گنجور

 
۲۶۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶ - فصل (اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف)

 

بدان که اگر چه اعمال به جوارح است مقصود از آن گردش دل است که دل است که بدان عالم سفر خواهد کرد و همی باید که با کمال و جمال بود تا حضرت الهیت را بشاید و چون آینه روشن و بی زنگار بود تا صورت ملکوت اندر وی بنماید تا جمالی بیند که آن بهشت که صفت وی شنیده است حقیر گردد و اگر چه تن را اندر آن عالم نیز نصیب است ولیکن اصل دل است و تن تبع است و بدان که دل دیگر است و تن دیگر که دل از عالم ملکوت است و تن از عالم شهادت و این اندر عنوان کتاب گفته آمد

اما اگر چه دل از تن جداست ولیکن دل را به وی علاقتی است که از هر معاملتی نیکو که بر تن برود نوری به دل پیوندد و آن نور تخم سعادت است و هر معاملتی زشت که بکند ظلمتی به دل پیوندد و آن ظلمت تخم شقاوت است و به سبب این علاقه آدمی را بدین عالم آورده اند تا از این تن دامی سازد و آلتی تا خویشتن را صفات کمال حاصل کند ...

غزالی
 
۲۶۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۰ - پیدا کردن ثواب کسی که این شهوت بگذارد

 

بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد و هرکه بدین سبب ها حذر کند وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد لله را دست بدارد ثواب وی بزرگ است و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف ع است و در این معنی مقتدا و امام یوسف ع است

سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد از وی بگریخت گفت یوسف ع را به خواب دیدم گفتم تو یوسفی گفت آری من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی و اشارت بدین آیت کرد و لقد همت به وهم بها و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند رفیق من بشد تا طعامی خرد زنی از عرب بیامد چون ماه روی گشاده و مرا گفت هین پنداشتم که نان می خواهد سفره طلب کردم گفت آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند گفت من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید گفت این چیست گفتم اندیشه کودکان اندر پیش من آمداز اندوه ایشان بگریستم گفت تو همین ساعت از این فارغ بودی تو را واقعه ای افتاده است با من بگو چون الحاح کرد بگفتم وی نیز به گریستن افتاد گفتم تو باری چرا همی گریی گفت از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم اندر خواب شدم شخصی دیدم بغایت جمال گشاده روی و خوش بوی و درازبالا گفتم تو کیستی گفت یوسف گفتم یوسف صدیق گفت آری گفتم عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز گفت قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر

ابن عمر گوید که رسول ص گفت اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند شب درآمد اندر غاری شدند تا ایمن باشند سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد یکی گفت از آن سه مرد بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن آن دیگر گفت بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت تا سالی قحط پدید آمد اندر ماند و با من گستاخی کرد صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده فرج فرست پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن پس آن دیگر گفت بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود گفتم این همه مزد توست گفت بر من همی خندی گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند

بکر بن عبدالله المزنی گوید مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود یک روز کنیزک را به روستا فرستادند وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت کنیزک گفت ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من ولیکن از خدای همی ترسم گفت تو همی ترسی چرا من نترسم توبه کرد و بازگشت اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی گفت تو را چه رسید گفت تشنگی گفت بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم گفتم من هیچ ندارم از طاعت تو دعا کن تا من آمین کنم چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند وی گفت ای جوانمرد نگفتی که من طاعتی ندارم اکنون خود میغ برای تو بوده است حال خود مرا بگوی گفت هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک گفت همچنین است آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود

غزالی
 
۲۶۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۴ - آفتهای زبان

 

آن که سخن گویی که از آن مستغنی باشی که اگر نگویی هیچ ضرر نبود بر تو اندر دین و دنیا و بدان از حسن اسلام بیرون شده باشی که رسول ص می گوید من حسن اسلام المرء ترکه مالا یعینه هرچه از آن همی گریزد دست بداشتن آن از حسن اسلام است و مثل این سخن چنان بود که به قومی نشینی و حکایت سفر کنی و حدیث باغ و بستان و کوه کنی و احوالی که گذشته باشد چنان که زیادت و نقصان به وی راه نیابد این همه فضول بود و از آن گریز باشد که اگر نگویی هیچ ضرر نبود

همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود ...

