گنجور

 
۲۶۱

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود

 

... قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان

بلند همت صدری که باسخای کفش

نمانده درویش اندر جهان کسی جز کان ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۶۲

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی

 

... دهن ابر پر آتش شد ازانک

با کفش لاف سخا پیمودست

عفو او روی گنه می پوشد ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۶۳

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷۲ - مقتدایان شهر

 

... هر یکی در ولایت و ده خویش

کفش دزد و کله ربایانند

خشک مغزان ولیک تردامن ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۶۴

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ

 

... حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود پس چون ذیل سخن دراز شد عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه

هر کرا بر دستارچه مروت عقدی است و در کیسه فتوت نقدی ابر وار راد باید بود و آزاده وار آزاد که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر و الجزاء والله یضاعف لمن یشاء هر که بود چون مار از پوست از جامه بیرون آمد و از کفش و عمامه آزاد شد و شیخ چون سیر صدمه عمامه شد و چون پیاز ده جامه

چون گل مقصود از چمن امید برست و بیافت آنچه از قوم میجست جمله اثقال احمال در آغوش کرد و صاحب القمیصین لایجد حلاوة الایمان را فراموش کرد ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۶۵

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - مطلع ثانی

 

... بس که کند به چشم و سر بر در درگه تو بر

صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله

ای گه کین درخش تو خنجر نوربخش تو ...

فلکی شروانی
 
۲۶۶

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵

 

... آن کس که مرا شکار بودست

خود را به کفش شکار بینم

فلکی شروانی
 
۲۶۷

فلکی شروانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - ترکیب بند

 

... شام موافقان همه شبگیر گیر از او

بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست

ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او ...

فلکی شروانی
 
۲۶۸

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست

بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست

گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۶۹

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

... گر از غبار درش سرمه بصر سازد

کفش چو دست تهی یافت در سخا پیچد

دلش چو دشمن بد دید با خطر سازد ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۰

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

... هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند

ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک

خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۱

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

... آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند

قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند

گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۲

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد

با کفش قصه بحر و صف کان نکند

مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۳

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

... چون تو شاه مقبل صاحب قران آمد پدید

آسمان میر سلاح تست زان کاندر کفش

ماه گاهی چون سپر گه چون کمان آمد پدید ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۴

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸

 

... بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز

چون کفش پای بوس نبینند دیگرم

زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۵

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰

 

... نسبت او بر فلک فخار گرفته

یاد کفش بر سپهر زهره مطرب

باده نوشین هزار بار گرفته ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۶

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷

 

... بر او کم از دانه آسیاست

قوام کرم فخر دین کز کفش

طمع را همه کار کژ گشت راست ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۷

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴

 

... رفتی چو کلاه گوشه غم دیدی

ای صبر کنون کفش کرا می باید

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۷۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۶

 

... و تا کسی گمان نبرد که از این کلمات نقصانی افتد بر مذهب امام ابوحنیفه رحمة الله علیه کلا و حاشا هرگز این صورت نباید کرد و نعوذبالله کی این اندیشه بخاطر کسی در آید چه بزرگواری و زهد او بیش از آنست کی بعلم این دعاگوی درآید و شرح پذیرد که او سراج امت و مقتدای ملت بوده است صلوات الله و سلامه علیه و هر دو مذهب در حقیقت بر ابراند و هر دو امام در آنچ گفتند متابع کلام مجید حق سبحانه و تعالی گفتند و موافقت نص حدیث مصطفی صلوات الله و سلامه علیه کردند و به حقیقت هر که درنگرد در میان هر دو مذهب بی تعصبی بداند کی هر دو امام در حقیقت یکی اندو اگر در فروع اختلافی یابد آنرا به چشم اختلاف امتی رحمة نگرد اما چنین باید دانست که چون راه این طایفه احتیاط است و مشایخ در ابتدای مجاهدت برای ریاضت چیزهایی بر خویشتن واجب کرده اند که بعضی از آن سنت است وبعضی نافله چنانک شیخ بوعمرو سحوانی گفته است که حکم این خبر را الید الیمنی لاعالی البدن والید الیسری لاسافل البدن سی سالست تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است و دست چپ من زبر ناف من نرسیده مگر به سنت

و بشر حافی قدس الله روحه العزیز هرگز پای افزار و کفش در پای نکرده است گفت حق سبحانه و تعالی همی فرماید الله الذی جعل لکم الارض بساطا زمین بساط حق سبحانه و تعالی است و من روا ندارم که بر بساط خدای تعالی با کفش و پای افزار روم وهمه عمر پای برهنه رفته است و بدین سبب او را حافی لقب دادند

