گنجور

 
۲۲۴۱

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در هجو عمید کاسنی

 

عمید کاسنی آن کاسه سرش پنگان

که عاشق کله ن بدی چو پابنگان

بمرد و کاسنی او مرده ریگ وار بماند

چنانکه ماند از جغد گوشه ویران

چنانکه مغ بستوران برند بردندش

بگندگی ستوران بجای آن غمدان ...

... ز پشت مار شکنج شکنجه قارون

همی پشیزه برندش بناخن و دندان

بشاعری و ببربط زنی و مسخرگی ...

... همی بقعر درک برگشاده است زبان

بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم

زمن بخود نبرد جز چنین قصیده گمان ...

... جنازه پوش مپوشید جز که سفره نان

بنان گدای بدار چه بنام دهقان بود

هزار تیز گدا بر بروت آن دهقان ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۲

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در هجاء خمخانه

 

... بخواب خرگوش اندر شود بعادت و خو

سناییا به کجایی که تا بنالی زار

که سوزنی چه خری بست بر طویله تو

سنای مکی یا آلوی بخارایی ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۳

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » بخش دوم قصاید » شمارهٔ ۱ - در مطایبه و مدح علاء الدین

 

یا ایهااللوند مرا پای خواست بند

تدبیر من بساز بیک تیز باد گند ...

... افسوکی بدار و دو سه تیزکی بلحن

اندر بروت گنده من بندو خوش بخند

یکبار یا دو بار مراعاتکی بکن ...

... تو ز نو و کتانه بدست آرو می نوند

بر ژنده بند سیم درست از بهای مرز

هل تا کنند مرز درست تو ژند ژند

تا کار بستنی است یکی چند پند من

پندم بکار شو و مشو کار بند بند

خواهی که نعل ن و ستون شکم شود

بی صنعت درو کروبی سعی قفل بند

از کرسی و کنند مکن هیچگونه فرق

بنشین بجای کرسی بر دسته کنند

ن آزمای باش و خریدار ر سرخ ...

... از گفت ناستوده و از کرد ناپسند

شاه شرف محمدبن حیدر آنکه هست

از نظم مدح او سخن پست من بلند

ملکی است مرورا که در آنجا شریک نیست

شاه ختا و بنکت و اکتور دار کند

شاهی است شیرزاده که خون حسود اوست ...

... در حمله از تکاور دشمن جدا کند

کیمخت را بناخج شش مهره از لفند

در زیر سایه علم جد او قرار ...

... او شادکام باد و بداندیش او نژند

بادا عدوی او بنظرها همیشه خوار

بادا محب او ببر خلق ارجمند

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۴

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » بخش دوم قصاید » شمارهٔ ۳ - در هزل و مدح علاء الدین

 

... ماند به تو گهی که کنی ادنی طلب

دیوانه ای که خورده بود کوکنار و بنگ

چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود ...

... از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب

از سهم تو به روم نخسبند و نه به زنگ

همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک ...

... نام ورا به سینه اطفال شیعه بر

تا نقش برکنند ببندد به آذرنگ

آن نر نر سپور کز آورد برد او ...

... در جد قرینشانم لیکن به باب هزل

من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ

با عیب گیر شعر من اندر قرین شود ...

... گر رستم است خصم چو حمله به وی بری

بندی گره به پاردم رخش و پالهنگ

از حربگه غریو برآید چو خصم را ...

... زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد

زینت چو بسته شد به زیر تنگ و زیر تنگ

پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان ...

... جنگ غنا فشارده نای حسود تو

وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۵

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » غزلیات » شمارهٔ ۶ - ای کودکان

 

... خر بمری پیش او ز هار فرو ماند

ماده خری تنگ بسته را بنهادم

چنبر بگسست و در نوار فرو ماند ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۶

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

... مرپنج لنگ لاشه در اتمه پوش را

خر بنده ام زمان بزمان خر سوارتر

در ن خر شدن بستیزه مثل زنند

ایشان خر ستیزه کش و من ستیزه بر ...

... بجای آندو بدین سر نهم بجبر

خر بنده را تصوف باشد بدینقدر

خر مردمند هرسه نه مردم نه خر تمام ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۷

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » مسمطات » شمارهٔ ۱

 

... عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز

یاسمن گون رخ ون را بزهارم بنمود

شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود ...

... کل بودی چون نای بگوش ایرم

بنوایی بربودی دل و هوش ایرم

نوش بدی چشمه نوش ایرم ...

... عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست

یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست

خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست ...

