گنجور

 
۲۷۰۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۶۳

 

من دوش به خواب در بدیدم قمری

دریا صفتی عجایبی سیم بری

امروز بگرد هر دری میگردم ...

مولانا
 
۲۷۰۲

مولانا » فیه ما فیه » فصل اول - یکی می‌گفت که مولانا سخن نمی‌فرماید

 

... چون راست شوی آن همه نماند امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سری است رفتنی چه امروز چه فردا اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفس های ایشان قوت گرفته است و اژدها شده این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رای های بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود چندانکه آن سوی روی این سو که معشوق است روی از تو می گرداند و چندانکه تو با اهل دنیا به صلح درمی آیی او از تو خشم می گیرد من اعان ظالما سلطه الله علیه آن نیز که تو سوی او می روی در حکم این است چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند

حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن آخر از دریا گوهرها و صد هزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلکه عالم کفی ست این دریای آب خود علم های اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاک است اما از گردش آن موج ها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موج ها آن کف خوبی می گیرد که زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطرة من الذهب و الفضة و الخیل المسومة و الانعام والحرث ذلک متاع الحیوة الدنیا پس چون زین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی در او عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کرده ایم که زین للناس آدمی اسطرلاب حق است اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را الی غیرذلک پس اسطرلاب در حق منجم سودمند است که  من عرف نفسه فقد عرف ربه همچنانکه این اسطرلاب مسین آینه ی افلاک است وجود آدمی که ولقد کرمنا بنی آدم اسطرلاب حق است چون او را حق تعالی به خود عالم و دانا و آشنا کرده باشد از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بی چون را دم به دم و لمحه به لمحه می بیند و هرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد حق را عز و جل بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غیرت خود را می پوشانند چنانک متنبی می گوید لبسن الوشی لا متجملات ولکن کی یصن به الجمالا

مولانا
 
۲۷۰۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل دهم - اینچ می‌گویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ گفتی‌ست

 

... پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین به کف گیرند که مهمان می آید و آن غلام مقرب تر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بی خود و مست شد قدح از دستش بیفتاد و بشکست دیگران چون ازو چنین دیدند گفتند مگر چنین می باید قدح ها را به قصد بینداختند پادشاه عتاب کرد چرا کردید گفتند که او مقرب بود چنین کرد پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم از روی ظاهر همه صورت ها گناه بود اما آن یک گناه عین طاعت بود بلکه بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود باقی غلامان تبع پادشاهند پس تبع او باشند چون او عین پادشاه است و غلامی برو جز صورت نیست از جمال پادشاه پر است حق تعالی می فرماید لولاک ما خلقت الافلاک هم اناالحق است معنیش این است که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است به زبان دیگر و رمزی دیگر سخن های بزرگان اگر به صد صورت مختلف باشد چون حق یکی ست و راه یکی ست سخن دو چون باشد اما به صورت مخالف می نماید به معنی یکی است و تفرقه در صورت است و در معنی همه جمعیت است چنانکه امیری بفرماید که خیمه بدوزند یکی ریسمان می تابد یکی میخ می زند یکی جامه می بافد و یکی دوزد و یکی می درد و یکی سوزن می زند این صورت ها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرق اند اما از روی معنی جمعند و یکی کار می کنند و همچنین احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق می کنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و از دیو و ملک مثلا پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید به اسباب تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود و نیک عهد از بدعهد ممتاز گردد و باوفا از بی وفا او را موسوسی و مهیجی می باید تا ثبات او پیدا شود اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود پس آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه می کند چون خواست پادشاه این است که این چنین کند بادی فرستاد تا ثابت را از غیر ثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچه با شه باشد بماند ملکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود فعل کنیزک اگرچه به ظاهر معصیت می نماید

اما در حقیقت بندگی پادشاه می کند این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه به دلیل و تقلید بل معاینه بی پرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق می کنند که وان من شییء الا یسبح بحمده پس در حق ایشان همین عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آن است که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او و این معنی را ایشان همین جا می بینند که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا عالم از روی لغت این باشد که از عارف عالی تر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن معنی عارف آن است که نمی دانست و دانست و این در حق خدا نشاید اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارت است از آنچ بیرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است عرفا عارف این را گویند آورده اند که عالم به از صد زاهد و عالم به از صد زاهد چون باشد آخر این زاهد به علم  زهد کرد زهد بی علم محال باشد آخر زهد چیست از دنیا اعراض کردن و روی به طاعت و آخرت آوردن آخر می باید که دنیا را بداند و زشتی و بی ثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که چون طاعت کنم و چه طاعت این همه علم است پس زهد بی علم محال بود پس آن زاهد هم عالم است هم زاهد این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکرده اند علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اول داشت خدای به وی دهد که این علم دوم ثمره آن علم و زهد باشد قطعا این چنین عالم به از صدهزار زاهد باشد نظیر این همچنانکه مردی درختی نشاند و درخت بار داد قطعا آن درخت که بار داد به از صد درخت باشد که بار نداده باشد زیرا آن درختان شاید که به بر نرسند که آفات در ره بسیارست حاجی یی که به کعبه رسد به ازان حاجیی باشد که در بریه روان است که ایشان را خوف است برسند یا نرسند اما این به حقیقت رسیده است یک حقیقت به از صد هزار شک است امیر نایب گفت آنکه نرسید هم امید دارد فرمود کو آنک امید دارد تا آن که رسید از خوف تا امن فرقی بسیار است و چه حاجت است به فرق بر همه این فرق ظاهر است سخن در امن است که از امن تا امن فرق های عظیم است تفضیل محمد صلی الله علیه و سلم بر انبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشته اند الا در امن مقام هاست که ورفعنا بعضهم فوق بعض درجات الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بی نشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل می کند یکی بذل تن می کند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز یکی ده رکعت یکی صد رکعت پس منازل ایشان مصور است و معین توان از آن نشان دادن همچنانکه منازل قونیه با قیصریه معین است قیماز و اپروخ و سلطان و غیره اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بی نشان است آن را کشتیبان داند به اهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن

امیر گفت هم گفت نیز فایده می کند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند فرمود ای والله کسی در شب تاری نشسته است بیدار به عزم آنک سوی روز می روم اگرچه چگونگی رفتن را نمی داند اما چون روز را منتظر است به روز نزدیک می شود تا شخصی در شب تاریک و ابر پس کاروانی می رود نمی داند که کجا رسید و کجا می گذرد و چه قدر قطع مسافت کرد اما چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر به جایی برزند هرکه حسبة الله اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره الا چون اندرون تاریک است و محجوب نمی بیند که چه قدر پیش رفته است آخر ببیند الدنیا مزرعة الآخرة هرچه اینجا بکارد آنجا برگیرد عیسی علیه السلام بسیار خندیدی یحیی علیه السلام بسیار گریستی یحیی به عیسی گفت که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنین می خندی عیسی گفت که تو از عنایت ها و لطف های دقیق لطیف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی می گریی ولی یی از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود از حق پرسید ازین هر دو که را مقام عالی ترست جواب گفت که احسنهم بی ظنا یعنی انا عند ظن عبدی بی من آنجاام که ظن بنده من است به هر بنده مرا خیالی ست و صورتی است هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم من بنده آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد خیال ها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام من است اکنون تو خود را می آزما که از گریه و خنده از صوم و نماز و از خلوت و جمعیت و غیره ترا کدام نافع ترست و احوال تو به کدام طریق راست تر می شود و ترقیت افزون تر آن کار را پیش گیر استفت قلبک و ان افتاک المفتون ترا معنی هست در اندرون فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گیرد همچنانکه طبیب نزد بیمار می آید از طبیب اندرون می پرسد زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع می کند و می پذیرد و لهذا طبیب بیرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود سبک بودی گران بودی خوابت چون بود از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون بدان حکم کند پس اصل آن طبیب اندرون ست و آن مزاج اوست چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشان های کژ دهد شکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین پس محتاج شد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج بر قرار اول آید ...

مولانا
 
۲۷۰۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل یازدهم - مشتاقیم الّا چون می‌دانیم که شما به مصالح خلق مشغولید زحمت دور می‌داریم

 

مشتاقیم الا چون می دانیم که شما به مصالح خلق مشغولید زحمت دور می داریم گفت بر ما این واجب بود دهشت برخاست بعد ازین به خدمت آییم فرمود که فرقی نیست همه یکی ست شما را آن لطف هست که همه یکی باشد از زحمتها چونید لیکن چون می دانیم که امروز شمایید که به خیرات و حسنات مشغولید لاجرم رجوع به شما می کنیم این ساعت بحث درین می کردیم اگر مردی را عیال است و دیگری را نیست ازو می برند و به این می دهند اهل ظاهر گویند که از معیل می بری به غیر معیل می دهی چون بنگری خود معیل اوست در تحقیق همچنانکه اهل دلی که او را گوهری باشد شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند همه گویند که این مظلوم است اما به تحقیق مظلوم آن زننده است ظالم آن باشد که مصلحت نکند آن لس خورده و سرشکسته ظالم است و این زننده یقین مظلوم است چون این صاحب گوهرست و مستهلک حق است کرده او کرده حق باشد خدا را ظالم نگویند همچنانک مصطفی صلی الله علیه و سلم می کشت و خون می ریخت و غارت می کرد ظالم ایشان بودند و او مظلوم مثلا مغربیی در مغرب مقیم است مشرقیی به مغرب آمد غریب آن مغربی است اما این چه غریب است که از مشرق آمد چون همه عالم خانه ای بیش نیست ازین خانه در آن خانه رفت یا ازین گوشه بدان گوشه آخر نه هم درین خانه است اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بیرون خانه آمده است آخر می گوید که الاسلام بد اغریبا نگفت که المشرقی بدا غریبا همچنانک مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شکسته شد مظلوم بود و چون شکست هم مظلوم بود زیرا در هر دو حالت حق به دست اوست و مظلوم آنست که حق به دست او باشد مصطفی را صلی الله علیه و سلم دل بسوخت بر اسیران حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را درین حالت که شما در بند و زنجیرید اگر شما نیت خیر کنید حق تعالی شما را ازین برهاند وآنچ رفته است به شما باز دهد و اضعاف آن و غفران و رضوان در آخرت دو گنج یکی آنک از شما رفت و یکی گنج آخرت سؤال کرد که بنده چون عمل کند

