گنجور

 
شیخ محمود شبستری

رفت یک روز ابلهی نادان

پیش خواجه محمد کُجُجان

گفت ای خواجه هر چه هست منم

راست بشنو قبول کن سخنم

خواجه گفتا که آفتاب گواه

می​نخواهد به روشنی ز افواه

نور خورشید خود گواه خود است

هم تو بشنو که داده را ستده​ست

بس جواب لطیف روشن داد

درج آن بزرگ عالی باد

همه الفاظ وی از این سان است

همچو خورشید و مه دُرفشان است

راستی هست معدن دل و جان

همگی خاک تودۀ کججان

مرد توحید خود نگوید من

گرچه باشد چو جرم خور روشن

اهل توحید را سخن نبود

که سخن، بی نشان من نبود

من و او عین شرک و تقلید است

چه مناسب به اهل توحید است

نور و ظلمت به هم نگردد جمع

باد صرصر فرو نشاند شمع

راه توحید در قدم زدن است

قعر دریا چه جای دم زدن است

بی رضا و توکل و تجرید

کی توان کرد دعوی توحید

سخن وحدت آنگه از عامی

زان چه خیزد بجز که بدنامی