گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ای رخ تو رنگ نوبهار گرفته

بر رخ نیکویی قرار گرفته

طره تو عقل را به طیره سپرده

غمزه تو فتنه را شکار گرفته

عقل مرا کو ز جام عشق تو مست است

بی لب میگون تو خمار گرفته

تو نیی اندر میان و من ز غم تو

خون دل و دیده در کنار گرفته

داده مرا روزگار غصه و با من

فرقت تو رنگ روزگار گرفته

جور مکن زینهار بر دل من کوست

دامن عشقت به زینهار گرفته

ای گل صد برگ تو به یک شکن مشک

چون من شوریده دل هزار گرفته

من چو نثار اوفتاده زیر پی غم

وز نم چشمم جهان نثار گرفته

دیده من دایم از سرشگ فشانی

قاعده ابر نوبهار گرفته

روی تو در دلبری و طبع گشایی

عادت انصاف شهریار گرفته

سایه حق بوالمظفر آنکه ز تیغش

هست جهان صد ره اعتبار گرفته

شاه جهان ارسلان که در چمن ملک

آمد ازو شاخ فتح بار گرفته

آنکه ز تأثیر عدل اوست درین دور

مور مکان در دهان مار گرفته

سایه چترش که حامله است به صد فتح

ملک جهان آفتاب وار گرفته

گنبد گردون لقب، شکوه و لطافت

از دل او روز بزم و بار گرفته

آمده چترش محک و عالم صراف

نقد ظفر را ازو عیار گرفته

کرده شمار خسان سپهر و هم اول

دشمن او را در آن شمار گرفته

موج کف زر فشان او گه بخشش

شه ره این سقف زرنگار گرفته

فتنه مدبر ز بیم سلطنت او

گوشه عزلت به اضطرار گرفته

خطبه و سکه به نام و کنیت عالیش

مایه و قانون افتخار گرفته

آتش بی آب در حمایت لطفش

خاصیت آب خوشگوار گرفته

هر چه بدان علم کردگار محیط است

از مدد لطف کردگار گرفته

دولت او تاج و تخت طغرل و محمود

در کنف شاه کامگار گرفته

بسته گشای جهان، سکندر ثانی

کوست جهان جمله آشکار گرفته

اعظم اتابک که شش جهات جهان را

همت او هست در جوار گرفته

آنکه ز یک نفحه نسیم جلالش

هست خزان شیوه بهار گرفته

خدمت قیصر قبول کرده به اکراه

باج ختا خان به اختیار گرفته

دشمن او گرچه در جهان فراخ است

هست اجل تنگ در حصار گرفته

از سر تیغش که هست شعله دوزخ

سینه بدخواه او شرار گرفته

ای به تو بازوی شرع گشته قوی حال

وی ز تو بنیاد دین قرار گرفته

نام تو ناموس اهل شرک شکسته

نامه تو ملک قندهار گرفته

هر چه فلک را نموده مشکل و دشوار

تیغ فلک صولت تو خوار گرفته

وز نظر رحمتت ملوک زمانه

ملک خود و خانه تبار گرفته

خسرو کرمان ز تو به کام رسیده

ملک بی اندوه و انتظار گرفته

شرع ز تو فربه است و دین ز تو برپای

ای ز تو شخص ستم نزار گرفته

آب جهان روشن از تو گشت که داری

ملک به شمشیر آبدار گرفته

حاکم عالم تویی و هر که جز از تست

نیست بجز ملک مستعار گرفته

می رود اقبال ایزدی به شب و روز

بختی بخت ترا مهار گرفته

دور سپهرت ز بهر عدل و عمارت

از جم و کسریت یادگار گرفته

هست درت کعبه ای که هر که ازو رفت

منبر بگذاشتست و دار گرفته

وانکه گرفت او رکابت از همه عالم

هست گل تر به جای خار گرفته