آن توفیق و خیر از عمل می خیزد یا عطای حق است فرمود که عطای حق است و توفیق حق است اما حق تعالی از غایت لطف به بنده اضافت می کند هردو را می فرماید که هر دو از توست جزاء بما کانوا یعملون گفت چون خدای را این لطف است پس هرکه طلب حقیقی کند بیابد فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیه السلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد و گرد از دریا برمی آوردند و می گذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمانبردارند مثلا چندین سپاهی در خدمت امیری چون مطیع و فرمان بردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند عقل در تن آدمی همچون امیری است مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها به اصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه به فساد آیند نمی بینی که چون مستی می آید خمرخورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها می آید روزی دیگر بعد از هشیاری می گوید  آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم پس وقتی کارها به اصلاح باشند که در آن ده سالاری باشد و ایشان مطیع باشند اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که به فرمان او باشند مثلا فکر کرد که بروم وقتی برود که پای به فرمان او باشد و اگرنه این فکر را نکند اکنون همچنانکه عقل در میان تن امیر است این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله به عقل و دانش خود و نظر و علم خود به نسبت آن ولی جمله تن صرفند و عقل اوست در میان ایشان اکنون چون خلق که تن اند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و به عقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید به عقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند چنانکه کودکی را به دکان درزیی نشاندند او را مطیع استاد باید بودن اگر تکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد

امید داریم از حق تعالی که حالتی پدید آورد که آن عنایت او است که بالای صدهزار جهد و کوشش است که لیلة القدر خیر من الف شهر این سخن و آن سخن یکی است که جذبة من جذبات الله تعالی خیر من عبادة الثقلین یعنی چون عنایت او در رسد کار صدهزار کوشش کند و افزون کوشش خوب است و نیکو و مفیدست عظیم اما پیش عنایت چه باشد پرسید که عنایت کوشش دهد گفت چرا ندهد چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت انی عبدالله آتانی الکتاب یحیی هنوز در شکم مادر بود وصف او می کرد گفت محمد رسول الله را بی کوشش شد گفت افمن شرح الله صدره ...

... وان کس که عقل جوید از جان برو بخند

چون عرض است بر عرض نباید ماندن زیرا این جوهر چون نافه مشک است و این عالم و خوشی ها همچون بوی مشک این بوی مشک نماند زیرا عرض است هرکه ازین بوی مشک را طلبید نه بوی را و بر بوی قانع نشد نیک است اما هرکه بر بوی مشک قرار گرفت آن بد است زیرا دست به چیزی زده است که آن در دست او نماند زیرا بوی صفت مشک است چندانکه مشک را روی درین عالم است بوی می رسد چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد آنها که به بوی زنده بودند بمیرند زیرا بوی ملامز مشک بود آن جا رفت که مشک جلوه می کند پس نیک بخت آن است که از بوی بر وی زند و عین او شود بعد ازان او را فنا نماند و در عین ذات مشک باقی شد و حکم مشک گیرد بعد ازان وی به عالم بوی رساند و عالم از وی زنده باشد بر او از آنچ بود جز نامی نیست همچنانک اسبی یا حیوانی در نمکسار نمک شده باشد بر وی از اسبی جز نام نمانده باشد همان دریای نمک باشد در فعل و تأثیر آن اسم او را چه زیان دارد از نمکی اش بیرون نخواهد کردن و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بیرون نیاید پس آدمی را ازین خوشی ها و لطفها که پرتو و عکس حق است ببایدش گذشتن و برین قدر نباید قانع گشتن هرچند که این قدر از لطف حق است و پرتو جمال اوست اما باقی نیست به نسبت به حق باقی است به نسبت به خلق باقی نیست چون شعاع آفتاب که در خانه ها می تابد هر چند که شعاع آفتاب است و نور است اما ملازم آفتاب است چون آفتاب غروب کند روشنایی نماند پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند باخت است و شناخت است بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست و بعضی را شناخت هست اما باخت نیست اما چون این هر دو باشد عظیم موافق کسی باشد این چنین کس بی نظیر باشد نظیر این مثلا مردی راه می رود اما نمی داند که این راه است یا بی راهی می رود علی العمیا بوکه آواز خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید کو این و کو آن که راه می داند و می رود و محتاج نشان و علامت نیست کار او دارد پس شناخت ورای همه است

مولانا
 
۲۷۰۵

مولانا » فیه ما فیه » فصل سیزدهم - شیخ ابراهیم گفت که سیف‌الدین فرّخ چون

 

شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخ چون یکی را بزدی خود را به کسی دیگر مشغول کردی به حکایت تا ایشان او را می زدندی و شفاعت کسی به این طریق و شیوه پیش نرفتی فرمود که هرچ درین عالم می بینی در آن عالم چنان است بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالم است همه از آن عالم آوردند که و ان من شییء الا عندنا خزاینه وما ننزله الا بقدر معلوم طاس بعلینی بر سر طبله ها دواهای مختلف می نهد از هر انباری مشتی مشتی پلپل و مشتی مصطکی انبارها بی نهایت اند ولیکن در طبله او بیش ازین نمی گنجد پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یا دکان عطاری ست که در وی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقه ها و طبله ها نهاده اند تا درین عالم تجارت می کند لایق خود از سمع پاره ای و از نطق پاره ای و از عقل پاره ای و از کرم پاره ای و از علم پاره ای اکنون پس مردمان طوافان حقند طوافیی می کند و روز و شب طبل ها را پر می کنند و تو تهی می کنی یا ضایع می کنی تا به آن کسبی می کنی روز تهی می کنی و شب باز پر می کنند و قوت می دهند مثلا روشنی چشم را می بینی در آن عالم دیده هاست و چشمها و نظرها مختلف از آن نموذجی به تو فرستادند تا بدان تفرج عالم می کنی دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمل نکند این صفات همه پیش ماست بی نهایت به قدر معلوم به تو می فرستیم پس تأمل می کن که چندین هزار خلق قرنا بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند و باز تهی شدند بنگر که آن چه انبار است اکنون هرکه را بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر پس پنداری که عالم از آن ضراب خانه به در می آیند و باز به دارالضرب رجوع می کند که انا لله و انا الیه راجعون انا یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمده اند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع می کنند از خرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر می شوند و بی طبله ظاهر نمی شوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمی آید چه عجب می آید نمی بینی نسیم بهار را چون ظاهر می شود در اشجار و سبزه ها و گلزارها و ریاحین جمال بهار را به واسطه ایشان تفرج می کنی و چون در نفس نسیم بهار می نگری هیچ ازینها نمی بینی نه از آنست که در وی تفرج ها و گل زارها نیست آخر نه این از پرتو اوست بل که درو موجهاست از گلزارها و ریاحین لیک موج های لطیفند در نظر نمی آیند الا بواسطه از لطف پیدا نمی شود همچنین در آدمی نیز این اوصاف نهان است ظاهر نمی شود الا بواسطه اندرونی یا بیرونی از گفت کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا می شود صفات آدمی نمی بینی در خود تأمل می کنی هیچ نمی یابی و خود را تهی می دانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بوده ای متغیر شده ای الا اینها در تو نهانند بر مثال آبند در دریا از دریا بیرون نیایند الا بواسطه ابری و ظاهر نشوند الا به موجی موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بی واسطه بیرونی ولیکن مادام که دریا ساکن است هیچ نمی بینی و تن تو بر لب دریاست و جان تو دریایی ست نمی بینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدر می آیند و خود را می نمایند و باز به دریا می روند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غیره ازین دریا سر برمی آرند پس گویی صفات تو عاشقان حقند لطیف ایشان را نتوان دیدن الا بواسطه جامه زبان چون برهنه می شوند از لطیفی در نظر نمی آیند

مولانا
 
۲۷۰۶

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهاردهم - در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست

 

در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند زیرا آنچ مقصود است بدست نیامده است آخر معشوق را دلارام می گویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد این جمله خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند

سؤال کرد که مغولان مالها را می ستانند و ایشان نیز ما را گاه گاهی مالها می بخشند عجب حکم آن چون باشد فرمود هرچه مغول بستاند همچنان است که در قبضه و خزینه حق درآمده است همچنانک از دریا کوزه ای یا خمی را پر کنی و بیرون آری آن ملک تو گردد مادام که در کوزه و یا خم است کس را دران تصرف نرسد هرک ازان خم ببرد بی اذن تو غاصب باشد اما باز چون به دریا ریخته شد بر جمله حلال گردد و از ملک تو بیرون آید پس مال ما بر ایشان حرام است و مال ایشان بر ما حلال است لارهبانیة فی الاسلام الجماعة رحمة مصطفی صلوات الله علیه کوشش در جمعیت نمود که مجمع ارواح را اثرهاست بزرگ و خطیر در وحدت و تنهایی آن حاصل نشود و سر اینکه مساجد را نهاده اند تا اهل محله آنجا جمع شوند تا رحمت و فایده افزون باشد و خانه ها جداگانه برای تفریق است و ستر عیبها فایده آن همین است و جامع را نهادند تا جمعیت اهل شهر آنجا باشد و کعبه را واجب کردند تا اغلب خلق عالم از شهرها و اقلیم ها آنجا جمع گردند گفت مغولان که اول درین ولایت آمدند عور و برهنه بودند مرکوب ایشان گاو بود و سلاح هاشان چوبین بود این زمان محتشم و سیر گشته اند و اسبان تازی هرچه بهتر و سلاح های خوب پیش ایشانست فرمود که آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوتی نداشتند خدا ایشان را یاری داد و نیاز ایشان را قبول کرد درین زمان که چنین محتشم و قوی شدند حق تعالی با ضعف خلق ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یاری حق بود که ایشان عالم را گرفتند نه به زور و قوت بود و ایشان اول در صحرایی بودند دور از خلق بینوا و مسکین و برهنه و محتاج مگر بعضی از ایشان به طریق تجارت در ولایت خوارزمشاه می آ مدند و خرید و فروختی می کردند و کرباس می خریدند جهت تن جامه خود خوارزمشاه آن را منع می کرد و تجار ایشان را می فرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج می ستد و بازرگانان را نمی گذاشت که آنجا بروند تاتاران پیش پادشاه خود به تضرع رفتند که هلاک شدیم پادشاه ایشان ازیشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار و ده روز روزه داشت و خضوع و خشوع پیش گرفت از حق تعالی ندایی آمد که قبول کردم زاری تو را بیرون آی هرجا که روی منصور باشی آن بود چون بیرون آمدند به امر حق منصور شدند و عالم را گرفتند گفت تتاران نیز حشر را مقرند و می گویند یرغوی خواهد بودن فرمود که دروغ می گویند می خواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز می دانیم و مقریم اشتر را گفتند که از کجا می آیی گفت از حمام گفت از پاشنه ات پیداست اکنون اگر ایشان مقر حشرند کو علامت و نشان آن این معاصی و ظلم و بدی همچون یخ ها و برف هاست تو بر تو جمع گشته چون آفتاب انابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید آن برف های معاصی جمله بگدازند همچنانک آفتاب برف ها و یخ ها را می گدازاند اگر برفی و یخی بگوید که من آفتاب را دیده ام و آفتاب تموز بر من تافت و او برقرار برف و یخ است هیچ عاقل آن را باور نکند محال است که آفتاب تموز بیاید و برف و یخ بگذارد حق تعالی اگرچه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن اما انموذج آن دم بدم و لمحه بلمحه می رسد اگر آدمیی را شادیی در دل می آید جزای آن است که کسی را شاد کرده است و اگر غمگین می شود کسی را غمگین کرده است این ارمغانی های آن عالم است و نمودار روز جزاست تا بدین اندک آن بسیار را فهم کنند همچون که از انبار گندم مشتی گندم بنمایند

مصطفی صلوات الله علیه به آن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد وحی آمد که از تأثیر درد دست عباس است که او را اسیر گرفته بود و با جمع اسیران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او به امر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبض ها و تیرگی ها و ناخوشی ها که بر تو می آید از تأثیر آزاری و معصیتی است که کرده ای اگرچه به تفصیل تورا یاد نیست که آن بد است یا از غفلت یا از جهل یا از همنشین بی دینی که گناه ها را بر تو آسان کرده است که آن را گناه نمی دانی در جزا می نگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری قطعا قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است آخر مصطفی صلی الله علیه و سلم برای آنک انگشتری را در انگشت خود بگردانید عتاب آمد که تو را برای تعطیل و بازی نیافریدیم ازینجا قیاس کن که روز تو در معصیت می گذرد یا در طاعت موسی را علیه السلام به خلق مشغول کرد اگرچه به امر حق بود و همه به حق مشغول بود اما طرفیش را به خلق مشغول کرد جهت مصلحت و خضر را به کلی مشغول خود کرد و مصطفی را صلی الله علیه و سلم اول به کلی مشغول خود کرد بعد ازان امر کرد که خلق را دعوت کن و نصیحت ده و اصلاح کن مصطفی صلوات الله علیه در فغان و زاری آمد که آه یارب چه گناه کردم مرا از حضرت چرا می رانی من خلق را نخواهم حق تعالی گفت ای محمد هیچ غم مخور که ترا نگذارم که به خلق مشغول شوی در عین آن مشغولی با من باشی و یک سر موی از آنچ این ساعت با منی چون به خلق مشغول شوی هیچ ازان از تو کم نگردد در هر کاری که ورزی در عین وصل باشی سؤال کرد حکم های ازلی و آنچ حق تعالی تقدیر کرده است هیچ بگردد فرمود حق تعالی آنچ حکم کرده است در ازل که بدی را بدی باشد و نیکی را نیکی آن حکم هرگز نگردد زیرا که حق تعالی حکیم است کی گوید که تو بدی کن تا نیکی یابی هرگز کسی گندم کارد جو بردارد یا جو کارد گندم بردارد این ممکن نباشد و همه اولیا و انبیاء چنین گفته اند که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدی فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره ومن یعمل مثقال ذرة شرا یره از حکم ازلی این می خواهی که گفتیم و شرح کردیم هرگز این نگردد معاذالله و اگر این می خواهی که جزای نیکی و بدی افزون شود و بگردد یعنی چندانک نیکی بیش کنی نیکی ها بیش باشد و چندانک ظلم کنی بدی ها بیش باشد این بگردد اما اصل حکم نگردد فصالی سؤال کرد که ما می بینیم که شقی سعید می شود و سعید شقی می گردد فرمود آخر آن شقی نیکی کرد یا نیکی اندیشید که سعید شد و آن سعید که شقی شد بدی کرد یا بدیی اندیشید که شقی شد همچنانک ابلیس چون در حق آدم اعتراض کرد که خلقتنی من نار وخلقته من طین بعد از آنکه استاد ملک بود ملعون ابد گشت و رانده درگاه ما نیز همین گوییم که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدیست ...

مولانا
 
۲۷۰۷

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پای‌سوخته گوید:

 

... این سخن سخت رسوا ست نه مدح شاه است و نه مدح خود ای مردک آخر تو را ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنی است این خطاب دوستان نیست این خطاب دشمنان است که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را ببین که در حالت ذوق از معشوق او را این خطاب است که از او مستغنی است مثال این آن باشد که تونی یی در تون نشسته باشد و می گوید که سلطان از من که تونی ام مستغنی ست و فارغ و از همه تونیان فارغ است این تونی مردک را ازین چه ذوق باشد که پادشاه از او فارغ باشد آری سخن این باشد که تونی گوید که من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر می کرد این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را الا اینکه پادشاه از تونیان فارغ است این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق می دهد تونی را هرچیز که وهم تو بر آن گشت محیط ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنگی مردمان از وهم و خیال تو مستغنی اند و اگر از وهم تو به ایشان حکایت می کنی ملول شوند و می گریزند چه باشد وهم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که به مؤمنان این خطاب باشد ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد به قدر عزت تو شیخ محله می گفت که اول دیدن است بعد از آن گفت و شنود چنانکه سلطان را همه می بینند ولیکن خاص آن کس است که با وی سخن گوید فرمود که این کژ است و رسوا ست و بازگونه است موسی علیه السلام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار می طلبید مقام گفت آن موسی و مقام دیدار آن محمد صلی الله علیه و سلم پس آن سخن چون راست آید و چون باشد فرمود یکی پیش مولانا شمس الدین تبریزی قدس الله سره گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کرده ام بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند و آن مرد را دعا می کردند که الحمدلله خدای ما را ثابت کرد خداش عمر دهاد در حق عالمیان تقصیر نکرد ای مردک خدا ثابت است اثبات او را دلیلی می نباید اگر کاری می کنی خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است وان من شییء الا یسبح بحمده درین شک نیست

فقیهان زیرکند و ده اندر ده می بینند در فن خود لیک میان ایشان و آن عالم دیوار ی کشیده اند برای نظام یجوز ولایجوز که اگر آن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظیر این مولانای بزرگ قدس الله سره العزیز فرموده است که آن عالم به مانند دریایی ست و این عالم مثال کف و خدای عزوجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت به دریا کرد برای عمارت کفک اگر ایشان به این مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و از آن خرابی کفک لازم آید پس خیمه ای است که زده اند برای شاه و قومی را در عمارت این خیمه مشغول گردانیده و یکی می گوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی و آن دیگر می گوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند همه کس دانند که این همه بندگان آن شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرج معشوق خواهد کردن پس اگر جولاه ترک جولاهی کند برای طلب وزیری همه عالم برهنه و عور بمانند پس او را در آن شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن ولی خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم پس هر یکی را در آن کار خدای عزوجل خرسندی و خوشی می بخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار می کند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر می شود و وی را در آن پیشه دقیقه ها می زاید و لذت ها و خوشی ها از آن می گیرد که وان من شییء الا یسبح بحمده طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه می سازد تسبیحی دیگر و میخ ساز را تسبیحی دیگر و جامه باف را که جامه خیمه می بافد تسبیحی دیگر

اکنون این قوم که بر ما می آیند اگر خاموش می کنیم ملول می شوند و می رنجند و اگر چیزی می گوییم لایق ایشان می باید گفتن ما می رنجیم می روند و تشنیع می زنند که از ما ملول است و می گریزد هیزم از دیگ کی گریزد الا دیگ می گریزد طاقت نمی دارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلکه چون او را دید که ضعیف است از وی دور می شود پس حقیقت علی کل حال دیک می گریزد پس گریختن ما گریختن ایشان است ما آینه ایم اگر دریشان گریزی ست در ما ظاهر می شود ما برای ایشان می گریزیم آینه آنست که خود را در وی بینند اگر ما را ملول می بینند آن ملالت ایشان است برای آنکه ملالت صفت ضعف است اینجا ملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد مرا در گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی می کردم و شیخ صلاح الدین تواضعی بسیار می کرد در مقابله آن تواضع شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حد می بری تواضع به تدریج به اول دستش بمالی بعد از آن پای اندک اندک به جایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بود لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت خدمت کردن چون به تدریج او را خو گر آن تواضع کرده باشی دوستی را چنین دشمنی را چنین باید کردن اندک اندک به تدریج مثلا دشمنی را اول اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن می فرماید فعظوهن واهجروهن فی المضاجع واضربوهن و کارهای عالم بدین سان می رود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمی یی می نماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش می آیند اول تبسمی آنگه اندک اندک رخت ها را از برگ و میوه پیدا می کند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان می نهد و هرچ دارد جمله درمی بازد پس کارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمود آن کار میسر او نشد اگر ریاضت است طریقش چنین گفته اند که اگر منی نان می خورد هر روز درم سنگی کم کند به تدریج چنانکه سالی و دو برنگذرد تا آن نان را به نیم من رسانیده باشد چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید و همچنین عبادت و خلوت و روی آوردن به طاعت و نماز اگر به کلی نماز می کرد چون در راه حق درآید اول مدتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت می کند الی مالانهایه