... آفت ششم لعنت کردن است

بدان که لعنت کردن مذموم است بر ستور و مردم و جامه و هرچه بود رسول ص می گوید مومن لعنت نکند زنی اندر سفر بود با رسول ص اشتری را لعنت کرد رسول ص گفت آن شتر را برهنه کنید و بیرون کنید از قافله که ملعون است مدتی آن شتر همی گردید هیچ کس گرد وی نگشت بودردا رحمهم الله همی گوید هرگاه که آدمی زمین یا چیزی را لعنت کند آن چیز گوید لعنت بر آن باد که اندر حق تعالی عاصی تر است از ما هردو یک روز ابوبکر صدیق رضی الله عنه چیزی را لعنت کرد رسول ص بشنید گفت یا ابوبکر صدیق و لعنت صدیق و لعنت لاورب الکعبه گفت توبه کردم وبنده ای آزاد کرد کفارت آن را

و بدان که لعنت نشاید کرد مردمان را الا بر جمله کسانی که مذموم اند چنان که گویی لعنت بر ظالمان و فاسقان و مبتدعان بادا اما گفتن لعنت بر معتزلی و گرامی باد اندر این خطری باشد و از این فساد تولد کند از این حذر باید کرد مگر آن که اندر شرع لفظ لعنت آمده باشد بر ایشان و اندر خبری درست باشد اما شخصی را گفتن که لعنت بر تو باد یا بر فلان باد این کسی را روا باشد که داند که بر کفر مرده است چون فرعون و بوجهل رسول ص قومی را نام برد و لعنت کرد که دانست که ایشان مسلمان نخواهند شد اما جهودی را گفتن مثلا که لعنت بر تو باد اندر این خطری بود که باشد که مسلمان شود پیش از مرگ و از اهل بهشت بود و باشد که از این کس بهتر شود و اگر گوید که مسلمان را گوییم که رحمت بر تو باد اگرچه ممکن است که مرتد شود و بمیرد ولیکن ما اندر حال بگوییم کافر را نیز لعنت بکنیم که کافرست اندر وقت این خطا بود که معنی رحمت آن است که خدای تعالی وی را بر کافری بداراد پس بدین لعنت نباید کرد و اگر کسی گوید لعنت بر یزید روا باشد یا نه گویم این قدر روا باشد که گویی لعنت بر کشنده حسین ع باد اگر بمرد پیش از توبه که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند لعنت نشاید کرد که وحشی حمزه را بکشت و مسلمان شدو لعنت از وی بیفتاد اما حال یزید خود معلوم نیست که وی کشت یا نه گروهی گفتند که فرمود و گروهی گفتند که نفرمود ولکن راضی بود و نشاید کسی را به تهمت معصیت لعنت کردن که این خود خیانتی بود و اندر این روزگار بسیاری بزرگان را بکشتند که هیچ کس ندانست به حقیقت که فرمود بعد از چهارصد سال و اند حقیقت آن چون شناسند و حق تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است که اگر کسی اندر همه عمر ابلیس را لعنت نکند او را در قیامت نگویند که چرا لعنت نکردی اما اگر لعنت کند بر کسی اندر خطر سوال بود تا چرا گفت و چرا کرد ...

غزالی
 
۲۶۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۶ - فصل (حیلت پسندیده و ناپسندیده در دروغ گفتن)

 

... و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد و رسولص گفت دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند و گفت شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند گفتم اینان که اند گفتند آنانند که غیبت کنند مردمان را

سلیمان جابر رحمهم الله می گوید رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن و حق تعالی به موسی ع وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود و جابر همی گوید با رسول خدا اندر سفر بودیم بر دو گور بگذشت گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود

و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند پس رسولص به مرداری بگذشت گفت بخورید این مردار را گفتند مردار چگونه خوریم گفتآنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی ...

