکه ده حواس​اند و یکی قوت شهوت ودیگر قوت غضب

و از این ده حواس پنج ظاهرند چون چشم و گوش و بینی و دهان و پوست و پنج باطنند چون حس مشترک و خیال و وهم و ذکر و حفظ بیان این ده حواس و قوت شهوت و غضب و چگونگی احوال ایشان در بیان خادمان نفس انسانی گفته شود ان شاء الله ...

... اکنون بدان که از این پنج حواس ظاهره هر یکی را کاری و شغلی مخصوص است که دیگری از آن کار و شغل عاجز است چنانکه کار قوت باصره آنست که اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سپیدی و سیاهی و سبزی و سرخی و درازی و کوتاهی و دوری و نزدیکی و نور و ظلمت تواند کرد و حواس دیگر از این کارها عاجزند

و حس سمع را کار ادراک اصوات است یعنی آوازها را از یکدیگر بشناسد و سخن به واسطۀ او در توان یافت و حواس دیگر را این شغل نیاید و حس شم بویهای خوش و ناخوش را دریابد و این شغل بدو مخصوص است و حس ذوق میان شیرینی و ترشی و تلخی و شوری فرق کند و غیر از این کاری دیگر از او نیاید و حس لمس در همۀ اعضا باشد اما در دست بیش باشد و بدو نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی و گرانی و سبکی و بعضی چیزهای دیگر که ظاهر است ادراک توان کرد و از این تقریر روشن شد که حواس هر یک از کار یکدیگر عاجزند که از چشم کار گوش و از گوش کار چشم نیاید و از ایشان کار ذوق و از ذوق کار لمس و از لمس کار ذوق نیاید و همچنین قیاس می​کن در این موضع این قدر کافی است از احوال حواس ظاهر

بعد از این بدان که یکی از حواس باطن حس مشترک است و او در اول دماغ است و او را برای دو معنی حس مشترک خوانند یکی از برای آنکه چون چیزی به دو چشم ادراک کنند صورت آن چیز در حس مشترک یکی نماید و اگر در حس مشترک خللی باشد آن کس یک چیز را دو بیند بجهت آنکه مثلا یک کس را به یک چشم احساس توان کرد و چون آن چشم بگیری به چشم دیگر همان کس را همان توان دید یعنی احساس توان کرد پس اگر حس مشترک این دو صورت را با یکدیگر جمع نکند همه کس یک چیز را دو چیز بیند همچو احول و چون ظاهر است که به دو چشم یک چیز احساس می کند با وجود آنکه چشمی علیحده آن چیز را ادراک می​کند پس روشن شد که چون صورت آن چیز در حس مشترک نقش کرده می​شود آن چیز یکی می​نماید یک معنی حس مشترک این است و معنی دیگر آنست که او در آخر حواس ظاهر است و در اول حواس باطن وهر چیز که از حواس ظاهر معلوم شود اول بدو رسد و بعد از آن به حواس دیگر باطن و هر چیزی که از باطن به ظاهر خواهد آمد اول از حواس باطن بدو رسد و بعد از آن به حواس ظاهر پس او را بجهت این معنی حس مشترک گویند و از این تفسیر معلوم شد که کار او در بدن چه چیز است

و از حواس باطن یکی خیال است و کار او آنست که چون ازحواس ظاهر چیزی معلوم شود یا شخصی دیده شود بعد از آن خیال آن صورت را می​بیند بی آنکه آن صورت آنجا باشد چنانکه کسی شهری را دیده باشد و از آن شهر رفته به جایی دیگر هر گاه که خواهد صورت آن شهر را مشاهده تواند کرد بی​آنکه چشم آن شهر را بیند پس کار خیال آنست که ادراک معانی کند از صورتها و بحقیقت خیال بر مثال کاتبی باشد که معانی را از صورت جدا می​کند یعنی تا کسی لفظی نگوید در سخن معنی حاصل نگردد و کاتب آن معنی را به دیگری تواند رسانیدن بی آنکه الفاظ و اصوات در میان باشد پس خیال نیز چیزها به مردم رساند بی آنکه آن چیزها حاضر باشد ولی باید که چشم یا یکی از حواس ظاهر آن را احساس کرده باشد یا امثال آن صورتها را ادراک کرده باشد

و دیگری از حواس باطن وهم است و کار وهم آنست که چیزهای دیده یا نادیده راست یا دروغ به نفس می​نماید خواه آن معانی را در خارج صورتی باشد یا نباشد وهم ادراک آن چیزها کند چنانکه مردم خواهند که هزاران هزار آفتاب بر آسمان توهم کنند با وجود آنکه یکی بیش نیست و هزار دریا از سیماب در عالم توهم کنند با وجود آنکه هیچ نیست و هزار کوه از یاقوت و زر و پیروزه توهم کنند ولیکن او در حیوانات غیرانسان به جای قوت عقل است بجهت آنکه برۀ گوسفند مادر خود را به واسطۀ او شناسد در رمۀ گوسفند با وجود آنکه مانند مادرش صد گوسفند دیگر باشد ودشمنی گرگ و دوستی چوپان را هم بدین قوت احساس تواند کرد و این قوت وهم را بعضی از مشایخ شیطان گفته​اند که جملۀ قوت​ها که بیان کرده شد مسخر مردم شدند الا وهم که مسخر او نشد چنانکه جملۀ ملایکه آدم را سجده کردند و ابلیس او را سجده نکرد و قوت وهم هرگز از دروغ گفتن و چیزهای کژ نمودن باز نگرددو آنکه حضرت مصطفی علیه السلام فرمود که هر آدمی که از مادر بزاید او را شیطانی همزاد باشد آن معنی قوت وهم است