مولانا
 
۲۷۰۸

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست و دوم - فرمود که جانب توقات می‌باید

 

فرمود که جانب توقات می باید رفتن که آن طرف گرمسیر است اگر چه انطالیه گرمسیر است اما آنجا اغلب رومیانند سخن ما را فهم نکنند اگرچه در میان رومیان نیز هستند که فهم می کنند

روزی سخن می گفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند در میان سخن می گریستند و متذوق می شدند و حالت می کردند سؤال کرد که ایشان چه فهم کنند و چه دانند این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم می کنند ایشان چه فهم می کردند که می گریستند فرمود که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند آنچ اصل این سخن ست آن را فهم می کنند آخر همه مقرند به یگانگی خدا و به آنک خدا خالق ست و رازق ست و در همه متصرف و رجوع به وی ست و عقاب و عفو ازوست چون این سخن را شنید و این سخن وصف حق ست و ذکر اوست پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان می آید اگر راه ها مختلف است اما مقصد یکی ست نمی بینی که راه به کعبه بسیار ست بعضی را راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن پس اگر در راه ها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حدست اما چون به مقصود نظر کنی همه متفق ند و یگانه و همه را درون ها به کعبه متفق است و درون ها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا هیچ خلاف نمی گنجد آن تعلق نه کفر ست و نه ایمان یعنی آن تعلق مشوب نیست به آن راه های مختلف که گفتیم چون آنجا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راه ها می کردند که این او را می گفت که تو باطلی و کافری و آن دگر این را چنین نماید اما چون به کعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راه ها بود و مقصود شان یکی بود مثلا اگر کاسه را جان بودی بنده بنده کاسه گر بودی و با وی عشق ها باختی اکنون این کاسه را که ساخته آید بعضی می گویند که این را چنین می باید بر خوان نهادن و بعضی می گویند که اندرون او را می باید شستن و بعضی می گویند که بیرون او را می باید شستن و بعضی می گویند که مجموع را و بعضی می گویند که حاجت نیست شستن اختلاف درین چیزهاست اما آنک کاسه را قطعا خالقی و سازنده ای هست و از خود نشده است متفق علیه است و کس را درین هیچ خلاف نیست

آمدیم اکنون آدمیان در اندرون دل از روی باطن محب حق ند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشم داشت هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرف نمی دانند این چنین معنی نه کفر ست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست اما چون از باطن سوی ناودان زبان آن آب معنی روان شود و افسرده گردد نقش و عبارت شود اینجا نامش کفر و ایمان و نیک و بد شود همچنانک نباتات از زمین می رویند در ابتدای خود صورتی ندارند و چون روی به این عالم می آورند در آغاز کار لطیف و نازک می نماید و سپید رنگ می باید چندین که باین عالم قدم پیش می نهد غلیظ و کثیف می گردد و رنگی دیگر می گیرد اما چون مؤمن و کافر هم نشینند چون به عبارت چیزی نگویند یگانه اند بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادی ست زیرا اندیشه ها لطیفند بر ایشان حکم نتوان کردن که نحن نحکم بالظاهر والله یتولی السرایر آن اندیشه ها را حق تعالی پدید می آورد در تو تو نتوانی آن را به صد هزار جهد ولاحول از خود دور کردن پس آنچ می گویند که خدا را آلت حاجت نیست نمی بینی که آن تصورات و اندیشه ها را در تو چون پدید می آورد بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی آن اندیشه ها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنک بگیری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است و چون مقدور تو نیست چه تسلیم کنی پس اندیشه ها مادام که در باطند بی نام و نشان اند بر ایشان نتوان حکم کردن نه به کفر و نه باسلام هیچ قاضی گوید که تو در اندرون چنین اقرار کردی یا چنین بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنین اندیشه نکردی نگوید زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست اندیشه ها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد این ساعت توان حکم کردن به کفر و اسلام و نیک و بد چنانک اجسام را عالمست تصورات را عالمست و تخیلات را عالمست و توهمان را عالمست و حق تعالی ورای همه عالمهاست نه داخل است و نه خارج اکنون تصرفات حق را درنگر درین تصورات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصور می کند آخر این خیال یا تصور اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذره ذره کنی آن اندیشه را درو نیابی در خون نیابی و در رگ نیابی بالا نیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بی چون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی پس چون تصرفات او درین تصورات بدین لطیفیست که بی نشانست پس او که آفریننده این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد چنانکه این قالب ها نسبت به معانی اشخاص کثیفند این معانی لطیف بی چون و چگونه نسبت با لطف باری اجسام و صورند کثیف ...

مولانا
 
۲۷۰۹

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست وپنجم - فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید

 

... شیخ نساج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب دل دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت بر دو زانو نشستندی شیخ امی بود می خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند می گفت تازی نمی دانم شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم می گفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز می کرد و می گفت که مصطفی صلی الله علیه و سلم در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است و مرتبه ی آن مقام را و راه های آن را و عروج آن را به تفصیل بیان می کرد روزی علوی معرف قاضی را به خدمت او مدح می کرد و می گفت که چنین قاضی در عالم نباشد رشوت نمی ستاند بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل می کند گفت اینک می گویی که او رشوت نمی ستاند این یک باری دروغ است تو مرد علویی از نسل مصطفی صلی الله علیه و سلم او را مدح می کنی و ثنا می گویی این رشوت نیست و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن که در مقابله ی او او را شرح می گویی

شیخ الاسلام ترمدی می گفت سید برهان الدین قدس الله سره العظیم سخن های تحقیق خوب می گوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می کند یکی گفت آخر تو نیز مطالعه می کنی چونست که چنان سخن نمی گویی  گفت او را دردی و مجاهده و عملی هست گفت آن را چرا نمی گویی و یاد نمی آوری از مطالعه حکایت می کنی اصل آنست و ما آن را می گوییم تو نیز از آن بگو ایشان را درد آن جهان نبود به کلی دل بر این جهان نهاده بودند بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان می خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند این سخن همچون عروسی است و شاهدی است کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد و بر وی چه دل بندد چون لذت آن تاجر در فروخت است او عنین است کنیزک را برای فروختن می خرد او را آن رجولیت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد مخنث را اگر شمشیر هندی خاص بدست افتد آن را برای فروختن ستاند یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه می خواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زه است و چون آنرا بفروشد مخنث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد دیگر چه خواهد کردن عجب چون او آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن این سخن سریانی است زنهار مگویید که فهم کردم هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی فهم این بی فهمی است خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است تو را از آن فهم می باید رهیدن تا چیزی شوی تو می گویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید این محال باشد آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر در پادشاه آورد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان توست و راه زن است چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن تو را با چون و چرا کاری نیست مثلا جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبه برند عقل تو را پیش درزی آورد عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرف خود را ترک باید کردن و همچنین بیمار عقل او چندان نیک است که او را بر طبیب آرد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن نعره های پنهانی ترا گوش اصحاب می شنوند

آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک سیماهم فی وجوههم من اثر السجود هرچه بن درخت می خورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا می شود و آنک نمی خورد و پژمرده است کی پنهان ماند این های هوی بلند که می زنند سرش آنست که از سخنی سخنها فهم می کنند و از حرفی اشارت ها معلوم می گردانند همچنانک کسی وسیط و کتب مطول خوانده باشد از تنبیه چون کلمه ای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصل ها و مسأله ها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه های می کند یعنی که من زیر این چیزها فهم می کنم و می بینم و این آنست که من در آنجا رنج ها برده ام و شب ها به روز آورده ام و گنج ها یافته ام که الم نشرح لک صدرک شرح دل بی نهایت است چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم می کند او را چه خبر و های های باشد سخن به قدر مستمع می آید چون او نکشد حکمت نیز برون نیاید چندانک می کشد و مغذی می گردد حکمت فرو می آید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمی آید جوابش گوید ای عجب چرا نمی کشی آنکس که ترا قوت استماع نمی دهد گوینده را نیز داعیه ی گفت نمی دهد ...