غزالی
 
۲۶۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۵۳ - فایده های مال

 

... قسم سیم آن که عرض خویش بدان نگاه دارد چنان که مثلا به شاعر دهد به عوان دهد و به کسانی که به وی طمع دارند و اگر ندهد زبان دراز کنند و غیبت گویند و فحش دهند و رسول ص گفته است هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه دارند آن صدقه ای بود که راه غیبت و فحش بر ایشان بسته بود آفت دلمشغولی بدان از خویشتن بازداشته بود که اگر نکند باشد که وی نیز اندر مکافات آید و عداوت نیز دراز شود و این نیز جز به مال نتوان کرد

قسم چهارم آن که به کسانی دهد که خدمت وی کنند که هرکس که همه کارهای خویش به دست خویش کند چون رفتن و شستن و پختن و خریدن و ساختن و غیر آن همه روزگار وی بشود و فرض عین هرکسی آن است که دیگری بدان قیام نتوان کرد و آن ذکر و فکر است و هرچه نیابت را بدان راهی است روزگار بدان ببردن دریغ بود که عمر مختصر است و اجل نزدیک و راه سفر آخرت دراز و زاد وی بسیار باید و هر نفسی غنیمتی بزرگ است به هیچ کار که از آن گریز بود مشغول نباید بود و این جز به مال راست نیاید که اندر وجه خدمتکاران کند تا این رنجها از وی بازداند و کارها به نفس خویش سبب ثواب بود ولیکن این کار کسی بود که درجه وی چنان باشد که طاعت وی به تن باشد نه به دل اما کسی که اهل معاملت بود به طریق علم وی باید که دیگری کند تا سبب فراغت وی بود به کاری که عزیز از آن بود که به تن کند

نوع سیم آن بود که به کسی معین ندهد ولیکن خیرات عام کند چون پلها و رباطها و مساجد و بیمارستان و وقف بر درویشان و غیر این خیرات عام بود و روزگار دراز بماند و دعا و برکت از پس مرگ وی همی رسد و این نیز جز به مال نتوان کرد این است فواید مال اندر دین ...

غزالی
 
۲۶۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۵۴ - آفات مال

 

... نوع سوم و از این هیچ کس خلاص نیابد الا من عصمه الله آن که اگر معصیت نکند و تنعم نکند و از شبهات دور باشد و راه ورع نگاه دارد تا از حلال ستاند و به حق بنهد آخر به نگاهداشت آن دلمشغول بود و آن دلمشغولی او را از ذکر خدای سبحانه و تعالی و از فکر در جلال و عظمت حق سبحانه و تعالی بازدارد که سر و لباب همه عبادات آن است که ذکر حق تعالی بر وی غالب شود چنان که انس به وی گیرد و از هرچه جز وی است مستغنی شود و این دلی فارغ خواهد که به هیچ چیز دیگر مشغول نبود

و مالدار اگر ضیاع دارد بیشتر اوقات اندر فکر عمارت و خصومت شرکا و گزاردن خراج و محاسبت برزیگران باشد و اگر تجارت دارد اندر خصونت انباز و تقصیر وی و تدبیر سفر و معاملتی طلب کردن که سود آن بسیار بود همیشه در این و مثل این مشغول بود و اگر گوسفند و دیگر چهارپای دارد همین سبیل بود و هیچ مال بی مشغله تر از آن نبود که به مثل گنجی دارد اندر زیر زمین و به قدر حاجت خرج می کند همیشه به نگاهداشتن آن و بیم آن که کسی نبرد و طمع کند یا بداند مشغول باید بود و وادیهای اندیشه اهل دنیا را نهایت نبود و هرکه خواهد که با دنیا باشد و فارغ بود همچنان باشد که کسی خواهد که درآب شود و تر نشود و این ممکن نشود

این است فواید و آفات مال چون زیرکان در این نگاه کردند بدانستند که قدر کفایت از وی تریاق است و زیادت آن همه زهر است و رسول ص اهل بیت خویش را قدر کفایت خواست و گفت هرکه از کفایت زیادت فرا گرفت هلاک خویش همی گیرد و نمی داند اما بیکبار برانداختن تا هیچ نماند و به حاجت خویش دلمشغول باشد این مکروه است و نشاید در شرع چنان که حق تعالی گفت و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا

غزالی
 
۲۶۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۵۷ - پیدا کردن فضل و ثواب سخاوت

 

... آثار علی ع گوید چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی ع فراستد و گفت حاجت تو رواست گفتند چرا نبشته برنخواندی گفت ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم یا ام المومنین این همه خرج کردی اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود گفت اگر یاد دادی بخریدمی