... که بباران سخاوت بودش میل و هوا

رأی رخشنده اش تابنده تر از شمس ضحی

ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۸

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » مسمطات » شمارهٔ ۲ - شاعر ساده سخنم

 

... جاودان بادا آن جای طهارت آباد

که سراج الدین بگرفت و به پشتش بنهاد

کویم از سفره او گرچه نگویم که نه اد ...

... بگه خوردن حمدان چو دو سه خورد شراب

پسر کافی آن تا بت بستان افروز

جفت آذرگون با لاله رفیقی دلسوز ...

... عاریت داده بدو سبلت و ریش و بیغوز

بنجارا شده هنگام صبی علم آموز

تاج برهان اجل کرده ورا خشک سپوز ...

... وان بامید خر انبار روا رو کرده

بنفاق و به ریا لا و لم لو کرده

چون سگان نیم شبان بانگ عواعو کرده

بنجا را شده و حجره یکرو کرده

بدم نان بکشان رفته کشان ن بشتاب ...

... با چنان روی نه اد است کس او را عجب است

بسته گوید من ایر ندیدم در خواب

راست گوید همه دید است ببیداری در ...

... ونش خو کرده بخردی بکلان کاری در

بوده یکسان بستانی و نگونساری در

گشته درمانده ببیماری ون خواری در ...

... کرم رویست ولیکن چو نکت آغازد

به یکی نکته بناجور برف اندازد

دوزخ آنرا که خرد از سخنش بگدازد

سیفک چنگی باید که رهی بنوازد

زآتش گرم سماعیش سری بفرازد ...

... جامه چینی او را نه چگونه است و نه چون

همه را چام شرابست ورا جام سراب

در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است ...

... نه ندیمان تو لند و بدیشان شکنم

بلکه خود را بندیمان تو می برفکنم

گر ندیمان تو لند ندیم تو منم

باد در ون ندیمان تو دم ذقنم

سر هر مویی بر ایر خری بسته طناب

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۴۹

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قطعات » شمارهٔ ۳۹

 

... از لکنش معده است نه از طلعت فرخ

هر یک بستم ساخته خود را چو همایان

شاگرد کل جوهریند این همه در حرص

ز استاد فزونتر شده این لقمه بیابان

از غایت بی بنگی و از حرص گدایی

استاده براه اینهمه یافه در ایان ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۵۰

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قطعات » شمارهٔ ۴۲ - خواجه محمد بن مؤید

 

... دریا برابر دل تو زاب داشه ای

باز بست همت تو که در زیر بال اوست

بر چرخ نسر طایر و واقع چو باشه ای ...

... تو چون محمدی و منم چون عکاشه ای

بنگر بدوستی که مرا طرفه اوفتاد

با دوستی بروی چو پشت رکاشه ای ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۵۱

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قطعات » شمارهٔ ۴۳ - سالار بک

 

... در پای سوی که بردم و دست سوی مه

آنگاه برون آیم سرمست و بن و آیز

چون سبلت اعدای تو بار و مه پر گه ...

... چندانت بقا بادا در دولت و اقبال

کز دور و سکون چرخ و زمین آید بسته

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۵۲

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » بخش دوم قطعات » شمارهٔ ۳ - بشنو حکایتی ز من

 

کور و کر و دراز و سطبر است و سرنگون

سرگرد و بن قوی و سیه پوش و احمر است

 طناز و پر هراس و چو پستانست در لباس ...

... چون ایه طاق طاق کند ایه چاک چاک

در بسترم تو گویی میدان نو درست

من دوش خفته بودم در بستر از قضا

گفتم بلای در کشاده در اندرست ...

... آنجا ببوفتاد که گویی نه جانور است

من دست پیش بردم و بگشاده بند او

تا دلش سخت فربه یا سخت لاغر است ...

... آ دو رد کردم و آگاهیش نبود

گویی که مست خفته بنزدیک مادر است

بگرفتم و فشردم اندر میان پاش ...

سوزنی سمرقندی
 
۲۲۵۳

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۳ - فصل: در بیان تصوف

 

... معروف کرخی‑رحمة الله علیه‑گفت تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن

بایزید‑قدس الله روحه العزیز‑گفت تن به بندگی سپردناست

ابوالحسن نوری‑رحمة الله علیه‑گفت تصوف ساکن است آنگه که نیابد و ایثار کردن است آنگه که بیابد ...

... ابراهیم خواص‑رحمة الله علیه‑گفت بزرگی از خود دور کردن است

ابن الجلا‑رحمة الله علیه‑گفت تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد

ابو عبدالله خفیف‑رحمة الله علیه‑گوید دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن ...

... اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است و عذاب روح چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند و چون ترک آن گوید فراغت یابد

دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند

سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود به مدد اعراض از خلق ...

... پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد

یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند سه جواب گفت یکی از علم و یکی از حقیقت و یکی از حق جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همه کدورات و استعمال خلق با همه مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همه مخلوقات تصوف است جواب حقی آنست که صافی شدن است از همه کدورات و در آن صفا صافی شدن آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفته اند

اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد ...

عبادی مروزی
 
۲۲۵۴

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۱۳ - فصل پنجم: در مجاهدت

 

بدان که هیچ راهی که آدمی در وی قدم زند نیکوتر و پاکتر از مجاهدت نیست و مجاهدت مخالفت است هر چیزیرا که رقم انسانیت بر وی باشد و ثمره او راه نمودن است به حق تعالی والذین جاهدو فینا لنهدینهم سبلنا چون کسی برای او همه چیزها را دست بدارد لابد او نیز همه نیکوییها به وی رساند قالرسول الله من کان لله کان الله له و هر راه که آدمی بر آن رود وی را در آن طمع باشد و هوای او در آن مجال یابد و نفس اورا در آن نصیب بود الا راه مجاهدت که هوا در دیگر راهها زنده باشد و در مجاهدت بمیرد پسمجاهدت سبب عزل انسانیت است و تخم کشف اسرار حقیقت

نهاد آدمی آن گه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد کسی که در مجاهدت بر خود بسته دارد لشکر هوی وی را به غارت برداردو بر وی غالب شود وملازم طمع و متابع شهوت و موافق غضب گردد و ریا بر او مستولی شود تا هر چه کند برای خلق کند و این چنین کس هرگز حلاوت ایمان نیابد اما چون به مجاهدت درآید و در بدایت روزگار خود را تربیت کند به مراقبت و ظاهر خود بپیراید به مجاهدت شجره حقیقت در دل او رسته شود و خارستان معصیت در درون سوخته گردد فتوح غیب حاصل آید

و بر مردم مبتدی در راه ارادت مجاهدت فریضه است از آنکه نفس زمام او گرفته باشد و از هوا آیینه او ساخته تا مذاق مراد او خیالات فاسد بدو مینماید وباطل در کسوت حقیقت بر وی عرضه کند چندانهوس در نهاد او پدید آید که یک باره از حق پرستیدن بیفتد و به عقوبت ریا مبتلا شود و بند شک و شرک بر نهاد او افتد تا بت پرستی تمام از میان کار بیرون آید و آن ارادت و بال او گردد

پس از جهت مصلحت مشایخ که نایبان نبوت اند مجاهده را مؤکد گردانیده تا هر که به راه ارادت درآیبد مجاهدتپیش گیرد و بر ریاضت مواظبت نماید تا اوصاف مذمومه در وی نیست شود و خلق پرستی از دیده وی بیفتد پس راه عبودیت واخلاص بر وی میسر شود ...

... در خبر است که یکی پیش رسول آمدگفت یا رسول الله از جهادها کدام فاضل تر تا آن کنم گفت جاهد نفسک و هواک فی الله

ذاالنون مصری‑رحمة الله علیه‑گفته است که حق‑سبحانه و تعالی‑بنده خود عزی ندهد ورای آنکه او را دلالت کند برخوار کردن نفس در چشم خود از آنکه شرع نفس را دشمن ترین دشمنان خوانده است اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک مذلت دشمن جستن نشان رعایت جانب دوست باشد

مجاهدت را فایده ها است ...

عبادی مروزی
 
۲۲۵۵

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۱۸ - فصل چهارم: در اخلاق ایشان

 

... دیگر آنکه پیوسته مخالف آرزوی خود باشند و هر چه پیش آید از راحت و مراد به دیگری ایثار کنند و چون ایثار کنند دیگر بدان رجوع نکنند کهرسول فرموده است العاید فی هبته کالکلب یعود فی قییه

نافعروایت کند کهعبدالله بن عمر‑رضی الله عنهما‑را وقتی بیماری پدید آمدچون صحت یافت نان وماهی آرزو خواست در بازار بسیار طلب کردند چون بیافتند به یک درم ونیم بخریدند و بریان کردند و بر روی نان نهادند و به نزدیک وی بردند خواست که دست بدان کند سایلی به در حجره آمد عبدالله بن عمر غلام را گفت این نان و ماهی را بدان سایل ده غلام ای خواجه چند روز بود که در بند این ماهی بودی و نمی یافتی اکنون که یافتیم بدو چرامی دهی بگذار تا بهای این بدو دهم و تو این بکار بریعبدالله بن عمر‑رضی الله عنه‑غلام را زجر کرد و گفت بردار و بدو ده غلامنان برداشت و پیش سایل برد و ماجرای حال باوی بگفت و گفت بهای این از من بستان تا خواجه من به آرزوی خود رسدغلام بهای این به سایل داد و آن را پیش خواجه آورد گفت این چیست گفت بهای این به سایل دادم تا تو این به کاربریعبداللهمتغیر شد گفتبردار و بده که من از رسول شنیدم که هر که چیزی از آرزوی خود خلاف کند و بر دیگری ایثار کند حق تعالی وی را بیامرزد