مولانا
 
۲۷۱۰

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین. فرمود «که سیف

 

نام آن جوان چیست سیف الدین

فرمود که سیف در غلاف است نمی توان دیدن سیف الدین آن باشد که برای دین جنگ کند و کوشش او کلی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حق را از باطل تمیز کند الا جنگ اول با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذب گرداند ابدا بنفسک و همه نصیحتها با خویشتن کند آخر تو نیز آدمیی دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و به مقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقل و زبان و دست و پا داشتند چه معنی که ایشان را راه می دهند و در می گشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمی شوی تا سیف الله و لسان الحق باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نه کس راه می یابند و یک کس بیرون می ماند و راهش نمی دهند قطعا این کس به خویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه بر خود نهد و خویشتن را مقصر و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق می کند من چه کنم خواست او چنین است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادن است حق را و شمشیر زدن با حق پس به این معنی سیف علی الحق باشد نه سیف الله حق تعالی منزه است از خویش و از اقربا لم یلد ولم یولد هیچ کس به او راه نیافت الا به بندگی الله الغنی وانتم الفقراء ممکن نیست که بگویی آنکس را که به حق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا به بندگی او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پر گوهر کرد و خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقه ای و همه اجزای عالم از او نصیب دارند

کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان می کند بدین امید البته آنجا رود تا ازو بهره مند گردد پس چون انعام حق چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند چرا ازو گدایی نکنی و طمع خلعت و صله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می آید و دنبک می جنباند یعنی مرا نان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی شود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه می کند و دم می جنباند تو نیز دم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین معطی گدایی کردن عظیم مطلوب است چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است به تو هر فکرتی و تصوری که می کنی او ملازم آنست زیرا آن تصور و اندیشه را او هست می کند و برابر تو می دارد الا او را از غایت نزدیکی نمی توانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که می کنی عقل تو با توست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی توانی دیدن اگرچه به اثر می بینی الا ذاتش را نمی توانی دیدن مثلا کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که در حمام می گردد آتش با اوست و از تأثیر تاب آتش گرمی می یابد الا آتش را نمی بیند چون بیرون آید و آن را معین ببیند و بداند که از آتش گرم می شوند بداند که آن تاب حمام نیز از آتش بود وجود آدمی نیز حمامی شگرف است درو تابش عقل و روح و نفس همه هست الا چون از حمام بیرون آیی و بدان جهان روی معین ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معین و آن تلبیس ها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معین ذات هر یکی را ببینی الا مادام که در حمامی آتش را محسوس نتوان دیدن الا به اثر چنانکه کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او می زند الا نمی داند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معین که آن آب بود اول به اثر می دانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که ادعونی استجب لکم ...

مولانا
 
۲۷۱۱

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و نهم - گفت ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم

 

گفت ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم و یک سر موی از مزاج و طبیعت و گرمی و سردی او از ما فوت نشد هیچ معلوم نگشت که آنچ درو باقی خواهد ماندن آن چه چیزست فرمود اگر دانستن آن به مجرد قول حاصل شدی خود به چندین کوشش و مجاهده بانواع محتاج نبودی و هیچ کس خود را در رنج نینداختی و فدا نکردی مثلا یکی به بحر آمد غیر آب شور و نهنگان و ماهیان نمی بیند می گوید این گوهر کجاست مگر خود گوهر نیست گوهر به مجرد دیدن بحر کی حاصل شود اکنون اگر صد هزار بار آب دریا را طاس طاس بپیماید گوهر را نیابد غواصی می باید تا به گوهر راه برد وآنگاه هر غواصی نی غواصی نیکبختی چالاکی این علمها و هنرها همچون پیمودن آب دریاست به طاس طریق یافتن گوهر نوعی دیگرست بسیار کس باشد که به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و صاحب جمال الا درو آن معنی نباشد و بسیار کس که ظاهر او خراب باشد او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد الا آن معنی که باقی است درو باشد و آن آنست که آدمی بدان مشرف و مکرم است و به واسطه آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات پلنگان و نهنگان و شیران را و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیت ها باشد الا آن معنی که باقی خواهد بودن در ایشان نیست اگر آدمی به آن معنی راه برد خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد و الا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد این جمله هنرها و آرایشها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه روی آینه از آن فارغست روی آینه را صفا می باید آنک او روی زشت دارد طمع در پشت آینه کند زیرا که روی آینه غماز است و آنک خوبروست او روی آینه را به صد جان می طلبد زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست یوسف مصری را دوستی از سفر رسید گفت جهت من چه ارمغان آوردی گفت چیست که ترا نیست و تو بدان محتاجی الا جهت آنک از تو خوبتر هیچ نیست آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است پیش حق تعالی دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند ان الله لاینظر الی صورکم ولا الی اعمالکم وانما ینظر الی قلوبکم بلاد ما اردت وجدت فیها ولیس یفوتها الا الکرام شهری که درو هرچ خواهی بیابی از خوب رویان و لذات و مشتهای طبع و آرایش گوناگون الا درو عاقلی نیابی یالیت که بعکس این بودی آن شهر وجود آدمیست اگر درو صدهزار هنر باشد و آن معنی نبود آن شهر خراب اولیتر و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست باکی نیست سر او می باید که معمور باشد آدمی در هر حالتی که هست سر او مشغول حقست و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست همچنانک زنی حامله در هر حالتی که هست در صلح و جنگ و خوردن و خفتن آن بچه در شکم او می بالد و قوت و حواس می پذیرد و مادر را از آن خبر نیست آدمی نیز حامل آن سر است وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا الا حق تعالی او رادر ظلم و جهل نگذارد از محمول صورتی آدمی مرافقت و موافقت و هزار آشنایی می آید از آن سر که آدمی حامل آنست چه عجب که یاریها و آشناییها آید تا بعد از مرگ ازو چها خیزد سر می باید که معمور باشد زیرا که سر همچون بیخ درخت است اگرچه پنهانست اثر او بر سر شاخسار ظاهرست اگر شاخی دو شکسته شود چون بیخ محکم است باز بروید الا اگر بیخ خلل یابد نه شاخ ماند و نه برگ

حق تعالی فرمود السلام علیک ایها النبی یعنی که سلام بر تو و بر هر که جنس توست و اگر غرض حق تعالی این نبودی مصطفی مخالفت نکردی و نفرمودی که علینا وعلی عبادالله الصالحین زیرا که چون سلام مخصوص بودی بر او او اضافت به بندگان صالح نکردی یعنی آن سلام که تو بر من دادی بر من و بندگان صالح که جنس من اند چنانک مصطفی فرمود در وقت وضو که نماز درست نیست الا به این وضو مقصود آن نباشد معین و الا بایستی که نماز هیچ کس درست نبودی چون شرط صحت صلاة وضوی مصطفی بودی بس الا غرض آنست که هرکه جنس این وضو نکند نمازش درست نباشد چنانک گویند که این طبق گلنارست چه معنی یعنی که گلنار همین است بس نی بلک این جنس گلنارست روستاییی به شهر آمد و مهمان شهریی شد شهری او را حلوا آورد و روستایی به اشتها بخورد آن را گفت ای شهری من شب و روز به گزر خوردن آموخته بودم این ساعت طعم حلوا چشیدم لذت گزر از چشمم افتاد اکنون هر باری حلوا نخواهم یافتن و آنچ داشتم بر دلم سرد شد چه چاره کنم چون روستایی حلوا چشید بعد از این میل شهر کند زیرا شهری دلش را برد ناچار در پی دل بیاید بعضی باشد که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید این کسی دریابد که او را مشامی باشد یار را می باید امتحان کردن تا آخر پشیمانی نباشد سنت حق این است ابدا بنفسک نفس نیز اگر دعوی بندگی کند بی امتحان ازو قبول مکن در وضو آب را در بینی می برند بعد از آن می چشند به مجرد دیدن قناعت نمی کنند یعنی شاید صورت آب برجا باشد و طعم و بویش متغیر باشد این امتحانست جهت صحت آبی آنگه بعد از امتحان به رو می برند هرچ تو در دل پنهان داری از نیک و بد حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند هرچه بیخ درخت پنهان می خورد اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می شود سیماهم فی وجوههم وقوله تعالی سنسمه علی الخرطوم اگر هر کسی بر ضمیر تو مطلع نشود رنگ روی خود را چه خواهی کردن

مولانا
 
۲۷۱۲

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت

 

پرسیدند معنی این بیت ای برادر تو همان اندیشه ای    مابقی تو استخوان و ریشه ای فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشه مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسع اما فی الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده ا ند ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که الانسان حیوان ناطق و نطق اندیشه باشد خواهی مضمر خواهی مظهر و غیر آن حیوان باشد پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایما آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایما گرمند الا آفتاب در نظر نمی آید و نمی دانند که ازو زنده اند و گرمند اما چون بواسطه لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت خواهی خیر خواهی شر گفته آید آفتاب در نظر آید همچون که آفتاب فلکی که دایما تابانست اما در نظر نمی آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطه حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود اگرچه دایما هست زیرا که آفتاب لطیفست وهواللطیف کثافتی می باید تا بواسطه آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود یکی گفت خدا هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند چونک گفتند خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد گرم شد و دید پس لطافت حق را اگرچه موجود بود و بر او می تافت نمی دید تا واسطه امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطه طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی واسطه می خورد پس دانستیم که نطق آفتابیست لطیف تابان دایما غیرمنقطع الا تو محتاجی به واسطه کثیف تا شعاع آفتاب را می بینی و حظ می ستانی چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطه کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوت گیری در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی و چه عجب می آید که آن نطق دایما در تو هست اگر می گویی و اگر نمی گویی و اگرچه دراندیشه ات نیز نطقی نیست آن لحظه می گوییم نطق هست دایما همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطق این حیوانیت در تو دایما هست تا زنده ای همچنان لازم می شود که نطق نیز با تو باشد دایما همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست آدمی سه حالت دارد اولش آن است که گرد خدا نگردد و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک و خدا را عبادت نکند باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیر خدا را خدمت نکند باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمت خدا نمی کنم و نه گوید خدمت خدا می کنم بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد ازین قوم در عالم آوازه ای بیرون نیامد خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفریننده هر دو است یعنی حضور و غیبت پس او غیر هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد باید که غیبت نباشد و غیبت هست و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت و الا لازم آید که از ضد ضد زاید زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد و حضور ضد غیبت است و همچنان در غیبت پس نشاید که از ضد ضد زاید و نشاید که حق مثل خود آفریند زیرا که می گوید لاندله زیرا که اگر ممکن شود مثل مثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامرجح و هم لازم آید ایجاد الشییء نفسه و هر دو منتفی است چون اینجا رسیدی بایست و تصرف مکن عقل را دیگر اینجا تصرف نماند تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند غایة ما فی الباب نمی دانند و دانستن شرط نیست همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گله اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشت آن گوسفندان و اسبان می کند و باغها را آب می دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجود آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی جان نماید همچنین همه حرفت های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او در آن همه کارها ذوق و لذت نیابند و همه مرده نماید

مولانا
 
۲۷۱۳

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » مناجات

 

ملکا و پادشاها آتش های حرص ما را به آب رحمت خویش بنشان جان مشتاقان را شراب وحدت بچشان ضمیردل ما را به انوار معرفت و اسرار وحدت منور و روشن دار دام های امید ما را که در صحرای سعت رحمت تو بازگشاده ایم به مرغان سعادت و شکارهای کرامت مشرف و مکرم گردان آه سحرگاه سوختگان راه را به سمع قبول و عاطفت استماع کن دود دل بی دلان را که از سوز فراق آن مجمع ارواح هر دم آن دود برتابخانه فلک برمی آید به عطر وصال معطر گردان قال و قیل ما را و گفت و شنود ما را که چون پاسبانان بر بام سلطنت عشق نصیب مدام بخشش فرما قال ما را خلاصه حال یوفیهم اجورهم بغیرحساب چوبک می زنند از اجرای گردان حال ما را از شرفات قال درگذران ما را از دشمنکامی هر دو جهان نگاه دار آنچه دشمنان می خواهند بر ما از ما دور دار آنچه دوستان می خواهند و گمان می برند ما را عالیتر و بهتر از آن گردان ای خزانه لطف تو بی پایان و ای دریای با پهنای با کرم تو بی کران ابتدای تذکیر به خبری کنیم از اخیار مصطفوی صلی الله علیه و سلم آن بشیر نذیر و آن نذیر بی نظیر سید المرسلین چراغ آسمان و زمین لقد جاء فی اصح الانباء عن افصح الانبیاء علیه افضل الصلوات و اعلاها و کساد امتی عند فساد امتی الا من تمسک بسنتی عند فساد امتی فله اجرمایة اکمل التحیات و اسناها انه قال صدق اﻟﻒ شهید صدق رسول الله

رسول کونین پیشوای ثقلین خاص الخاص لعمرک مشرف تشریف لولاک فصیح انا افصح العرب والعجم پیشوای آدم و من دونه تحت لوایی یوم القیمه و لافخر الفقر فخریچنین می فرماید که کساد امت من به هنگام فساد امت من باشد یعنی هیچ نبیی نیست بعد از من که امت او تفضیل یابند بر امت من چنانکه امت من تفضیل یافت بر امت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند چنانکه دین من دین های ما تقدم را منسوخ کرد ...

... رسول الله صلی الله علیه و سلم آن ترجمان بارگاه قدم آن افصح عرب و عجم آن معدن علم و کرم آن شهنشاه بی طبل و علم سید کاینات سلطان موجودات جواب فرمود که

ای یاران صادق و ای صحابه موافق بدانید که اگر سیل با قوت از کوهسار غلط غلطان عاشق وار به دریا باز رود و به دریا پیوندد با چندین دست و پا که آبها دست و پای یکدیگرند و مرکب یکدیگرند به قوت همدیگر کوه و بیابان را ببرند و جیحونها و به دریا که اصل ایشان است پیوندند و هر قطره ای نعره می زند که ارجعی الی ربک راضیهاین چه عجب باشد عجیب صعب و دشوار و غریب آن باشد که قطره تنها مانده در میان کوهساری یا در دهان غاری یا در بیابان بی زنهاری از آرزوی دریا که معدن آن قطره است آن قطره بی دست و پا تنها مانده بی پا و پا افزار بی دست و دست افزار از شوق دریا بار بی مدد سیل و یار غلطان شود و بیابان را می برد به قدم شوق سوی دریا می دواند بر مرکب ذوق ای قطره بیچاره خاک خصم تو باد خصم تو تاب آفتاب خصم تو مقصدت که دریاست سخت دورست ای قطره بی دست و پا در میان چندین اعدا جانب دریا چون خواهی رفتن قطره به زبان حال می گوید که در جان من که قطره ای ام و ضعیفم شوقی است از تأثیر عنایت دریای بی پایان که وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولااندرین بیابان که سیل ها می لرزند از بیم فروماندن که انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منهااز هیبت خطر بیابان بی زنهار مجاهده آسمان بلرزید و بترسید و کوهها فریاد کرد که ربنا ما این امانت برنتابیم زمین گفت من خاک آن رهروانم اما طاقت آن ندارد جانم جان آدمی که قطره ای است میان به خدمت بربست که

تو مرا دل ده و دلیری بین      روبه خویش خوان و شیری بین ...

... سخن پیدا و پنهان است او آن دوستتر دارد      که اوبامن سخن گوید من آنجاچون سخن باشم

بازآمدیم به معنی حدیث مصطفوی و تحقیق و بیان وسر و مغز جان آن خنک او را که مغزی دارد و جانی داردآن مغز باید تا مغز را دریابد و جانی باید که از جان لذتی گیرد ای جان عزیز من ای طالب من چندانکه تو درطلب از یک پوست بیرون می آیی عروس معنی از یک پوست بیرون می آید و چون تو از دوم پوست بیرون می آیی او از دوم پوست بیرون می آید میگوید که

اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم      ز مهر خلق و هوای کسان کرانه کنم ...

... در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوق تواند با گازر هوی و شهوات هرچه ده روز شیشه گر در این دکان شیشههای طاعت سازد گازر کوبهای بزند دکان در لرزد همه شیشه ها در هم شکند ان تحبط اعمالکم و انتم لا تشعرون اکنون ای سلیمان وقت خویش چون تاج ذوق و نور اخلاص بر فرق سر جان خود نبینی خود را افسرده بینی و تاریک و محبوس سوداها بینی بانگ برآری که ای ذوق کجایی و ای شوق در چه حجابیهر چند می کوشی تا آن ذوق رفته بازآید نیاید و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست می کنی کژ می شود ندا می کند که تو راست شو تا من راست شوم بان الله لم یک مغیرا نعمة انعمها علی قوم حتی یغیروامابانفسهمچنین می فرماید صانع ذوالجلال معطی بی ملال قدیم پیش از پیش بخشاینده بیش از بیش جل جلاله که من که خدایم بخشنده ام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم چون به بندگان نعمتی دهم هرگزآن را دیگرگون نکنم تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند

آمدیم به تمامت آن حدیث اول که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جینا بمثله مدداوالعاقل یکفیه الاشارهمی فرماید که الامن تمسک بسنتی عندفساد امتی یعنی آن قطره جان پاک مشتاق از دریای جانان دور مانده محجوب گشته در عالم آب و گل از شوق جان و دل چون ماهی بر خشکی می طپد و قطره های دیگر با او یار نمی شوند که الاسلام بدأ غریبا و سیعود غریبابعضی قطره ها با خاک درآمیختند بعضی قطره ها بر برگها درآویختند بعضی قطره ها به وسوسه ظلمات خود را چارمیخ کردند بعضی قطره ها به دایگی درختان قصد بیخ کردند هر قطره جانی به چیزی مشغول شد یکی به خیاطی یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی یکی به سماع چنگی و یکی به بو و رنگی ازدریاش فراموش شد

اکنون همان کار که آن سیلها که صدهزار قطره بودند جمع شدند راه کردند و راه رفتند به قوت همدیگر که السابقون السابقون این یک قطره از یاران مانده همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت بی یارو بی پیشکار و بی پشت دار توکل کرده بر جبار پروردگار دشتها و وادیها که آن سیل های با صدهزار قطره بریدند اوتنها می برد که واحد کالألف ان امر عنیقلیل اذا عدوا کثیر اذا شدواپس چو آن قطره کار صد هزارقطره کرد کهالا من تمسک بسنتیاین قطره نباشد سیل باشد در صورت قطره کهان ابراهیم کان امة پرسیدند پیغامبر را از حال امت ابراهیم علیه السلام جواب آمد که چه می پرسی از امت ابراهیم که به خودی خودامت بود و فرق هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود هم قطره بود هم به خود سیل بود امت هزار باشد وصدهزار باشدان ابراهیم کان امة ابراهیم هزار بود بلکه صدهزار بود عدد بی شمار بود ...

... کشتی وجود مرد دانا عجب است     افتاده به چاه مرد بینا عجب است

کشتی که به دریا بود آن نیست عجب      در یک کشتی هزار دریا عجب است

گر نسیم یوسفم پیدا شود      هرکه نابینا بود بینا شود

ای دل از دریا چرا تنها شدی       از چنان دریا کسی تنها شود

ماهیی کز بحر در خشکی فتاد       می طپد تا زودتر آنجا شود ...

... هم جوابش ده که پیش آفتاب       ذره سرگردان و ناپیدا شود

عزیز من آن قطره جانی که در فراق دریا قرار گرفته باشد و یاد دریا نمی کند گاهی در برگی می آویزد گاهی درخاک می آمیزد مگر بی ادبی کرده است که او را بند بر پای نهاده اند بند زرین بند سیمین بند مجوهر اوعاشق آن بند شده است چنانکه از عشق سیم و زر آن بند را بند نمی بیند او را پند مده که بند او از آن سختتراست که پند راه یابد

ملک و مال و اطلس این مرحله      هست بر جان سبکرو سلسله ...

... گویند این لام تملیک است یعنی هرچه بیرون اسلام است از هنرها و دانش ها در دل عاریت است و اسلام دردل حقیقت است و مقصود اوست چنانکه در خانه مقصود عروس بود نه کنیزکان و نه گنده پیران حاجبه و آینده و رونده

بسم الله آن نامی است که موسی بن عمران علیه صلوات الرحمن صد هزار شمشیر و شمشیرزن و نیزه و نیزه باز لشکر آهن خای آتش پای فرعون را به عصایی به قوت این نام زیر و زبر کرد بسم الله آن نامی است که موسی بن عمران دوازده شاهراه خشک از بهر گذشتن بنی اسراییل پیدا کرد در دریا و گرد از دریا برآوردبسم الله آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند زنده شد سر از گور برآورد موی سپید گشته از هیبت این نام ای منکر سیوال گور از منکر و نکیر مگر قصه عیسی را منکری که به آواز عیسی مرده سر از گور برکرد چرا به آواز منکر و نکیر سر از کفن بیرون نکند و جواب نگویدبسم الله آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا بر در صومعه عیسی علیه السلام جمع شدندی هر بامدادی چون او از اوراد فارغ شدی بیرون آمدی این نام مبارک بر ایشان خواندی همه بی علت با تمام صحت و قوت به منزل های خود روان شدندی بسم الله آن نامی است که مصطفی صلوات الله علیه شب مهتاب مه چهارده گرد کعبه طواف می کرد و در مکه از غایت گرما اغلب خلق به شب گردند ابوجهل او را دید خشم کرد و حسدش بجوشید از جوش کف کرد و گفت

خدا داند که این ساحر باز در چه مکر است ...

مولانا
 
۲۷۱۴

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات

 

... افتاده به چاه مرد بینا عجب است

کشتی که به دریا بود آن نیست عجب

در یک کشتی هزار دریا عجب است

محمدا به چه کار آمده ای آمده ام تا رندان محلت کفر را ادب کنم مستان خرابان شرک را حد زنم ...

... طور و آتش نی و در اوج اناالله میپرم

هرچه آب روح میبینم به دریا می نهم

هرچه نقد عقل مییابم در آتش میبرم ...

... ای کریم از قلادە طاعات

در طلب پوینده چون باد باش زهر بیماریش چون شکر نوشکن دل را بگوی تا عافیت را بدرود کند تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهد که هرکه خانه ای بر لب دریاکند موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند زهر بلا و محنت بسیار چشد

تا درنزنی به هر چه داری آتش ...

مولانا
 
۲۷۱۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الرابع » مناجات

 

ملکا و پادشاها جان مشتاقان لقای خود را که از دریای هستی به کشتی اجتهاد عبور می جویند به سلامت و سعادت به ساحل فضل و رحمت خویش برسان دردمندان لقای فراق خود را به مرهم و درمان امان خویش صحت و عافیت ابدی روزی گردان دیدە دل هر یکی را به تماشای انوار و ازهار بستان غیب گشاده گردان شبروان خلوت را در ظلمات هوی و شهوات ازگمراهی و بی راهی نگاه دار ای خدایی که به امر اهبطوا مرغان ارواح ما را به دام و دانه قالب خاکی محبوس کردی به کمالی فضل خویش از این دامگاه صعب به گشاد عالم غیب راه نمای یا اله العالمین و یا خیرالناصرین ابتدای کلام و آغاز پیام به حدیثی کنیم از احادیث رسول صادق محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم روی فی اصح الاخبار عن افصح الاخیار انه قال ان لله تبارک و تعالی عبادا امجادا محلهم فی الارض کمحل المطران وقع علی البر اخرج البروان وقع علی البحر اخرج الدر چنین می فرماید مصلح هر فسادکلید هر مراد پناه مطیع و عاصی رهنمای دانی و قاصی صلی الله علیه و سلم خدای خالق زمین و زمان را مبدع طباق هفت آسمان را خداوند بی حیف را سلطان بی کیف را در جهان آب وگل بندگانند پاک تر از جان و دل

آنهاکه ربودە الستند       از عهد الست باز مستند ...

... حق تعالی چون بنده ای را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صافی کند محبت اغیار را در باطن اوگنجایی نماند مشاهد لطف خفی گردد به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره می کند از مصنوع به صانع می نگرد و از مقدور به قادر می رسد آنگه از مصنوعات ملول گردد و به محبت صانع مشغول گردد دنیا را پیش او خطر نماند عقبی را بر خاطر اوگذر نماند غذای او ذکر محبوب گردد و تنش در هیجان شوق معبود می نازد و جان در محبت محبوب می گدازد نه روی اعراض و نه سامان اعتراض چون بمیرد و حواس ظاهرش از دور فلک بیرون آیدکل اعضاش از حرکت طبیعتش ممتنع گردد این همه تغیر ظاهر را بود ولیکن باطن از شوق و محبت پر بود اموات عند الخلق احیاء عند الرب با خلق مردگان و نزد حق زندگان

می فرمایدکه این بندگان رحمت عالمند بدیشان بلاها دفع شود زینهار خلقند در روزی به برکت ایشان باز شود و در بلا بسته شود بر مثال بارانند هرجاکه بارند مبارک باشند و برکت باشندگنج روان باشند حیات بخش باشند آب زندگانی باشند باران اگر بر زمین باردگندم و نعمت بار آرد وگر بر دریا بارد صدفها پر در کند و درو گوهر رویاند

بعضی محققان گویند مراد از این خشکی قالب و صورت آدمیان است که به برکات صحبت اولیا آراسته گردد و عمل و زهد و نیاز و شفقت و مرحمت و خیرات و صدقات و مسجدها و منارها و معبدها و پلها و رباطها و غیرآن این همه خیرات ظاهر در عالم از صحبت آن بندگان حاصل شده است و از ایشان دزدیده اند و از ایشان آموخته اند و مراد از باریدن بر دریا زنده گردانیدن دلهاست و بینا شدن دلها و روشن شدن دلها از صحبت ایشان و آراسته شدن نوعروس جان به جواهر علم و معرفت و شوق و ذوق

آن عزیزانکه پردە عینند      در خرابات قاب قوسینند ...

مولانا
 
۲۷۱۶

مولانا » مجالس سبعه » المجلس السابع » من فوائده اسبغ الله فینا نعمة موائده

 

الحمدلله الذی صیر نفوس العارفین طایرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی فانزجرت عنها بزجره و سقی قلوب العاشقین محبته فما صحت من سکره و الهمها ادامة ذکره فما تفتر من ذکره و أری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلایه فاستعذب مرارة صبره و نصب للغنی علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمه و شکره سبحان الذی جعلکل قلب من قلوب احبایه مقرا بمحبته و صیر محبته مستقرة فی سویدایه و حبته و اطلع نفوس العارفین علی آیات توحیده و معرفته و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوبة جنته و الاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له شهادة تؤمن قایلها من عذابه و سطوته و اشهد ان محمدا عبده و رسوله الذی نسخ الشرایع المتقدمه بشریعته و ختم رسالة الرسل برسالته صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفاء الراشدین خصوصا علی ابی بکر الصدیق فی قوله و عقیدته و عمر الفاروق الذی فرق بین الحق و الباطل بقضیته و علی عثمان ذی النورین الذی نورالله قلبه بنور معرفته و علی علی المرتضی فی خلقه و سیرته و علی الحسن و الحسین الذی خصصهما الله علی خلقه بقربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین و الانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماکثیرا عن الحسن البصری انه قال حدثنی جماعةکلهم سمعوا الحدیث عن النبی صلی الله علیه و سلم یقول ان الله تعالی لما خلق العقل فقال له اقعد فقعد ثم قال له قم فقام ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال له تکلم فتکلم ثم قال له انصت فانصت ثم قال له انظر فنظر ثم قال له انصرف فانصرف ثم قال له افهم ففهم ثم قال له وعزتی و جلالی و عظمتی و کبریایی و سلطانی و جبروتی و علوی و ارتفاع مکانی و استوایی علی عرشی و قدرتی علی خلقی ما خلقت خلقا اکرم علی منک و لااحب الی منک بک اعرف و بک اعبد و بک اطاع و بک اعطی و بک اعاتب لک الثواب و علیک العقاب صدق الله و صدق رسول الله

رسول مجتبی سفیر معلی مقرب ثم دنی فتدلی خاص الخاص قاب قوسین اوادنی محمد مصطفی خیر اولین و آخرین خاتم النبیین خلاصه موجودات مظهر آیات بینات دریای بی پایان بی قیاس آفتاب جعلناله نورا یمشی به فی الناسکلید فردوس و حدایق کاشف رموز و اسرار حقایق آن منور منور صاحب توقیع انا اعطیناک الکوثر صلی الله علیه و علی آله الطیبین الطاهرین چنین می فرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنین املا می کند که ان الله تعالی لما خلق العقل می فرماید آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر و آن بصیر سمیع آن زنده ای که همه زندگان زندگی از او یابند و آن قیومی که همه محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند آن قهاری که گردن قاهران را به زنجیر و غل انا جعلنا فی اعناقهم اغلالا بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ لقطعنامنه الوتین شکسته است جل جلاله چون عقل را که تاج زرین اوست بر فرق ولقدکرمنا بنی آدم نهاد عقل چیست قندیل عالم مهین و نور طور سینین و امیر داد وهذا البلد الامین و خلیفه عادل حضرت رب العالمین است عقل چیست سلطان عادل و خوش خوست و سایه رحمت لاهو الاهوست عقل کیست آن که فاضلان صفه صفا و صفوت ره نشین ویند و انبارداران الدنیا مزرعة الاخرة خوشه چین ویند

در شرح بیفزا شرح عقل دل را مشرح کند عقل چیست گره گشای عقده های مشکلات و مشاطه عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تا به حضرت فالق الاصباح که رمزی از اسرار او اشارت رفت چون از عالم لامکان و از کتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود از این آفتاب سعود نور و ضیا گرفت خواست که هنرهای عقل را و عجایب ها و لطایف ها و غرایب ها که در ضمیر عقل بود بر موجودات پیدا کند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جدا کند سنگ محکی می بایست که تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود به گواهی آن محک ترازویی می بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو برکشند تا سنگ و هنگ او پیدا شود که هیچ چیز در هجده هزار عالم بی گواهی ترازو نه عزیز شود و نه خوار شود ...