و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن ع گفت سلام بر وی مکن چون معاویه بیرون شد حسن گفت ما را وام است از پس وی بشد و وام خود بگفت شتری از پس مانده بود معاویه پرسید که بار آن چه است گفتند زر است هشتاد هزار دینار گفت همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند و ابوالحسن مداینی گوید حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین هرسه به حج می شدند شتر زاد بگذاشته بودند بر جای گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند گفتند هیچ شراب داری گفت دارم گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد گفتند هیچ طعام داری گفت ندارم مگر این گوسپند بکشید و بخورید بکشتند و بخوردند و بگفتند ما از قریشیم چون از این سفر بازآییم نزدیک ما آی تا با تو نیکویی کنیم و برفتند چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند پس روزگار برآمد پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد حسن به در سرای خویش نشسته بود او را بشناخت گفت یا پیرزن مرا همی دانی گفت نه گفت من آن مهمان توأم فلان پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد گفت برادرم تو را چه داد گفت هزار گوسفند و هزار دینار حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت گفت ایشان هردو چند دادند گفت دو هزار گوسفند و دو هزار دینار گفت اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد

مردی در عرب به سخا معروف بود بمرد قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند یکی از ایشان شتری داشت آن مرده را به خواب دید که گفت این شتر تو به نجیب من فروشی گفت فروشم و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت چون از خواب بیدار شدند شتر را کشته دیدند دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند چون بازگشتند کاروانی پیش آمد یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده گفت خریده ام لیکن در خواب و قصه بگفت گفت آن نجیب این است بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده

و ابو سعید خرگوشی روایت کند که اندر مصر مردی بود که درویشان را پایمردی کردی درویشی را فرزندی آمد و هیچ چیز نداشت گفت نزدیک وی رفتم بیامد و از هر کس سوال کرد هیچ فتوح نبود پس برخاست و مرا بر سر گوری برد و بنشست و گفت خدای بر تو رحمت کناد تو بودی که اندوه درویشان همی بردی و هرچه بایستی همی دادی امروز برای کودک این مرد بسیار جهد کردم هیچ فتوح نبود پس برخاست و دیناری داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به من داد و گفت این با وام به تو دادم تا چیزی پدید آید و این مرد را محتسب گفتندی گفت فراستدم و کار کودک تمام کردم و بساختم محتسب آن شب مرده را به خواب دید که گفت هرچه گفتی شنیدم امروز لیکن ما را در جواب دستوری نیست اکنون به خانه من شو و کودکان مرا بگوی آنجا که آتشدان است بکنند و پانصد دینار اندر آنجاست بدان مرد دهند محتسب دیگر روز برفت و چنان که شنیده بود بکرد و پانصد دینار بیافت فرزندان وی را گفت بر خواب حکمی نیست و این زر شما راست برگیرید گفتند مرده است و سخاوت می کند ما زنده ایم و بخیلی کنیم جمله نزدیک آن مرد برد چنان که گفته بود مرد یک دینار برگرفت و به دو نیم کرد و یک نیمه از جهت وام به وی داد و دیگر نیمه خود باز گرفت و مابقی گفت برگیر و به درویشان ده که مرا حاجت بیش از این نبود بوسعید خرگوشی گفت که از این همه نمی دانم که کدام بهتر است و سخی ترو گفت چون به مصر رسیدم سرای آن مرده طلب کردم و کودکان وی مانده بودند ایشان بدیم و برایشان سیمای خیر بود این آیت مرا یاد آمد وکان ابوهما صالحا ...

غزالی
 
۲۶۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۱ - پیدا کردن کارها که بدان ریا کنند

 

... جنس سیم

ریا به گفتار بود چنان که لب همی جنباند تا پندارند که از ذکر هیچ نمی آساید و باشد که وی ذکر همی کند ولیکن اگر خواهد که به دل کند و لب نجنباند نتواند ترسد که مردمان ندانند که وی ذکر همی کند و چنان که حسبت کند بر مردمان و اندر خلوت مثل آن همی کند یا طامات و عبادات صوفیان یاد گیرد و همی گوید تا پندارند که علم تصوف نیک داند یا هر زمان سر فرو برد و بجنباند تا پندارند که اندر وجد است یا باد سرد همی کشد یا اندوه همی فرانماید به سبب غفلت مردمان از مسلمانی یا اخبار و حکایات یاد گیرد و همی گوید تا گویند که علم او بسیار است و پیران را بسیار دیده است و سفر بسیار کرده است

جنس چهارم ...