وحس دیگر از حواس باطن فکر است و آن قوتی باشد که اگر در فرمان عقل باشد او را ذاکره و متفکره گویند و اگر در فرمان وهم باشد او را متخیله گویند و کار این قوت آن باشد که هرچه از حواس ظاهر و باطن در قوت حافظه نوشته باشداو آن چیزها را مشاهده کند و او بحقیقت چون خواننده​ای است که لوح در پیش نهاده باشد و آنچه در لوح مسطور بود می​خواند

وحس دیگر از حواس باطن قوت حافظه است که او چون لوحی است که هرچه از حواس ظاهر و باطن بدو رسد نقش آن چیز آنجا بماند و آنکه مردم یک بار یکدیگر را می​بینند و بار دیگر بهم می​رسند یکدیگر را می​شناسند بجهت آنست که در اول چون بهم رسیدند نقش ایشان در قوت حافظۀ هر دو نوشته شد و چون بار دیگر بهم رسند قوت ذاکره آن نقش اول را که در حافظه نوشته است با این نقش دیگر که در بار دوم نوشته شد برابر کند بعد از آن داند که این شخص را پیش از این دیده پس قوت حافظه چون لوحی است و قوت ذاکره چون خواننده و قوت خیال نویسنده و قوت وهم شیطانی و حس مشترک دریایی که هرچه از این جویها آب درآید آنجا یکی شود و حس مشترک را بنطاسیا نیز گویند و در این مقام ذکر حواس این قدر کافی است

بعد از این بدان که قوت غضب و شهوت چیست هر حرکتی که از برای دفع مضرت یا غلبۀ بر غیری در حیوان حاصل گردد آن را غضب گویند و هر حرکتی که از برای جذب منفعت یا طلب لذت در حیوان پدید آید آن را قوت شهوانی خوانند و معنی ایشان معلوم شد و در این مقام این قدر کفایت بود ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۸

شیخ محمود شبستری » مرآت المحقّقین » باب سوم در بیان واجب و ممکن و ممتنع

 

... پس معدن و پس نبات و پس حیوان است

دیگر بدان که در مراتب مرکبات میان معادن و نبات متوسط مرجان است یعنی در شکل و صلابت همچو سنگ است و لیکن در دریا می​روید و همچو نبات از میان آب برمی​آید و چون خشک شد سنگ می​گردد و متوسط میان نبات و حیوان درخت خرما است که چند خاصیت حیوان دارد یعنی چنانکه در حیوان مذکر و مؤنث هست در او نیز هست چنانکه تا مذکر حیوان به مؤنث نزدیک نشود بار نگیرد درخت خرما نیز تا مذکرش ندهند بار ندهد دیگر چنانکه حیوانات را سر ببرند هلاک شوند درخت خرما نیز چون سرش ببرند هلاک شود و متوسط میان حیوان و انسان بسیار است اما آنچه ظاهرتر است کپی است یعنی بوزینه که همۀ اعضای او به مردم ماند

و این متوسطات برای آنند که هر یک بدایت مرتبۀ اعلا خودند و نهایت اسفل تا سلسلۀ موجودات و مراتب ایشان مرتب باشد ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۵۹

شیخ محمود شبستری » مرآت المحقّقین » باب چهارم در بیان آنکه حکمت در آفرینش چه بود

 

... به گلخن سر فرود آری برنجی

و چون معلوم شد که حق تعالی مردم را بجهت معرفت خود آفریده است هر آینه باید که ایشان را استعداد آن داده باشد و الا مردم بی استعداد حق را نتوانند شناخت و حضرت حق را به دیدن و دانستن آیات و آثار قدرت او در آفاق و انفس توان شناخت و مردم را میسر نبود که در قعر دریا و عروق جبال روند و اسرار عالم سفلی را مشاهده کنند و بر افلاک برآیند و حقایق و دقایق عالم اعلی را ببینند و در انفس عالم ملکوت روند و احوال ارواح یعنی عقول و نفوس افلاک معلوم کنند و بر همگی صفات حق مطلع شوند و افعال خدای تبارک و تعالی در ابداع و اختراع موجودات بشناسند پس الله تعالی از غایت عنایت هرچه در عالم آفریده بود از ظاهر و باطن و علوی و سفلی مردم را بر آن مثال گردانید

و همچنانکه عالم مسخر امر او است تن مردم مسخر روح گردانید تا مردم از ترکیب اعضا و ترتیب اجزای خود بر عالم علوی و سفلی مطلع گردند و از دانستن صفات صفات حق تعالی را بشناسند و از امر کردن روح ایشان بدن ایشان را بدانند که فرمان راندن جان ایشان در تن ایشان همچو فرمان راندن حق تعالی است در عالم و ما این معنی به شرح بیان کنیم و محققان در این معنی چنین گفته​اند ...

شیخ محمود شبستری
 
۳۰۶۰

خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۲ - گفتار در ستایش خرد و عقل

 

... به خاک اندرون روشنایی فزود

چو دریا و چون دشت و چون باغ و راغ

جهان شد به کردار روشن چراغ ...

خواجوی کرمانی
 
 
۱
۱۵۱
۱۵۲
۱۵۳
۱۵۴
۱۵۵
۳۷۳