گنجور

 
۲۲۶۱

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح بهاء الدین زکریای ملتانی

 

... نه همانا بشناسند یقین تا بینند

هر صفاتی که عقول بشری دریابد

ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند ...

... خوشدمان خوش تر از انفاس مسیحا بینند

تشنگان ار همه دریای محیط آشامند

در دل از آتش سوداش شررها بینند ...

... باز محنت زدگان از غم و اندوه و فراق

دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند

گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز ...

عراقی
 
۲۲۶۲

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در نعت رسول اکرم (ص)

 

... جذبه ای تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن

جرعه ای تا افگنم خود را به دریایی قعیر

چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب

تا کی از دون همتی گردم به گرد آبگیر

تا که مستغرق شوم در قعر بحر بیخودی

سر بسر دریا شود نی جوی ماند نی غدیر

تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری ...

عراقی
 
۲۲۶۳

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - ایضاله

 

... صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس

موج این دریا به پیدا و نهان انداخته

باز دریای جلالت ناگهان موجی زده

جمله را در قعر بحر بی کران انداخته

جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک

صورت هریک خلافی در میان انداخته ...

... ای کمال تو یقین را در گمان انداخته

گرچه از دریای توحید آب حیوان می کشم

مانده ام از تشنگی بر لب زبان انداخته

تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم

کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته

تا عراقی لنگر من شد در این دریای ژرف

کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته

عراقی
 
۲۲۶۴

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در توحید

 

... خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند

هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته

در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست ...

... هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را

موج دریای ظهورت بادبان انداخته

ای خوش ار بینیم بی ما گوهر بحر بقات

کشتی ما در محیط بیکران انداخته

غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب

دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته ...

عراقی
 
۲۲۶۵

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله

 

... تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی

عجب نبود درین دریا گر آویزی به زلف یار

غریق بحر در هر چیز آویزد ز حیرانی ...

... وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی

وگر خواهی که دریانی به عقل این رمز را نتوان

که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی ...

عراقی
 
۲۲۶۶

عراقی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ (که به غیر از تو در جهان کس نیست - جز تو موجود جاودان کس نیست)

 

... بر دو عالم کشیده اند رقم

پیش دریای کبریای تو هست

دو جهان کم ز قطره ای شبنم ...

... قطره و بحر جز یکی نبود

آب دریا چون بنگری از جوست

بر دلش کشف کی شود اسرار ...

عراقی
 
۲۲۶۷

عراقی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ (که همه اوست هر چه هست یقین - جان و جانان و دلبر و دل و دین)

 

... روی خورشید دید و دروا شد

بر هوا شد بخاری از دریا

باز چون جمع گشت دریا شد

غیرتش غیر در جهان نگذاشت ...

... مهر چون سایه از میان برداشت

ما چه باشیم در میان دریاب

اول و آخر اوست در همه حال ...

... عکس رخسار او عیان دیدن

بوی او را بدو توان دریافت

روی او را بدو توان دیدن ...

عراقی
 
۲۲۶۸

عراقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

... و آن نور بسیط جاودانه

آن بحر که موج اوست دریا

و آن نور که ظل اوست اشیا ...

... بل عین حقیقت است و اعلا

دریاب که اوست اسم اعظم

زو گشت عیان صفات و اسما ...

عراقی
 
۲۲۶۹

عراقی » عشاق‌نامه » آغاز کتاب » بخش ۱۰ - حکایت

 

... بندگانت پرند حر بطلب

هست دریا بر تو در بطلب

خاطرم در این معانی سفت ...

عراقی
 
۲۲۷۰

عراقی » عشاق‌نامه » فصل هشتم » بخش ۶ - مثنوی

 

... سینه پر سوز ازو و دل بریان

جان به دریا غریق و تن به کران

گشت بیمار چو نخورد و نخفت ...

... سر عنقاست یا دماغ نهنگ

زیر دریاست یا به هفت اورنگ

چون بپرسید محرمش به نهفت ...

عراقی
 
۲۲۷۱

عراقی » لمعات » لمعۀ سوم

 

... آن صورت آن کس است کان نقش آراست

دریای کهن چو بر زند موجی نو

موجش خوانند و در حقیقت دریاست

کثرت و اختلاف صور امواج بحر را متکثر نگرداند مسما را من کل الوجوه متعدد نکند دریا نفس زند بخار گویند متراکم شود ابر خوانند فرو چکیدن گیرد باران نام نهند جمع شود و بدریا پیوندد همان دریا خوانند که بود

قطعه ...

... عمن تشکل فیها فهیاستار

قعر این بحر ازل است و ساحلش ابد مصراع ساحلش قعر است و قعرش بی کران برزخ تویی تو بحر بجز یکی نیست از تویی موهوم تو دو می نماید اگر تو خود را فرا آب این دریا دهی برزخی که آن تویی تو است از میان برخیزد و بحر ازل با بحر ابد بیامیزد و اول وآخر یکی بود

امروز و پریر و دی و فردا ...

عراقی
 
۲۲۷۲

عراقی » لمعات » لمعۀ هفدهم

 

... زو تجلی ترا مهیاتر

این خود هست و لکن یا مبتدیا بالنعم قبل استحقاقها بیان می کند که چون محبوب که خواهد خود را بر عین عاشق جلوه دهد نخست از پرتو جمال خود عین او را نوری عاریت دهد تا بدان نور آن جمال ببیند و از او تمتع گیرد و چون بدان نور از آن شهود حظی تمام استد بازفروغ نور روی او عین عاشق را نوری دیگردهد تا بدان نور ملاحظه نوری روشن تر از اول کسب کند و علی هذا بر مثال تشنه ای که آب دریا خورد هر چند که بیش خورد تشنه تر گردد هرچند یافت بیش طلب بیش همه چیز را تا نجویی نیابی جز این دوست را تا نیابی نجویی تشنۀ این آب هرگز از این سیراب نشود

لایرجع الطرف عنه عندرؤیته ...

عراقی
 
۲۲۷۳

عراقی » لمعات » لمعۀ نوزدهم

 

عاشق را دلی است منزه از تعین که مخیم قباب عزت است و مجمع بحر غیب و شهادت و این دل را همتی است که

اگر بساغر دریا هزار باده کشد

هنوز همت او بادۀ دگر خواهد ...

عراقی
 
۲۲۷۴

عراقی » لمعات » لمعۀ بیست و هشتم

 

... بیت

حریفی می کنم با هفت دریا

اگرچه زور یک شبنم ندارم ...

عراقی
 
۲۲۷۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲

 

... در دیده های غیب بین هر دم ز تو تمثال ها

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون

ماهت نخوانم ای فزون از ماه ها و سال ها ...

... بر اهل صورت شد سخن تفصیل ها اجمال ها

گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در

کز ذوق شعر آخر شتر خوش می کشد ترحال ها

مولانا
 
۲۲۷۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴

 

... ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته

زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده

ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد ...

مولانا
 
۲۲۷۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶

 

... ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین ...

مولانا
 
۲۲۷۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

... در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما

قومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنان

قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما ...

مولانا
 
۲۲۷۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

 

... هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم

گفت که دریا بخوری گفتم که آری صنما

هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا ...

مولانا
 
۲۲۸۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹

 

... نتاند خواندن مقری دهان پر پست آیت ها

از آن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد

به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت ها ...

مولانا
 
 
۱
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
۱۱۵
۱۱۶
۳۷۳