گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ

با سرخیِ طبرخون با سختیِ زرنگ

صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو

چون صوفیان کلوته به سر بر عقیق رنگ

از زیر پنج پرده به شاهد نظر کنی

چون صوفیان به رقص درآئی هم از درنگ

شاهد ز صحبت تو بود تنگ سیم اگر

در خدمت تو آید با تیزگاه تنگ

گردی بسان سرخ بت بامیان ستیخ

باشی بر آنکه خیک بتی را کشی به چنگ

سنگی و بر سر تو شکافی چو چشمه‌ای

وآب حیات قطره چکان از شکاف سنگ

با زور پیل مستی و با سهم شیر نر

با شکل اژدهائی و با هیبت پلنگ

با یک نفس عوض نشود زور تو به ضعف

تا یکزمان بدل نشود نام تو به ننگ

از بهر هوت تو خورد مرد کیسه‌دار

جوشیده و کباب سقنقور و استرنگ

ماند به تو گهی که کنی . . . ادنی طلب

دیوانه‌ای که خورده بود کوکنار و بنگ

چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود

هندی و زنگباری و آلانی و فرنگ

از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب

از سهم تو به روم نخسبند و نه به زنگ

همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک

گوئی که گرز توری در قبضه پشنگ

آنرا که از تو خورد و به ناجایگه فتاد

برداشت از زمین نتواند به صد پشنگ

فغفور چین هزیمت گردد به روز حرب

گر سید اجل ز تو سازد سلاح جنگ

والا علاء دین ملک آل مرتضی

کایزد زدود آینه ملک او ز زنگ

نادیده تخت ملک سعادت چنو ملک

فرهنگ دان و زیرک و بازیب و فرّ و هنگ

آن سید اجل که ز سهم مها بتش

بگسست نسل خارجی از ترمد و زرنگ

نام ورا به سینه اطفال شیعه بر

تا نقش برکنند ببندد به آذرنگ

آن نر نر سپور کز آورد بردِ او

غیرت برند فصل بهاران خران غنگ

آنمرد مرد . . . ای که او کنگ کنگ را

در حین فرو برد به کلندان چون مدنگ

کوکنک پیش او چو نهد سینه بر زمین

فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ

زان . . . ر خر که سر به شکم برنهد چو بوق

. . . رش قویتر آید نوخیز نیم لنگ

چون نقش ده به . . . ن کلان منکیاگران

زان . . . ر نقش چارده خواهند گاه منگ

تا کی دهم شراب مدیحش به جام هزل

نیشکر است هزل من و جد من شرنگ

از بحر هزل گوهر مدح ورا به جد

رانم به سوی ساحل برکشم به کنگ

مدح ورا به خامه جد نقش برکشم

دیوان کنم منقش از آن چون بهشت کنگ

کنگ اندر افکنم به در . . . ن شاعران

تا مویهای . . . ن بکنم از نهیب کنگ

زین شعر شاعران را گردد یقین که من

از هزل و جد توانگرم از زر و سیم دنگ

در جد قرینشانم لیکن به باب هزل

من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ

با عیب گیر شعر من اندر قرین شود

بازی همی دهد خلخی را به شالهنگ

دارم امید ازو که ادبشان کند به هم

زان سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ

ای خسرو سیادت بر ملکت شرف

ملک تو بی مخافت تاراج رند و شنگ

بی یار در سیاست و در مردی و هنر

بی مثل در کیاست و فرهنگ هوش و هنگ

گر رستم است خصم چو حمله به وی بری

بندی گره به پاردم رخش و پالهنگ

از حربگه غریو برآید چو خصم را

از حلقه کمند به حلق افکنی کمنگ

زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد

زینت چو بسته شد به زیر تنگ و زیر تنگ

پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان

روز شکار چون به کمان درکشی خدنگ

تا خام خویش غاشیه زین تو کند

از پوست ماروار برون افکند پلنگ

تا شاخهای خود به کمانت کنند وصل

تیر ترا به دیده پذیرند غرم و رنگ

هر مردمی که هست جز آن تو در جهان

مکر است وزرق و لوس و لباسات ریو و رنگ

تا از دینگ دانه انگور برکنند

وز وی شراب‌وار کند باده چو زنگ

بادی تو باده بر کف و دل پر نشاط و لهو

گوش تو پر ز نغمت و الحان نای و چنگ

جنگ غنا فشارده نای حسود تو

وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