گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

سروی که بر مهش ز شب تیره چنبرست

لؤلؤش زیر لعل و گلشن زیر عنبرست

پرورده سپهر ستم پیشه شد به حسن

زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست

زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش

صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست

گر ریختم سرشگ چو سیمو سمن ز چشم

زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست

ور عقل من شدش به دل و دیده مشتری

عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست

بر زلف همچو عود گره زد به رغم من

یعنی که پر گره و خم نکوترست

چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن

رشگ مه نو و حد سرو کشمرست

در عرض روی حوروش و قد دلکشش

نی سرو بر کشیده و نی مه منورست

گفتی شگفت بین که رخش در غمم مقیم

همچون گل شکفته به سرخی مشهرست

در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی

کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست

هر خشک و تر که در کف من بد ز عقل و هوش

بر روی خوب و غمزه شوخش مقررست

وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم

هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست

در دست فتنه طره عقلم مشوش است

وز خون دیده چشمه عیشم مکدرست

زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم

شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست

در گوش هر که حلقه غم کرد شک مکن

کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست

زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه خضر

واندر ره غمش دل من چون سکندرست

زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم

چون همرهم مدیح شه عدل گسترست

کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت

کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست

سرچشمه ملوک عمر عز نصره

کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست

در صدر وصف چو چتر فریدون مؤیدست

بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست

طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است

شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست

در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین

زربخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست

در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم

یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست

وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است

جودش فزون ز شش جهت و هفت کشور است

فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب

روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست

صدر شهی به شخص لطیفش مزین است

شغل عدو ز عزم متینش مبترست

خشمش چو دوزخیست که در وی به روز و شب

سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست

صیتش فزوده ولوله در خیل خلخ است

تیغش فکنده زلزله در قصر فیصر است

زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق

چون نیک بنگری بر جودش مزورست

فرخنده خسرویست که در جنب همتش

نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست

سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل

در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست

در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد

در صف، عدوش روبه و تیغش غضنفرست

گر هر کسی مسخر دور سپهر شد

بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست

چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش

بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست

عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست

بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست

گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد

کو در صف چو عمر و در صف چو حیدرست

خورشید نزد عرصه قدرش چو پشه یست

سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست

هر صبحدم ز رشک دل و طبع روشنش

قرص فلک ز دیده به خون جگر درست

رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیر زی

کز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست

نقش نگین تو خلل ملک دشمن است

درج مدیح تو حسد درج گوهرست

در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل

خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست

بر بیرقت ز طره بلقیس پرچم است

بریغلقت ز پنجه سیمرغ شهپرست

گرچه ملوک جز تو درین عصر دیگرند

بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست

روی کرم به طبع لطیفت مزین است

جعد سخن به مدح شریفت معنبرست

پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است

روی فلک ز جود تو پر زر و زیورست

در حضرتت مجیر به عز قبول تو

شیرین حدیث و خوش سخن و سحرپرورست

طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است

شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست

نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است

نظمش شگفت عنصری مدح گسترست

خرم نشین که موکب نوروز در رسید

می خور که بخت بر در و معشوق در برست

زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن

کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست

بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است

شغل طرب میسر و گردون مسخرست

چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت

می خور که روز خصم تو چون روز محشرست