دیگر آنکه چون حقی در میان افتد با یکدیگر مداهنت نکنند و مصلحت وحق باز نگیرند که مداهنت در طریقت خطایی بزرگ است

در اخبار آمده است کهایوب‑‑به خداوند خویش نالید از رنج خود گفت خداوندا چه گناه کردم که چندین بار بلا برمن نهادیبدو وحی آمد که روزی پیشفرعونبودی ویدو سخن گفتتو می دانستی که آن آن باطل است مداهنت کردی و جواب او باز ندادی

دیگر آنکهپیوسته به خدمت مشغول باشند و هیچ اصل در طریقت نیکوتر از خدمت کردن نیستهر کس که بدان رغبت نماید مقبول طریقت باشد تاکسی نصیب و نهاد و رسم و هوای خود را از پیش برنگیرد و به ترک اسم و رعونت نگوید کمر خدمت بر میان نتواند بست که خدمت را عشق و صدق و حرمت و امانت و تسلیم و یقین و ورع و دیانت و صبر بر مکاره و ایثار مراد و ترک جزع و قطع حرص و قمع هوا و سکون غضب و کوتاهی امل و رفع تمیز و دفع تکلف و اعتقاد کامل باید و یک طرف از قاعده خدمت مختل شود

و این اوصافبه تکلف در نهاد کسی حاصل نیاید مگر که ذوق حقیقت و شهود طریقت کسی را که در پذیرد و معلم و مؤدب او گردد و عنان از دست هوای او بستاند به واسطه پیری مشفق دقیق نظر چون پرورش یابد این خصال پسندیده در نهاد او پدید آید از همه نیکوییهارغبتنمودن گیرددر خدمت و مردم هیچ کار را آن برخورداری نیابند که از خدمت متصوفه

و محلی و منزلتی که خادمان را بود به حضرت حق‑سبحانه و تعالی‑در عدد نیاید و بسیار فضیلت است ایشان را اما بر یک حدیث شامل اختصار کنیم

روایتکند انس بن مالک‑رضی الله عنه‑که رسول گفت که خادم در امان حق تعالی است مادام تا لباس خدمت پوشیده است و خادم را در خدمت ثواب روزه دار و شب خیز و غازی و حاجی بدهند روز قیامت جای او زیر درخت طوبی باشد و با خادم حساب نکنند بههیچ ذلت وی را عذاب نکنند و یک خادم را در میان خلق چندان شفاعت دهند که به عدد ربیعه و مصر برآید

انس‑رضی الله عنه‑گفت من گفتم یا رسول الله چندینفضل در حق خادمان بر شمردی اگر خادمی فاجر باشد احوال او چگونه باشد

گفت یا انس خادم بد مقید بر درگاه خداوندتعالی دوست تر از عالم مجتهد محتسب است و این بزرگ تشریفی است اهل خدمت را چونبنده را حق تعالی این توفیق نشان سعادت او باشد

و متصوفه در خدمت راغب باشند از آنکه شریعت و طریقت باشد و ایشان را امثال این اخلاق بسیار است که جمله مقبول شرع و پسندیده عقل آید واگر آن جمله یاد کنیم کتاب دراز شود ...

عبادی مروزی
 
۲۲۵۶

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۱ - اصل اول: و در پنج فصل یاد کنیم - فصل اول: در توکل

 

... و چهارم توکلی است برحق‑جل جلاله‑که بداند که رزق و اجل و سعادت و شقاوت در تحت قدرت او است هر که را برداشت مقبول گشت و هر که را بگذاشت مردود گشت این توکل اهل ایمان است

و در اهل تصوف این نوع توکل موجود باشد در هیچ چیز دل نبندند از همه منقطع شوند و به حق تعالی متصل گردند لاجرم حق تعالی در همه احوال یار ایشان باشد که و من یتوکل کل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره برمنتوکل کنید اگر ایمان و یقین درست دارید و علی الله فتو کلوا ان کنتم مؤمنین

سهل بن عبدالله‑رحمة الله علیه‑گفته است علامت توکل آن است که سؤال نکند و روی ناخوش ندارد