غزالی
 
۲۶۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۳ - پیدا کردن درجات زهد

 

... سوم درجه کمال آن است که در دل وی نه بیم دوزخ بود و نه امید بهشت بلکه دوستی حق تعالی دوستی دنیا و آخرت از دل وی برگرفته بود و از هرچه جز وی است ننگ دارد که بدان التفات کند چنان که رابعه که با وی حدیث بهشت کردند گفت الجار ثم الدار یعنی خداوند خانه بهتر از خانه و کسی که لذت محبت حق تعالی وی را پدید آمد لذت بهشت در چشم وی همچون لذت بازی کردن کودک بود با بنجشگ در جنب پادشاهی راندن و باشد که کودک آن بازی از پادشاهی دوست تر دارد که از لذت پادشاهی خود خبر ندارد به سبب آن که هنوز ناقص است و هرکه جز مشاهده حضرت الهیت وی را چیزی مانده است هنوز ناقص است بالغ نشده است و به درجه مردی نرسیده

اما درجات زهد در حق آنچه به ترک وی بگویند هم مختلف است که کس باشد که به ترک بعضی از دنیا بگوید و تمامی آن است که هرچه نفس وی را در آن حظی است که وی را ضرورتی نیست و در راه آخرت بدان حاجت نیست به ترک آن بگوید که دنیا عبارت است از حظوظ نفس از مال و جاه و خوردن و پوشیدن و گفتن و خفتن و با مردمان نشستن و درس و مجلس و روایت حدیث و هرچه برای شرب نفس بود همه از دنیاست الا آن که مقصود دعوت بود به حق تعالی ابوسلیمان دارانی می گوید در زهد بسیار سخن شنیده ام ولکن زهد به نزدیک ما آن است که آنچه تو را از خدای تعالی مشغول کند به ترک آن بگویی و گفت هرکه به نکاح و سفر و حدیث نبشتن مشغول شد روی به دنیا آورده وی را پرسیدند که الا من اتی الله بقلب سلیم چیست گفت سلیم دلی بود که جز خدای تعالی هیچ چیز در وی نبود

یحیی بن زکریا رضی الله عنه پلاسی پوشیدی تا نرمی جامه وی را به راحت ندارد که آن حظ نفس است پس مادر وی درخواست تا جامه پشمین درپوشد که تن وی از پلاس ریش شده بود درپوشید پس وحی آمد یا یحیی دنیا بر من اختیار کردی بگریست باز پلاس پوشید بدان که این نهایت زهد است و کس بدین درجه نرسد ولکن درجه هر کسی به قدر آن است که به ترک آن بگفته است و چنان که توبه از بعضی درست بود زهد نیز از بعضی درست بود بدان معنی که بی ثواب و بی فایده نبود اما آن مقامی که در آخرت موعود است تایب را و زاهد را آن کس را برد که از جمله دست بدارد یا از همه توبه کند

غزالی
 
۲۷۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۶ - مقام اول در کسب و جلب منفعت

 

... اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش

درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید چون برگرفتن زاد در سفر این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول ص و سیرت سلف لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست

ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید ...

غزالی
 
۲۷۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۶ - حقیقت رضا

 

بدان که گروهی گفته اند که رضا به بلا و آنچه به خلاف هوا باشد ممکن نیست بلکه غایت آن صبر است و این خطاست بلکه چون دوستی غالب شد رضا به خلاف هوا ممکن است از دو وجه یکی آن که چنان مستغرق و مدهوش شود به عشق که از خود آگاهی نیابد چنان که کسی در جنگ چنان به خشم مشغول شود که از جراحت درد نیابد و باشد که جراحت رسد و خبر ندارد تا چون به چشم نبیند و کسی در خدمتی می رود و خار در پای وی می شود آگاهی نیابد و چون دلمشغول شود آگاهی گرسنگی و تشنگی بشود و چون این همه در عشق مخلوق و حرص دنیا ممکن است چرا در عشق حق تعالی و دوستی آخرت ممکن نیست و معلوم است که جمال صورت معانی در باطن عظیم تر است از جمال صورتهای ظاهر که به حقیقت پوستی است بر مزبله ای کشیده و چشم بصیرت که بدان جمال باطن دریابند روشن تر است از چشم ظاهر که غلط بسیار کند تا بزرگ را خرد بیند و دور را نزدیک وجه دیگر آن که الم دیابد ولکن چون داند که رضای دوست وی در آن است بدان راضی باشد چنان که اگر دوست وی را فرماید که حجامت کن یا داوری تلخ خور بدان راضی شود در شره آن که رضای دوست حاصل کند پس هر که داند که رضای حق تعالی در آن است که به آنچه با وی کند رضا دهد و به درویشی و بیماری و بلا صبر کند راضی شود چنان که حریص دنیا بر رنج سفر و خطر دریا و کارهای دشخوار راضی بود