شیخ ما ابوسعید قدس الله روحه العزیز گفته است که هرچ ما خوانده بودیم و در کتابها دیده و یا شنودهکی مصطفی صلوات الله و سلامه علیه آنرا کرده است یا فرموده آنرا به جای آوردیم و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی فرستگان آن کنند در ابتدا ما آن همه بکردیم و شرح آن بجای خویش آورده شود و همچنین سیرت جملۀ مشایخ همین بوده است و همه عمر بر سنن مصطفی رفته اند و چون در مذهب شافعی رضی الله عنه ضیقی هست و او کار دین تنگ تر فرا گرفته است اختیار این طایفه مذهب شافعی است برای مذلت نفس نه آنک در میان هر دو مذهب در حقیقت فرقست و یا هر دو امام بر یکدیگر فضیلتی دارند ...

محمد بن منور
 
۲۷۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۰

 

... بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید از وی سؤال کردند کی ای شیخ ما ترا در آن وقت با پیری مهیب می دیدیم آن پیر که بود شیخ گفت خضر بود علیه السلام

و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز می شدم در راه مهنه در بر او می رفتم فرا کوهی این بیچاره را گفت یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عز و جل ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی ورفعناه مکانا علیا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم و برد و فرسنگی حرو و تیاران است پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده و ما نیز بسی اینجا بوده ایم شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی چون پاره ای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد در خواب شدیم در وقت فروافتیدیم چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا زینهار خواستیم خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک آنرا ز عقل گویند و رباطیست در راه طوس از مهنه تا آنجا دو فرسنگ در دامن کوه آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود در وقت بسته بود ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم والده فرادرمی آمد و می گفت وا درای وادرای و ما جوابی نیکو می گفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و می رفتیم تا رباط گورستان چون آنجا فرا رسیدیم پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم رباط وان فراز آمد و در بگشاد و بران کفش ما می نگریست و می گفت این چنین روزی بازین گل و وحل کفش وی خشکست وی را عجب می آمد ما در شدیم خانۀ بود در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم گفتیم یا بار خدای یا خداوند بحق تو و بحق بار خدایی تو و بحق خداوندی تو بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو کی هرچ ایشان خواسته اند و تو ایشان را بداده ای و هر چه نخواسته اند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کرده ای و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم

این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است ...

محمد بن منور
 
۲۸۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۱

 

و پدر شیخ حکایت کرد کی هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی در سرای را زنجیر کردمی و گوش می داشتمی تا بوسعید بخسبد چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد من بخفتمی شبی در نیمه شب از خواب در آمدم نگاه کردم بوسعید را در خانه ندیدم برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم بدر سرای شدم زنجیر نبود باز آمدم و بخفتم و گوش می داشتم بوقت بانگ نماز از در سرای درآمد آهسته و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت چند شب گوش می داشتم همین می کرد و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش می داشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد دل باندیشهای مختلف سفر می کرد که الصدیق مولع بسوء الظن با خود می گفتم که او جوانست نباشد که بحکم الشباب شعبة من الجنون از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می رود و در چه کارست یک شب چون او برخاست و بیرون شد برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او می رفت من بر اثر وی از دور می رفتم و چشم بر وی می داشتم چنانک وی را از من خبر نبود بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او می کردم او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رسنی دروی بسته چوب برگرفت و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت سر زیر و قرآن آغاز کرد ومن گوش می داشتم سحرگاه را قرآن ختم کرده بود پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب سرباز نهاد وقت آن بود کی هر شب برخاستمی برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم هر شب همچنین می کرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد می رفتی و ضعفا را بر کارها معونت می کردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی

و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما می گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد غیبتی می باید ازین در نگریستیم این معنی در هیچ چیز نیافتیم مگر در خدمت درویشان کی اذا اراد الله بعبد خیرا دله علی ذل نفسه پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک می داشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سخت تر ازین ندیدیم بر نفس هر که ما را می دید بابتدا یک دینار می داد چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد و فروتر می آمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمی دادند پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمی شد ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم پس آستر جبه پس اوره پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه او را طاقت برسید گفت ای پسر آخر این را چه گویند گفتم این را تو مدان میهنکی گویند

محمد بن منور
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۵۶
sunny dark_mode