بایزید‑قدس الله روحه العزیز‑را از توکلپرسیدند روی با مسلم دیلمی کرد گفت در توکل چه گویی گفت آنکه در صحرا تنها بمانی و از چپ و راست تو سباع بگیرند چنانکه به هیچ وجه روی گریختن بنماند درمیان این همه اعتراضی در سر تو نجنبدبایزید‑قدس الله روحه‑این بشنید گفت نزدیک است به توکل اما اگر اهل بهشت را بینی در نعمت نازان و اهل دوزخرا بینی در آتش گدازان و در اندرون تو تمیزی پدید آید از زمره متوکلان بیرون آمدی

ابونصر سراجگوید شرط توکل آن است کهبوتراب نخشبیگفته است که خود را در دریای عبودیت افگنی و دل با خدا بسته داری و با کفایت آرام گیری اگر دهد شکری کنی و اگر باز گیرد صبر کنی

ابوالعباس فرغانیگویدابراهیم خواصدر توکل یگانه بود و باریک فرا گرفتیلیکن سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیرا از وی خالی نبودی و غایب گفتند یا اسحق نه آن همه چیزها منع می کنی این چرا داری گفت این چیزها توکل را به زیان نیاورد و خدای را بر ما فریضه هاست و درویش یک جامه دارد و چون بدرد سوزن و رشته ندارد وی را به نماز متهم می دارد

چنین گفته است اول قدم در توکل آن است که بنده خود را در پیش قدرت حق‑سبحانه و تعالی‑چنان دارد که مرده در پیش غسال که وی را هیچ تدبیر و حرکتی نباشد که اگر حرکتی کند در طلب رزق خود از حد توکل بیفتد ازآنکه حرکت در طلب نصیب خود جز شک در تقدیر نباشد

رویم‑رحمة الله علیه‑را از توکل پرسیدند گفت اعتماد کردن بر وعده ای که حق تعالی کرده است

و نیز باید که مرد در توکل چنان باشد که وی را حمایت گاهی نباشد و نداند که مقصد وی کجاستو دل در هیچ مخلوق نبندد

چنانکهابراهیم ادهم‑رحمة الله علیه‑حکایت کند که در بادیه می رفتم بر طریق توکل هاتفیآواز داد بازنگرستم گفت یا ابراهیم اگر توکل می کنی و می طلبی نزدیک ما ملازم باش تا توکل درست گردد امید تو در آن باشد که به شهر خواهی رسیدن ترا بدان داشت که در راه طریقت توکل سپری طمع از همه شهرها بریده گردان و درین بادیه متوکل شو گور برکن و نفس خود را درو دفن کن و دنیا و اهل اورا فراموش کن که حقیقت توکل کاملتر از آن است که هرکس بدو رسد ...

عبادی مروزی
 
۲۲۵۷

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۲ - فصل دوم: در صدق

 

بدان صدق خصلتی پسندیده است و حق تعالی اهل صدق را یاد کرده است و بریشان ثنا گفته که رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیهو خلایق را فرمود که رغبت نمایند در صحبت اهل صدق که یا ایها الذین آمنوا اتقواالله و کونوا مع الصادقین

و رسول گفته است که هیچ نام بر مؤمن نیفتد نیکوتر از صدق که چون بنده در دنیا بدان نام معروف گشت حق تعالی نام او در جریره صدیقان اثبات کند و به برکات این نام قربت حق تعالی بیابد

و رسول بر هیچ چیز چندان ثنا نگفته است که بر صدق و صدق را قوت خوانده است ...

... ذوالنون مصریگوید صدق شمشیر خدا است‑عزو جل‑بر هر جای که نهند ببرد

سهل بن عبداللهگوید اول خیانت صدیقان حدیث ایشان بود با نفس

فتح موصلیرا پرسیدند از صدق دست در گارگاه آهنگری کرد پاره ای آهن سرخ بیرون آورد وبر دست نهاد گفت صدق این باشد

ابن اسباطگوید اگر یک شب با خدای‑عز و جل‑به صدق کاری کنم دوست تر دارم از آنکه اندر سبیل وی شمشیر زنم

استادابوعلی دقاقگفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی ...