گر سگ ابخاز سر ز حکم تو برتافت

هست برو راه اعتذار گرفته

آن ز خری می کند نه از ره دانش

ای تو کم خصم نابکار گرفته

گر نه خرست او چراست سم خری را؟

در گهر و در شاهوار گرفته

هست امیدم به فضل حق که بینم

لشکر منصورت آن دیار گرفته

نعره الله اکبر از در ابخاز

تا به در روم و زنگبار گرفته

چشم تو روشن به پهلوان جهان کوست

رتبت چرخ سبک مدار گرفته

آن شه دریا سخا که از دل او هست

کوه احد مایه وقار گرفته

رایت او با ظفر وفاق نموده

نسبت او بر فلک فخار گرفته

یاد کفش بر سپهر، زهره مطرب

باده نوشین هزار بار گرفته

ملک عراق از سر بلارک تیزش

سیرت ار تنگ و نو بهار گرفته

از فزع تاختنش بر در شبدیز

روز بداندیش رنگ قار گرفته

اینت عجب زان زمان که در صف هیجا

بود عدو ساز کارزار گرفته

خسرو گردون ز عجز مانده پیاده

عرصه روی زمین سوار گرفته

از سر تیغ بنفشه رنگ سواران

خاک همه شکل لاله زار گرفته

صدمه سم سمند وقت دویدن

چشمه خورشید در غبار گرفته

شاه به قلب اندر ایستاده چو حیدر

تیغ به کف همچو ذوالفقار گرفته

فتح و ظفر در رکابش از چپ و راست

رفته و فتراکش استوار گرفته

خنجر او لاله های سرخ نموده

دشمن او ناله های زار گرفته

بود دل بیستون ز هیبت تیغش

خون چو دل دانه های نار گرفته

بر پل شبدیز جان به آب فرو داد

خصم که بد رای خاکسار گرفته

پیش پل تنگ بود قلزم زخار

راه برو شاه رهگذار گرفته

بر در کرمانشهان کباب ددان بود

از جگر خصم دلفگار گرفته

کاسه پر خون میان معرکه کرکس

از سر شاهان نامدار گرفته

از در شبدیز تا به حد بخارا

از بس خون عدو بخار گرفته

خصم بکوشید تا به جان و پس از عجز

هم دلش از جان سوگوار گرفته

حاصل کارش همان که تیغ غلامی

هست ز خون دلش نگار گرفته

او شده تا دوزخ و برادر ناکس

مانده ولیکن اسیر و خوار گرفته

دیر زی ای خسروی که نطفه پاکت

هست ز فتح و ظفر شعار گرفته

این همه ز اقبال و فر تست که اوراست

دایه اقبال در کنار گرفته

کار وی از سایه ات مدام چنان باد

کو بود از چرخ پیشکار گرفته

باد فروزنده این دو گوهر پاکت

از صدف دل نه از بحار گرفته

این دو گل تازه رسته از چمن جان

نی چو گل از طرف جویبار گرفته

یافته محمود جای سنجر و محمود

ملک دو شاه بزرگوار گرفته

شاه ابوبکر را سعادت کلی

همچو ابوبکر یار غار گرفته

باد سعود فلک مظفر دین را

در کنف بخت سازگار گرفته

شاه قزل ارسلان که از دل او هست

هشت فلک لطف و کان یسار گرفته

آنک سر تیغ اوست در صف مردی

قاعده برق سیل بار گرفته

تافته چون آفتاب ذات تو وز تو

پرتو اقبال هر چهار گرفته

تو چو محمد نشسته در حرم ملک

وانگه ازین چار، چار یار گرفته

تا که بود آب و نار عمر تو بادا

چشم و دل خصمت آب و نار گرفته

جان تو و جان آنکسی که تو خواهی

در حرم لطف کردگار گرفته

بنده مجیر از خزانه ات صلت امسال

بیشتر و زودتر ز پار گرفته