و محبان بسیار بدین درجه رسیده اند زن فتح موصلی را ناخن بشکست که بیفتاد بخندید گفتند درد نیافتی گفت شادی ثواب این آگاهی درد ببرد سهل تستری علتی داشت دارو نکردی گفتند چرا دارو نکنی گفت ای دوست ندانی که زخم دوست درد نکند جنید گفت سری سقطی را گفتم که محب الم یابد گفت نه گفتم و اگر به شمشیر بزنند گفت نه و اگر هفتاد ضربت از شمشیر بزنند ...

غزالی
 
۲۷۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۲ - آمدن مضراب دیو به خیمه شهریار و بردن دلارام گوید

 

... که گفتم ابا پهلوان سپاه

سپهدار گفتا بسیج سفر

بکن با دو صد مرد پرخاشخور ...

... نبرده سوار دلیران بوند

بسیج سفر گرد جمهور کرد

جهان را پر از فتنه و شور کرد ...

عثمان مختاری
 
۲۷۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۸ - آمدن رستم به خدمت لهراسپ شاه گوید

 

... بشد شاد از شاه آن نامدار

شهش گفت اکنون بسیج سفر

بکن ای سرافراز پرخاشخور ...

عثمان مختاری
 
۲۷۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۷ - رسیدن شهریار به بیشه ششم و جنگ او با غولان گوید

 

... وگرنه بما غول آرد شکست

جهان جوی برداشت از سفره نان

بدان غول گفتا بیا و ستان ...

... سپهبد به جمهور گفتا که هین

بسیج سفر کن بزین برنشین

بزین بر نشستند رفتند شاد ...

عثمان مختاری
 
۲۷۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

... رای دگر کرد آن پسر وز من حذر کرد آن پسر

عزم سفر کرد آن پسر عزمش ندانم تا کجا

جانا کجا خواهی شدن کی باز خواهی آمدن ...

امیر معزی
 
۲۷۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

... ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب

خبر گرفته که من بر عزیمت سفرم

فرو نهادم و برداشتم دل از احباب ...

... نخست کس نه تویی کز فراق دیدستم

نخست کس نه منم کز سفر کشید عذاب

سفر اگر همه دشت است باشدش پایان

فراق اگر همه بحرست باشدش پایاب ...

امیر معزی
 
۲۷۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

به فال فرخ و عزم درست و رأی صواب

سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب

نماز شام که از شب نقاب بست هوا ...

... به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من

سفرگزیده به عزم درست ورای صواب

اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست ...

... بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب

مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر

که کس نخواهد و نگریزد از ا ولوالالباب ...

امیر معزی
 
۲۷۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

... را ی و تدبیر تو قانون فتوح و ظفرست

آن کجا در سفری جاه تو باشد به حضر

وان کجا در حضری نام تو اندر سفرست

با چنین جاه و چنین نام که در ملک تو راست

حضر تو سفرست و سفر تو حضرست

روح را از مدد و مکرمت توست بقا ...

امیر معزی
 
۲۷۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

... که زیر دامن هاروت زهره زهراست

چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر

فرو نشست توگویی قیامتی برخاست ...

... که بر عقیق پراکنده لؤلؤ لالاست

به مهرگفت به سوی سفر همی چه روی

که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست

گمان برم که جفا بر حضر گزیدستی

که اختیار سفر بر حضر نشان جفا است

عنان بتاب و متاب این دلم به آتش غم ...

... همی کجا شوی اکنون و بیعت توکجاست

جواب دادم کاندر سفر خطر باشد

ولیکن این سفری کش نتیجه نور و نواست

ضرورت است مرا رفتن از حضر به سفر

ضرورت سفر دوستان نشان وفاست

به راه عز و شرف پویم از ره عزلت

که عز و عزلت هر دو بهم نپاید راست

بود سفر به سعادت مرا چو بار دگر

ز روزگار امید و زکردگار قضاست ...

امیر معزی
 
۲۸۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۷

 

... ماه و ستاره سزد نهالی و مسند

در سفر و در حضر چه خفته چه بیدار

حاصل دارد چهار چیز موبد ...

امیر معزی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۸۰