... ابراهیم شیبهگفت علایق که با تو است همه بینداز گفتهمه بینداختم مگر دیناری ابراهیم گفت سر مشغول مکن هر چه داری همه بینداز گفت مرا یاد آمد که با من دوالهای نعلین بود همه بیفگندم پساز آن هر که مرا دوالی بایستی در پیش خویش یافتمیابراهیم شیبهگفت هر که با خدای به صدق رود چنین باشد

سهل بن عبدالله‑رحمة الله علیه‑چنین گفته است که هر که با نفس و هوای خود مداهنت کند هرگز نسیم صدق به مشام او نرسد و کسی که جمال صدق بدید و مخالف هوای خود گشت از مرگ نترسد بلکه پیوسته منتظر عزراییل باشد چنانکهقرآن مجید خبر داد فتمنوا الموت ان کنتم صادقین

کسی که در کاری صادق گشت نشان او آن بود که هرچه ضد آن کار است آن خود روا ندارد و بند علایق همه از خود بردارد و پیوسته منتظر اجل باشد و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد داندکه چون پرده از احوال او برگیرند رسوا نخواهد شد کسی که این صفت یافت مرگ بر دل او آسان گردد

عبدالله بن المبارک بوعلی ثقفیرا‑رحمة الله علیه‑گفت یا باعلی مرگ را ساخته باش وعبداللهپای فراز کشید و گفت یاباعلیاینک من ساختم و مردمبوعلیاز آن باز ماند کهعبداللهمجرد و صادق بود وبوعلیرا علایق بود به ترک آن نمی توانست گفت خجل گشت

و نیز گویند کهابوالعباس دینوری‑رحمة الله علیه‑مجلس می داشت پیرزنی نعره ای بزد گفت بمیر پیرزنبرخاست و گامی دو سه بنهاد و گفت ای جوانمرد اینک مردم و بیفتاد و بمرد و این نشان صدق باشد در توحید حق تعالی

عبدالواحد بن یزید‑رحمة الله علیه‑روزی در اصحاب خود می نگرست چشم او بر جوانی افتاد در میان ایشان سخت ضعیف و نحیف گفتای پسر مدام روزه می داری که چنین شکسته شده ای گفت نه مدامدر افطارم گفت پس سبب ضعف تو چیست گفت ای شیخ غلبه دوستی در دل مدام است و سر مانع کشف آن است

عبدالواحدگفت خموش این چه دلیری و دعوی است جوان برخاست و گامی دو سه فراتر نهاد و گفت خداوندا اگر درین سخن صادق بودم جانم بستان حالیاز پای در افتاد و جان بداد از آنکه پیوسته به صدق مشغول بود در سر حق تعالی در پیش خلق نشان صدق او پیدا کرد

حق تعالی بهداود‑‑وحی فرستاد که هر بنده که به شرط صدق سپرد با من برهان صدق او به وقت حاجت به خلایق نمایم تا خجل نشود

حقیقت صدق آن است که در وقت خود به سلامت باشد

جنیدرا‑رحمة الله علیه‑پرسیدند که حقیقت صدق چیست گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود

و در صدق این قدر کفایت است و این معانی که شرح داده شد در میان متصوفه باز یابند که اساس کار ایشان بر صدق است لاجرم پیوسته چنان باشند که رضای حق‑سبحانه و تعالی‑بدان متصل باشد

عبادی مروزی
 
۲۲۵۸

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۴ - فصل چهارم: در رضا

 

... و رضای حق تعالی بدان حاصل آید که به قضای او راضی باشند رضی الله عنهم و رضوا عنه

موسی‑‑در آن وقت که به طور بود گفت الهی کاری در پیش من نه که چون به جای آرم رضاء تو مرا حاصل آید خطاب آمد که یاموسینتوانی موسی از هیبت این خطاب به سجود افتادو خطاب آمد که ای موسی رضاء من در رضاء تو بسته است به قضاء من در همه احوال هرگه که تو از من راضی باشی من از تو راضی باشم و اگر در همه عمر خاطری از سر اعتراض در دل گذر کند حقیقت رضا محجوب گردد

رویم‑رحمة الله علیه‑را پرسیدند از رضا گفت آنکه اگر هفت طبقه دوزخ بردست راست یکی دارند او از حق تعالی نخواهد که آن را به چپ برگرداند ...

... و دیگر نوع رضا است از حق تعالی در همه اوقات

و دیگر نوع راضی بودن به خداوندی پادشاه عالم‑تعالی و تقدس‑که در خبر است که هر بنده که به خداوندی حق تعالی راضی باشد حق تعالی به بندگی او راضی باشد

و راضی بودن به حق تعالی آن بود که در مقابله اختیار او اختیاری نیاری و بیرون از ارادت او هیچ ارادتی نداری

ابن عطارا پرسیدند از رضاگفت نظر دل است به اختیاری که حق‑سبحانه و تعالی‑کرده است در ازل بی علت در حق بندگان خود و ترک اختیار خود در آن مقابله کسی که بدین صفت شد راه گذر قضا گردد و هرچه بر وی می گذرد هیچ تمییزی و فرقی نکند

امیر مؤمنان حسین بن علی‑رضی الله عنهما‑گفت کهابوذر غفاری‑رضی الله عنه‑می گوید فقر نزدیک من دوست تر است از غنا و یماری دوست تر است از صحت

و گفت نزدیک من چنان است که کسی که اعتماد بر اختیار حق تعالی کرد بدو راضی شود در مقابله اختیار او هیچ اختیار خویش پیش نیارد نه در رنج و نه در راحت ...

... مشایخگفته اند رضا بزرگترین درجه ای است هر که را به رضا گرامی کردند او را به ترحیب تمامترین و تقریب بزرگترین عزیز گردانیدند

رابعهرا پرسیدند که بنده راضی کی باشد گفت آنگه که از محنت همچنان شاد که از نعمت

شبلیپیش جنید‑رحمة الله علیه‑گفت لاحول و لاقوة الا بالله جنید گفت که این گفتار تنگ دلان است و تنگ دلی از دست بگذاشتن رضا بود به قضا

ابوبکر طاهرگوید که رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا در وی جز شادی نباشد

عباس بن المطلب‑رضی الله عنه‑روایت کرد از رسول که هر که طعم ایشان بچشید به خدایی خدا رضا داد

عمر‑رضی الله عنه‑نامه ای نوشت با ابوموسی اشعری‑رضی الله عنه‑که همه چیزها در رضاست اگر توانی راضی باش والاصبر کن

عبادی مروزی
 
۲۲۵۹

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۶ - اصل دوم: در احوال باطن و درو پنج فصل است - فصل اول: در معرفت

 

بدان که اول چیزی که بر بنده واجب است معرفت استعلی الخصوص متصفه را که تصوف سفر است از خلق به حق و این سفر آنگه درست آید که مقصود شناخت باشد هر چند شناخت حق تعالی چنانکه حقیقت شناخت است درست نیاید امابه قدر وسع خود واجب است شناختن حق تعالی

و هیچ کار مهم تر از معرفت نیست که رسول گفته است چنانکه سقف برستون نگاه توان داشت دین در دل به معرفت نگاه توان داشت معرفت عماد دین است

و به حقیقت معرفت نتوان رسید از آن که نه بادیه ای است که به قدم توان بریدن حالتی است به توفیق باز بسته تا حق تعالی به کدام بنده ارزانی دارد و چه قدرروزی کند

اما عارف در معرفت به کنه آن نرسد که و ما قدروا الله حق قدره ای ما عرفوه حق معرفته چون معرفت حق تعالی عطاء اوست جز به توفیق او بدان نتوا رسیدن ...

... بزرگان گفته اند چراغ جهان آفتاب است و معرفت چراغ دلها است و بر حق تعالی هیچ دوست تر از عرفان نیست و اسرار خود جز در معرفت تعبیه نکند

رسول خبر داده است که هر چیزی را معدنی است و دلهای عارفان معدن جوهر تقوی است و هر پادشاهی را حمایتی است و حق تعالی ایشان را در حمایت گرفته باشد از همه آفات زمانه و هیچ اندوه بدان دل نرساند و بند قبض ازو بردارد

هر دلکه ذوق معرفت یافت هرگز تنگ دل و غمگین نشود ...

... و معرفت متفاوت است قومی او را به دلیل شناخته اند و قومی به عقل و قومی به تأیید و توفیق الهیت و این از همه نیکوتر است و در میان متصوفه این محمود است که هر که حق را به چیزی شناسد برای چیزی شناسد

لاجرم چون در شناخت متفاوت آمدند در طلب خود از آن شناخت مطلوب دارند بعضی سلامتی دنیا طلبند بعضی سعادت درجه آخرت طلبند و این کسانی دانند که وی را به واسطه شناسند

اما آنها که وی را به وی شناسد همیشه رضای او طلبند شهود وی خواهد و این کس در معرفت راسخ قدم باشد اهل صفه چنین باشند

فتح موصلی‑رحمة الله علیه‑چنین گوید که نشان عارف صادق آن است که حرکت و سکون و نطق و سکوت و خوف و رجاء او همه از خدا باشد

عارف محقق آن است که به چشم اعتبار در دنیا نگرد و به چشم انتظار به آخرت و به چشم احتقار به خود و طاعت خود و داند که همه فرع است و ناقص اصل کامل معرفت معبود عالمیان است از همه جهان انفصال طلبد و به مقصود اتصال جوید این چنین نور جهان باشد

احمد بن عاصم الانطاکی‑رحمة الله علیه‑گوید هر که به خدا عارف تر ترس او از خدا بیشتر

و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی او خوش شد همه چیزها از وی بترسد و ترس مخلوقات از دل وی برخیزد و انس او با حق باشد ...

... ذوالنونگوید ارواح انبیا‑‑اسب در میدان افکندند روح رسول از پیش همه برفت به روضه وصال رسید

حسین منصورگوید چون بنده به مقام معرفت رسد به خاطر او وحی فرستند و سر او نگاه دارند تا وی را هیچ در خاطر نیاید مگر خاطر حق

و گفته اند علامت عارف آن است که از دنیا و آخرت فارغ بود

سهل بن عبداللهگوید غایت معرفت دو چیز است دهشت و حیرت

ذوالنونگوید عارف ترینمردم به خدای تعالی آن است که تحیر او بیش باشد

گفته اند به عالم اقتدا کنید و به عارف راه بیابید

بوسلیمان دارانیگوید عارف را در بستر فتوحها بود که در نمازش نبود

بوتراب نخشبیگفته است عارف چنان باشد که به هیچ چیز مکدر نشود و همه چیزها بدو صافی شود عارف را حاجت و اختیار نباشد که حق تعالی هر چه بدیشان دهد بی اختیار ایشان دهد بلکه به ارادت خود دهد کسیکه به ارادت معبودخودزنده و مرده بود وی را اوصاف انسانیت نبود و در مقابله ارادت خود نماید ...

... عارف نیست کسی که وصف معرفت کند پیش طالبان آخرت فکیف پیش طالبان دنیا

معرفت جوهری است از اسرار که حق تعالی در دل بنده خود نهاده است شرط آن است که پیوسته به خدمت آن مشغول باشد و برکسی ظاهر نکند که خاین شود و عارف خاین نباشد

استاد ابوعلی دقاق گفته است عارف در بحر تحقیق غرق است خود را به کس نتواند نمود و از خودباکس نتواند گفت و در همه احوال معروف خودش باید شناخت ...

عبادی مروزی
 
۲۲۶۰

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۹ - فصل چهارم: در محبت

 

... و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است محبت خلق و محبت حق محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع و اصل بر فرع مقدم بود واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که یحبهم و یحبونه و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی

آورده اند که مردی کنیزکی داشت شبی کنیزک را دید در گوشه ای سر بر زمین نهاده می گفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را

پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است و دیگر دوستیها فرع است و بقاء فرع به قوام اصل باشد

و بدان که محبت کلمه ای است مطلق بر هر جانب که خواصی توانی بست همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد آنگه مقید شود به جوانب

و در حقیقت محبت سخن بسیار است

ابوهریه‑رضی الله عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بنده ای را دوست داردجبرییلرا گوید فلان بنده را دوست دارم شما نیز او را دوست دارید اهل آسمانها او را دوست گیرند پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد و چون بنده ای را دشمن داردانس مالک‑رضی الله عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید

شبلی‑رحمة الله علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کرده اند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند

عبدالله ابن المبارک‑رحمة الله علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد

ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن می گفت قنادیل مسجد پاره پاره می گشت

ابوموسی‑رضی الله عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد گفت مرد با آن بود که دوستش دارد ...

... جنیدگوید‑رحمة الله علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد

بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم گفتم خدا با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان

شبلی‑رحمة الله علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود ...

... رابعهمناجات می کرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد بسوزی هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم به ما گمان بد مبر

محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب

بعضی گفته اند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش ...

... و گفته اند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات

سهل بن عبدالله‑رحمة الله علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همه احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال

جنیدرا‑قدس الله روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند چون این حاصل شود محبت صادق گردد و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود و از نعره دوستی کم نکند

علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی می گذشتم شخصی را دیدم در گوشه ای افتاده دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده زنبورانگوشت از وی جدا می کردند من آنجا رفتم نیک در وی تأمل کردم هیچ عضوی در وی بی علتی ندیدم گفتم ای جوانمرد چه حال است

بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم رنج بر کالبد است و محبت با جان با هم چه نسبت دارد ...

... دست فراز کرد و سنگ بدیشان می انداختآن جماعت بگریختندشبلیبخندید گفت اگر راست می گویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد

حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بنده خود اطلاع کنم هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همه اعمال مقربان مقدم شود

یحیی معاذ رازی‑رحمة الله علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله ...

... و رسول گفته است خاین از مانیست

پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است

و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است همه احوال مقدمه آن است و محبت نتیجه او و نتیجه محبت سماع است و اندران سخن گوییم

عبادی مروزی
 
 
۱
۱۱۱
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
۱۱۵
۵۵۱