... ای اصناف درخت و انواع نبات که دهانها گشاده اید و زبان دعوی جنبانیدیت اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود آن ترازوکدام است یکی باد است و یکی آب هر برگی که سنبلهای داشت و میوه ای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را و گوهر او را در عالم آشکارا کند یک مثقال ذره از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند ترشی ترشی نماید که وجوه یومیذ باسره شیرین شیرینی بنماید که وجوه یومیذ مسفره ضاحکه مستبشره آنچه بیخ آن درختان در زمین در تاریکی آب و گل هنری و معنیی داشت و حلال صاف می خوردند و از مخالف تیره پرهیز میکردند و در خود گوهری و هنری می دیدند که دیگران آن نمی دیدند میگفتند که دریغ که ما در زیر زمین چنین هنرها داریم و چنین موزونیها و خوبیها داریم و از جناب حق چنین عنایتها داریم و بیخهای دیگر از این خبر ندارند دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی

ایشان را از عالم غیب جواب میآمدکه ای محبوسان آب وگل بر کار باشید و هنر حاصل کنید و دل شکسته مباشید و مترسید که هنرهای شما پنهان نماندکه این گوهرها و میوه ها در خزینه وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود این در غیب علم ما بود و این هنرها و خوبیها که شما امروز در خود می بینید پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید در دریای غیب این گوهرها می تافتند و به سوی خزاین خاکیان می شتافتند ما چنین خاصیت نهاده ایم در هر صاحب هنری و هر پیشه وری و هر استادکاری از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه وران و عالمان و محققان که همواره در جوش باشند و هنر خود آشکارا کنند آن جوش ما نهاده ایم و آن طلب ما نهادهایم که ایشان بیقرار شده اند همچون دختران نوبالغ در خانه ها چادر و جمال می آرایند در آینه مینگرند و میخواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان میگویند

ما را به دم پیر نگه نتوان داشت/در عالم دلگیر نگه نتوان داشت ...

... حق جل جلاله فرمود ای موسی کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف گنجی بودم پنهان خواستم که مرا بشناسند

موسی گفت یارب آنهاکه اهل گنج بودند میشناختند و میدانستند و ماهی دریا را چون نداند و دیدە روشن آفتاب را چون نداند و طوطی ربانی شکرستان بی نهایت را چون نشناسد بلبل آسمانیگلستان خلق الورد الاحمر من عرقی را چون نداند و بر رخسارگل خوشعذار بلبل چون سرمست و بیخود نشود و از آن مستی نطقش چون به جوش نیاید و بیخود هزار و یک نوای گوناگون نسراید بر هزار و یک پرده که این پرده به آن نماند ای بلبل عشق ابدی این هزار پرده و یک پرده ازکدام مغنی آموختی ازکدام مطرب تعلیمکردی بلبل میگوید از آن مادرکه من زاییدم همه دانا و اوستاد زایند علم مادرزاد دارند عقل مادرزاد دارند من از نر و مادە بشریت نزاییده ام به حقیقت از مادر عشق گل زاییده ام عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد من امیم امی را دو معنی باشد یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب از امی این فهم میکنند اما به نزد محققان امی آن باشدکه آنچه دیگران به قلم و دست نویسند او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده وگذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابودو ناآمده حکایت کند

بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید او دگرست ...

... ای محبوسان جهان نادیده چارهای نمیکنید آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست هر جا دروغیگویند به امید آنگویندکه شنونده وقتی آن را به جای راست قبولکندکه راست را بداند راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبولکند درم قلب را بدان طمع خرجکردندکه مشتری آن را به جای نقرە خالص بگیرد و وقتیگیردکه این مشتری خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبولکند هرجا دروغی بود راستی باشد و هر جا قلبی باشد خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود حقیقتی باشد

اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که مینمایند و محو میشوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی اینک نقش از ایشان رفت بروبرگورستان سنگهای لحدبرگیرکلوخهاشان را میبین نقشها محو شده یقین دانکه آن نقشهای خوب عکس آن نقشهاستکه بیرون زندان دوستان استکه الباقیات الصالحات خیر کجایند این صورتهای باقی عند ربک نزد آنکساند که رب توستکه دم بدم تربیتهای او به تو میرسد شرح این دراز است بیا تاکوتاهکنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویمکه حقیقت این نقشهاستکه ما بر آن عاشقیم چون آنجا باز رویم موسی وار در آن آب حیات غوطه میخوریم ماهی وار با آن دریای حیات میگوییم چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی این چنین رحمتکه تراست چنان بی رحمی چراکردی ای بی رحمی تو شیرین تر از رحمتهای رحیمان عالم جواب میفرماید کنتکنزا مخفیا احببت ان اعرف گنجی بودم پنهان در پردە غیب در خلوت لامکان از پس پردههای هستی خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم

گفتندکه ماکه ماهیان این دریاییم اول در این دریای حیات بودهایم ما میدانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسیرپذیر اینکیمیای بی نهایتیم میدانستیم عزت اینکیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضهکردیم نشنیدند وندیدند و ندانستند چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف اینگنج هم ماییم این چندین غربت دراز جهت احببت ان اعرف خواستمکه تا مرا بدانند این باکه بود

جواب آمدکه ای ماهیان اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا اما بدان صفت و بدان سوز و بدانگرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهییکه موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاکگرم و ریگ سوزان میطپدکه لایموت فیها ولایحیی نه فراق دریا میگذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات چگونه لذت حیات یابدکسیکه آن دریا را دیده باشد

هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار

امکان زیستن بی دریا و امکان مردن نی از امید رسیدن به دریا

گوییکه مگر به باغ زر رشته امی یا بر رخ خویش زعفران کشته امی

اومید وصال تو رها مینکند ورنی خود را به رایگان کشته امی

دریا این ندا میکند و این وحی میفرمایدکه ولاتقتلوا انفسکم ان اللهکان بکم رحیما و حکمتی دیگر چنانکه خواستمکهگنج خود را ظاهرکنم خواستمکهگنج شناسی شما هم ظاهرکنم و چنانکه خواستمکه صفا و لطف این دریا را پیداکنم خواستمکه بلند همتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلق دریا را پیداکنم تا وفای خود را ببینند و همتشان آشکارا شود الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون

صدهزار مار استکه دعوی ماهیی میکند صورت صورت ماهی و معنی معنی مار ...

... مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار

اکنون مؤمنان مار خالص نیستند ماهی خالص نیستند بلکه مار ماهیاند نیم دست راستشان ماهی است و نیم دست چپ مار ساعتی آن نیم به باد و خاک دنیا میکشد و ساعتی این نیم به طلب دریا می کشد

ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بودکرا دارد دوست ...

... اکنون ای بندە مؤمنکه نیم تو مارست و نیم تو ماهی ساعتی رو به ماهی میکن که روبه حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت روی به مار میکن آن اولین چیست ایاک نعبد مشغولیم به عبادت تو به امر تو وایاک نستعین هم به امر تو پشت آوردیم بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس اماره که پشت او سوی درگاه توست از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ماکردهای چنانکه ازکافران خراج ستانند از بهر قوت اسلام او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم دو صفت است

یک صفت بند اوست و یک صفت پای اوست آن صفتکه پای اوست شوق جنسیت است و آن صفت که بند اوست خویشی استکه او را با خاک است زیرا اول گوهری آفرید حق تعالی در وی نظرکرد آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و بر خود بجوشید وکف کرد وکف او خاک شد و زمین شد از آن سببکه خاک از آب زاییده است این خویشی و تعلق بند اوست بیدار باش ای قطره و بدین بند و خویشی مغرور مشوکه بسیار قطرهها را این بند مغرورکرد و از طلب دریا بازداشت خنک آن کس که او را بند آهنین بود یا چوبین بودکه همواره در آن کوشدکه آن را بشکند و بیندازد اما آن کس راکه بند زرین باشد و او زر دوست و یا بندگوهرین باشد و اوگوهر دوست اکنون آن قطرهکه سوی دریای وحدت سیل وار میرود آن قطره جان مؤمن است که سیل وار میرود سوی دریای وحدت کهانی ذاهب الی ربی علیه توکلی و هو حسبی والله اعلم

مولانا
 
۲۷۱۷

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... گاهی دلم به مهر کند خسته گاه دوست

دریا کنار چشم من و مردمی در او

تر دامن وجود من در یاشناه دوست ...

مجد همگر
 
۲۷۱۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... دو بیت گفتم بر خواطرت همانا نیست

خجسته خواطر محمود را دلی دریاست

چگونه دریا کآنرا کرانه پیدا نیست

همیشه تا که تن انس و جان از آن هستی ...

مجد همگر
 
۲۷۱۹

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

... هنوز روز وداعش ندید و خونبار است

دو چشم من که چو دریا و کان گهر دارد

بلای درد فراقش کسی تواند برد ...

مجد همگر
 
۲۷۲۰

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... به آب اندرت صد هزاران زره در

ز اشکال تو روی دریا منقش

ز آثار تو روی صحرا مصور ...

... فرازش ز خونم چو کوه طبر خون

نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر

همه خاک و خاره چو لعل بدخشی ...

... ببردند تا جای پاکان برابر

به دشتی رسیدم به مانند دریا

که کس جز ملایک ندیدیش معبر ...

... همی رفتمی من بر آن راه منکر

به قوت چو گردون به صورت چو دریا

به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر ...

... هوا گردد از گرد میدان معنبر

جهان گردد از خون گران چو دریا

تو چون موج کشتی به ساحل برآور ...

... مونث شود در رحم ها مذکر

زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا

زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر ...

... همیشه دو دستت به زلف معنبر

رخ بدسگال تو از آب دریا

دل دشمن تو پر آذر چو مجمر

مجد همگر
 
 
۱
۱۳۴
۱۳۵
۱۳۶
۱۳۷
۱۳۸
۳۷۳