رفت یک روز ابلهی نادان
پیش خواجه محمد کُجُجان
گفت ای خواجه هر چه هست منم
راست بشنو قبول کن سخنم
خواجه گفتا که آفتاب گواه
مینخواهد به روشنی ز افواه
نور خورشید خود گواه خود است
هم تو بشنو که داده را ستدهست
بس جواب لطیف روشن داد
درج آن بزرگ عالی باد
همه الفاظ وی از این سان است
همچو خورشید و مه دُرفشان است
راستی هست معدن دل و جان
همگی خاک تودۀ کججان
مرد توحید خود نگوید من
گرچه باشد چو جرم خور روشن
اهل توحید را سخن نبود
که سخن، بی نشان من نبود
من و او عین شرک و تقلید است
چه مناسب به اهل توحید است
نور و ظلمت به هم نگردد جمع
باد صرصر فرو نشاند شمع
راه توحید در قدم زدن است
قعر دریا چه جای دم زدن است
بی رضا و توکل و تجرید
کی توان کرد دعوی توحید
سخن وحدت آنگه از عامی
زان چه خیزد بجز که بدنامی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.