گنجور

 
مجد همگر

تو را چو در همه عالم به حسن یکتانیست

ازان به حال منت هیچگونه پروا نیست

تو را به ماه درخشنده نسبتی نکنم

که ماه را رخ گلگون و چشم شهلا نیست

غریب نیست که روی تورشک خورشید است

عجب تر آنکه دهانت چو ذره پیدا نیست

ز بس کز آتش عشقت همی پزم سودا

به رنگ آب دو چشمم شراب حمرا نیست

گمان برم که نیابند در همه عالم

کسی که در سر او از غم تو سودا نیست

نسیم با سر زلفت چنین خوش است امروز

که دیگرش سر باغ و دل تماشا نیست

اگر چه روی تو طاووس باغ جان و دل است

حدیث وصل تو جز داستان عنقا نیست

بیا که از غم تو جان من به جان آمد

بیا که بی لب تو عیش من مهیا نیست

بدین لطافت و خوبی برای مخدومی

که بارگاه وصال تو منصب مانیست

محمد بن محمد که کارنامه حمد

به جز به محمدت ذات او مطرا نیست

یگانه بار خدائی که از کمال خرد

زخسروان جهانش همال و همتا نیست

زهی رسیده جلالت به منصبی که ز عجز

مسافران خرد را گذر به آنجا نیست

توئی که در صحت کار کرد دولت تو

قدر مجال ندارد قضا توانا نیست

تو راز غیب ندیدی به دیده و دانش

تو را که دید تواند که هیچ پیدا نیست

مراسم سخن مشتبه ضمیر روشن تست

اگر چه اسم نظیر تو را مسما نیست

ز حرف و تیغ تو فعلی که می شود ظاهر

محقق است که آن جز به اسم اعدا نیست

در آفتاب جمالت ستاره چون گردد

که درهوای تومه را مجال حربا نیست

کفت به ابر تشبه کجا کند معنی

که چون تاثر جود تو فیض او را نیست

چو ساقیان سمن ساق تو کمربندند

گمان برم که قمر جز به برج جوزا نیست

سودا فتح وظفر ممکن سعادت تست

اگر چه منزل مهر تو جز سویدا نیست

خجسته رای تو را روشنی مدان که جداست

که آفتاب خرد نزد او هویدا نیست

خدایگانا من بنده آن کسم که مرا

جز آستان رفیعت ملاذ و ملجا نیست

مرا به لطف تو امیدهای بسیار است

از آنکه مثل تو مخدوم هیچکس را نیست

توئی محمد و من وارث ابونصرم

جو یار غار توام این حدیث زیبا نیست

ز دوستی تو با دشمنان به پیکارم

که دشمن تو مبادا هیمشه الا نیست

به هر جفا ز وفای تو می نخواهم گشت

از اینکه نقض وفا شیوه احبا نیست

امور خطه اربل به من حوالت کن

که نصر دین محمد مقام ترسا نیست

برای مصلحت نام تست کوشش من

وگرنه اربل ویرانه لایق ما نیست

تو را حقوق ایادیست بر من از اول

چنانکه محمل آن از قبیل احصانیست

به باب دوستی و شرط بندگی با تو

ز خسروان درت هیچکس چو برپا نیست

سه بیت می کنم از شعر جاسبی تضمین

در این قصیده چو به زان سه بیت غرا نیست

به خواب دیدم یکشب جمال فردوسی

که گفت شمس تو را زین حدیث تنها نیست

بدین صفت که توئی من شدم بر محمود

دو بیت گفتم بر خواطرت همانا نیست

خجسته خواطر محمود را دلی دریاست

چگونه دریا کآنرا کرانه پیدا نیست

همیشه تا که تن انس و جان از آن هستی

شود ز گردش این آسمان خضرا نیست

تو هست باد و زمام قضا به دست تو باد

که کرده های تورا این وظیفه تنها نیست