گنجور

 
خواجوی کرمانی

خرد برتر از هر چه ایزدت داد

ستایش خرد را به از روی داد

خرد رهنما و خرد دلگشای

خرد دست گیرد به هر دو سرای

ازو شادمانی ازو مردمیست

ازو بر فزونی و هم زو کمیست

خرد تیره و مرد روشن‌روان

نباشد همی شادمان یک زمان

هشی‌وار و دیوانه خود ورا

همان خویش و بیگانه خواند ورا

ازوئی بهر دو سرا ارجمند

گسسته خرد پای دارد به بند

خرد چشم جانست چون بنگری

تو بی‌چشم روشن جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس

نگهبان جان است و آن سه پاس

سپاس تو چشم است و گوش و زبان

کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان

خرد را و جان را که داند ستود

وگر من ستایم که یارد شنود

حکیما چو کس نیست گفتن چه سود

ازین پس بگو کافرینش چه بود

حکیما چو کس نیست گفتن چه سود

ازین پس بگو کافرینش چه بود

توئی کرده کردگار جهان

شناسنده آشکار و نهان

به یزدان‌گرای و بدو راه جوی

به گیتی بپوی و به هر کس بگوی

ز هر دانشی چون سخن بشنوی

ز آموختن یک زمان نغنوی

چو دیدار یابی به شاه سخن

بدانی که دانش نیاید به بن

از آغاز باید که دانی درست

سرمایه گوهران از نخست

که یزدان ز ناچیز چیز آفرید

بدان تا توانائی آید پدید

وزو مایه گوهر آمد چهار

برآورد بی‌رنج و بی‌روزگار

یکی آتشی برشده تابناک

میان آب و باد از بر تیره خاک

نخستین که آتش ز جنبش دمید

ز گرمیش بس خشکی آمد پدید

وز آن پس از آرام سردی نمود

ز سردی همان بازتری فزود

چو این چارگوهر به جای آمدند

ز بهر سپنجی سرای آمدند

گهرها یک اندر دگر ساختند

ز هر گونه گردن برافراختند

پدید آمد این گنبد تیزرو

شگفتی نماینده نو به نو

ابر ده و دو هفت شد کدخدای

گرفتند هر یک سزاوار جای

فلکها یک اندر دگر بسته شد

بجنبید چون کار پیوسته شد

زمین را بلندی نبد جایگاه

یکی مرکز تیره بود و تباه

ستاره به سر بر شگفتی نمود

به خاک اندرون روشنائی فزود

چو دریا و چون دشت و چون باغ و راغ

جهان شد به کردار روشن چراغ

ببالید کوه آبها بردمید

سر رستنی سوی بالا کشید

همی بر شد آتش فرو آمد آب

همین گشت گرد زمین آفتاب

گیا رست با چند گونه درخت

به زیر اندر آمد سرانشان ز تخت

ببالد ندارد جز این نیروئی

نپوید چو پویندگان هر سوئی

وز آن پس چو جنبیدن آمد پدید

سر رستنی سوی بالا کشید

سرش زیر آمد بسان درخت

نگه کرد باید بدین کار سخت

خور و خواب و آرام جوید همی

بدان زندگی کام جوید همی

نه گویا زبان و نه جویا خرد

ز خار و ز خاشاک تن پرورد

نداند بد و نیک فرجام کار

نخواهد ازو بندگی کردگار

چو دانا تواند بدو دادگر

ازیرا نکرد ایچ پنهان خبر

چنین است فرجام کار جهان

نداند کسی آشکار و نهان

ترا دانش و دین رهاند درست

در رستگاری ببایدت جست

اگر دل نخواهی که ماند نژند

نخواهی که دایم بوی مستمند

به گفتار پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگیها بدین آب شوی