گنجور

 
ابن یمین

دلبری دارم به رخ چون آفتاب خاوری

خیره گردد دیده از رویش چو در وی بنگری

از رخ زیبا و چشم مست گاه دلبری

می نماید معجز عیسی و سحر سامری

هست پیدا بر رخ عاشق که وقت ساحری

میکند چشمش بصد دستان و صنعت زرگری

از پی چوکان زدن چون رخ سوی میدان کند

عالمی را دل بسان گوی سرگردان کند

چو بمیدان از برای گوزدن جولان کند

ای بسا قامت که زیر بار غم چوکان کند

در شهوار از بنا گوش خود ار تابان کند

در قران بینی بفال سعد ماه و مشتری

ماه مهر افزایم ار بنوازدم ور نه رواست

دل نخواهد جز مرادی کان بت دلدار خواست

بنده آن سرو آزادم که گر پرسند راست

گویم اندر روضه رضوان چو او طوبی نخاست

ذره وارم میل دل سوی هوا دانی چراست

زانکه دارم دلبری چون آفتاب خاوری

کو کسی کز من بگوید ماه بی اشباه را

دلبر شادی فزای و مهوش غمکاه را

باز پوش آئینه رخسار همچون ماه را

کین دل پر درد نتواند نهفتن آه را

میرسد در سایه حسن آن بت دلخواه را

همچو خورشید فلک بر خیل خوبان سروری

هم لب گوهر فشانت رونق یاقوت برد

هم خجالتها مه نوزان خم ابروت برد

نرگس جادوت آب صنعت هاروت برد

من چه گویم کز چه سان آسایش ماروت برد

از برم دل ترکتاز طره هندوت برد

آن سیاه از پر دلی آغاز کرد این کافری

همچو طوطی در هوای آن بت همچون شکر

تا بکی خواهی زد ایدل نغمه بوک و مگر

با چنین طالع چنین سروی کیم آید ببر

من بدینسان بی زر وو آن سرو بستان سیمبر

با همه بی برگی از وی بر توان خوردن اگر

آدمی هرگز تواند گشت همراز پری

هین مشو نومید از اقبال خود ابن یمین

سایه بر سر چون فکندت آفتاب ملک و دین

شاه دریا دل که هرکس بوسه دادش بر یمین

نامور شد بر سریر سیم و زر همچون نگین

با تو چون دارد عنایت خسرو روی زمین

گرچه شیرین جهان باشد به چنگش آوری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode