گنجور

 
مولانا

فرمود که جانب «توقات» می‌باید رفتن که آن طرف گرمسیر است اگر چه «انطالیه» گرمسیر است امّا آنجا اغلب رومیانند، سخن ما را فهم نکنند، اگرچه در میان رومیان نیز هستند که فهم می‌کنند.

روزی سخن می‌گفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند، در میان سخن می‌گریستند و متذوّق می‌شدند و حالت می‌کردند، سؤال کرد که «‌ایشان چه فهم کنند و چه دانند‌؟ این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم می‌کنند ایشان چه فهم می‌کردند که می‌گریستند‌؟» فرمود که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند، آنچ اصل این سخن‌ست آن را فهم می‌کنند، آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و به‌آنک خدا خالق‌ست و رازق‌ست و در همه متصرّف و رجوع به‌وی‌ست و عقاب و عفو ازوست، چون این سخن را شنید و این سخن، وصف حق‌ّست و ذکر اوست، پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان می‌آید اگر راه‌ها مختلف است امّا مقصد یکی‌ست.‌ نمی‌بینی که راه به‌کعبه بسیار‌ست بعضی را راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن، پس اگر در راه‌ها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی‌حدّست امّا چون به‌مقصود نظر کنی همه متفّق‌ند و یگانه و همه را درون‌ها به‌کعبه متّفق است و درون‌ها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا (هیچ) خلاف نمی‌گنجد آن تعلّق نه کفر‌ست و نه ایمان یعنی آن تعلّق مشوب نیست به‌آن راه‌های مختلف که گفتیم چون آنجا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راه‌ها می‌کردند که این او را می‌گفت که تو باطلی و کافری و آن‌دگر این را چنین نماید اما چون به کعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راه‌ها بود و مقصود‌شان یکی بود مثلاً اگر کاسه را جان بودی (بنده) بندهٔ کاسه‌گر بودی و با وی عشق‌ها باختی اکنون این کاسه را که ساخته‌ آید بعضی می‌گویند که این را چنین می‌باید بر خوان نهادن و بعضی می‌گویند که اندرون او را می‌باید شستن و بعضی می‌گویند که بیرون او را می‌باید شستن و بعضی می‌گویند که مجموع را و بعضی می‌گویند که حاجت نیست شستن، اختلاف درین چیزهاست اماّ آنک کاسه را (قطعا) خالقی و سازنده‌‌ای هست و از خود نشده است متّفق‌علیه است و کس را درین هیچ خلاف نیست‌.

آمدیم اکنون، آدمیان در اندرونِ دل، از روی باطن، محبّ حقّ‌ند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشم‌داشت ِ هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرّف نمی‌دانند، این چنین معنی نه کفر‌ست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست اما چون از باطن سوی ناودان ِ زبان آن آب معنی روان شود و افسرده گردد نقش و عبارت شود اینجا نامش کفر و ایمان و نیک و بد شود‌. همچنانک نباتات از زمین می‌رویند در ابتدای خود صورتی ندارند و چون روی به‌این عالم می‌آورند، در آغاز کار، لطیف و نازک می‌نماید و سپید رنگ می‌باید، چندین که باین عالم قدم پیش می‌نهد غلیظ و کثیف (می‌گردد) و رنگی دیگر می‌گیرد اما چون مؤمن و کافر هم نشینند چون به عبارت چیزی نگویند یگانه‌اند بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادی‌ست زیرا اندیشه‌ها لطیفند بر ایشان حکم نتوان کردن که «نَحْنُ نَحْکُمُ بِالظَّاهِرِ وَاللهُّ یَتَوَلَّی السَّرَائِرَ» آن اندیشه‌ها را حق تعالی پدید می‌آورد در تو تو نتوانی آن را به صد هزار جهد ولاحول از خود دور کردن پس آنچ می‌گویند که خدا را آلت حاجت نیست نمی‌بینی که آن تصوّرات و اندیشه‌ها را در تو چون پدید می‌آورد بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی آن اندیشه‌ها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنک بگیری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است و چون مقدور تو نیست چه تسلیم کنی، پس اندیشه‌ها مادام که در باطند بی‌نام و نشان‌اند بر ایشان نتوان حکم کردن نه به کفر و نه باسلام، هیچ قاضی گوید که تو در اندرون چنین اقرار کردی یا چنین بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنین اندیشه نکردی! نگوید! زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست اندیشه‌ها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد این ساعت توان حکم کردن به کفر و اسلام و نیک و بد چنانک اجسام را عالمست تصورّات را عالمست و تخیلّات را عالمست و توهمان را عالمست و حق تعالی ورای همه عالمهاست نه داخل است و نه خارج، اکنون تصرّفات حق را درنگر درین تصوّرات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصوّر می‌کند آخر این خیال یا تصوّر اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذرّه ذرّه کنی آن اندیشه را درو نیابی در خون نیابی و در رگ نیابی بالا نیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بی‌چون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی پس چون تصرفّات او درین تصورّات بدین لطیفیست که بی‌نشانست پس او که آفرینندهٔ این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد چنانکه این قالب‌ها نسبت به معانی اشخاص کثیفند این معانی لطیف بی‌چون و چگونه نسبت با لطف باری اجسام و صورند کثیف.

ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی

عقول و جان بشر را بدن شمردندی

و حق تعالی در این عالم تصورّات نگنجد ودر هیچ عالمی که اگر در عالم تصورّات بگنجد لازم شود که مصّور برو محیط شود پس او خالق تصورّات نباشد پس معلوم شد که او ورای همه عالمهاست لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُّنَ الْمَسْجِد الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّهُ همه می‌گویند که در کعبه درآییم و بعضی می‌گویند که ان شاءاللهّ درآییم اینها که استثنا می‌کنند عاشقانند زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند بر کار معشوق داند پس می‌گوید که اگر معشوق خواهد در آییم اکنون مسجد الحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق می‌روند و پیش عاشقان و خاصان مسجد الحرام وصال حقسّت پس می‌گویند که اگر حق خواهد به وی برسیم و بدیدار مشرفّ شویم اماّ آنک معشوق بگوید ان شاءاللهّ آن نادرست حکایت آن غریب است.

غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن خدا را بندگانند که ایشان معشوقند و محبوبند حق تعالی طالب ایشانست و هرچ وظیفه عاشقانست او برای ایشان می‌کند و می‌نماید همچنانک عاشق می‌گفت ان شاءاللهّ برسیم حق تعالی برای آن غریب ان شاء اللهّ می‌گوید اگر بشرح آن مشغول شویم اولیای واصل سررشته گم کنند پس چنین اسرار و احوال را بخلق چون توان گفتن قلم اینجا رسید و سر بشکست یکی اشتر را بر مناره نمی‌بیند تار موی در دهن اشتر چون بیند ؟ آمدیم به حکایت اولّ اکنون آن عاشقان که ان شاءاللهّ می‌گویند یعنی بر کار معشوقست اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم ایشان غرق حقّند آنجا غیر نمی‌گنجد و یاد غیر حرامست چه جای غیرست که تا خود را محو نکرد آنجا نگنجد لَیْسَ فِی الدَّارِ غَیْرُ اللهّ (دَیَّارٌ) اینک می‌فرمایند رسوله الرؤیا اکنون این رؤیا خواب‌های عاشقان و صادقانست و تعبیرش در آن عالم پدید شود بلک احوال جمله عالم خوابیست تعبیرش در آن جهان پدید شود همچنانک خوابی می‌بینی که سواری بر اسب، به مراد می‌رسی. اسب به مراد چه نسبت دارد ؟ و اگر می‌بینی که به تو درم‌های درست دادند تعبیرش آنست که سخن‌های درست و نیکو از عالمی بشنوی، درم بسخن چه ماند و اگر بینی که ترا بر دار آویختند رییس قومی شوی دار به ریاست و سروری چه مانَد؟  همچنین احوال عالم را که گفتیم خوابیست که اَلدُّنْیَا کَحُلُمِ الناّئِم تعبیرهاش در آن عالم دیگر گون باشد که به این نماند آن را معبرّ الهی تعبیر کند زیرا برو همه مکشوف است چنانک باغبانی که به باغ درآید در درختان نظر کند بی آنک بر سر شاخه‌ها میوه بیند حکم کند که این خرماست و آن انجیرست و این نارست و این امرودست و این سیب است.

چون علم آن دانسته است حاجت قیامت نیست که تعبیرها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد او دید است پیشین که چه نتیجه خواهد دادن همچنانک باغبان پیشین می‌داند که البتّه این شاخ چه میوه خواهد دادن همه چیزهای عالم از مال و زن و جامه مطلوب لغیره است مطلوب لذاته نیست نمی‌بینی که اگر ترا صد هزار درم باشد و گرسنه باشی و نان نیابی هیچ توانی خوردن و غذای خود کردن ؟ آن درم و زن برای فرزندست و قضای شهوت ، جامه برای دفع سرماست و همچنین جمله چیزها مسلسل است با حق جلّ جلاله اوست که مطلوب لذاته است برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چون او ورای همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه پس او را برای کم ازو چون خواهند پس اِلَیْهِ الْمَنْتَهی چون باو رسیدند به مطلوب کلیّ رسیدند از آنجا دیگر گذر نیست این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است هرگز به هیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود بعد از آن درو شبهه و اشکال نمانَد که حُبَّکَ الشَّیْیَ یُعْمِی وَیُصِمُّ ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنِ ذات من از نار است و ذات او از طین چون شاید که عالی ادنی را سجود کند چون ابلیس را باین جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد گفت یارب آه همه تو کردی و فتنه‌ی تو بود مرا لعنت می‌کنی و دور می‌کنی و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد حق تعالی به آدم گفت که ای آدم چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی آخر ترا حجّت بود نمی‌گفتی که همه از تست و تو کردی هرچ تو خواهی در عالم آن شود و هرچ نخواهی هرگز نشود این چنین حجّت راست مبین واقع داشتی چرا نگفتی گفت یارب می‌دانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم.

فرمود که این شرع مشرعست یعنی آبشخور مثالش همچنانست که دیوان پادشاه درو احکام پادشاه از امر و نهی و سیاست و عدل و داد خاص را و عام را و احکام پادشاه دیوان بی‌حدّست در شمار نتوان آوردن و عظیم خوب و پرفایده است قوام عالم بدان است اماّ احوال درویشان و فقیران مصاحبت است با پادشاه (و دانستن علم حاکم کو دانستن علم احکام و کو دانستن علم حاکم و مصاحبت پادشاه) فرقی عظیم است اصحاب و احوال ایشان همچون مدرسه است که درو فقها باشند که هر فقیهی را مدرس بر حسب استعداد او جامگی می‌دهد یکی را ده یکی را بیست یکی را سی ما نیز سخن را بقدر هر کس و استعداد او می‌گوییم که کَلِّمَ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُوْلِهِم.