گنجور

 
شیخ محمود شبستری

چو بهتر در زمانه علم و جانست

بدان کین علم جان آخر زمان است

ز اول تا به آخر هرچه گفتم

چو دُر ناسفته بود اکنون بسُفتم

بدان این نفس و قلب اول که او کیست

بدان این روح و عقل آخر که او چیست

نزول وحدت است امروز کثرت

عروج کثرت مرد است وحدت

چو دریا قطره شد آبش نخوانند

چو باران سیل شد دریاش دانند

به صورت نام‌ها بسیار باشد

ولی معنی یکی ناچار باشد

شریعت با قیامت هر دو جفتند

سخن چون من درین معنی نگفتند

مرا زین هر دو جز اظهار حق نیست

بدان اظهار حق جز این نسق نیست

به دنیا حکم تن باشد شریعت

قیامت حکم جان باشد حقیقت

به تن علم شریعت کش که بار است

به حان علم قیامت کان به کار است

به تن کار شریعت کن تمامت

که نافع علم جان شد در قیامت

کسی کو علم جان و دل نداند

قیامت همچو خر در گل بماند

عمل با علم باید در شریعت

که نبود خوب صورت بی حقیقت

قیامت واحد و کوهست قهسار

به حکمت می‌کند در علم خود کار

قیامت کرد در حکم شریعت

قیامت خود بود حاکم حقیقت

نه سلطانی بود آنجا نه شاهی

نباشد هیچ امری جز الهی

سخن گرچه نکو گفتم به کامت

ولی کردم قیامت را تمامت