گنجور

 
۲۱۰۱

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۶۲

 

... که حشو و بارز آفاق را تویی قانون

به مهر توست اگر قطره ای ست در دریا

به داغ توست اگر ذره ای ست بر هامون ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۲

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۶۸

 

... شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام

دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه

گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۳

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۵

 

... کم ز یک روزه عطای تو بود بسیاری

لاف دریا چه زنم قاعده کان چه نهم

گر حدیث کرم و جود تو گویم آری ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۴

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۴

 

... نسیم نام تو چون بگذرد به لفظ خطیب

نه قطره ماند به دریا نه ذره ماند به دشت

که از فواید انعام تو نیافت نصیب ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۵

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۴۵

 

... که پیش رای تو این نکته آشکار شود

که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز

که تا به وقت دگر در شاهوار شود ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۶

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۶۴

 

خدایگان جهان شهریار دریا دل

توراست دست گهر بخش و لفظ لؤلؤ پاش ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۷

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۶۷

 

... نهد ز رحمت تو مرهمی برین دل ریش

در تو ساحل دریا و من چنین تشنه

کف تو معدن روزی و من چنین درویش ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۸

ظهیر فاریابی » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

... دل به حیله می برد از عاشقان

وانگهی در قعر دریا افکند

گاه وعده دانم از بهر امید ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۰۹

ظهیر فاریابی » ترکیبات » شمارهٔ ۲

 

... ابر تیغ تو فتح باب کند

اثر قهرت آب دریا را

روز کین جرعه سراب کند ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۱۰

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

شاهاز تو کار ملک ودین بانسق است

دریا ز خجالت کفت در عرق است

در عهد تو رافضی و سنی با هم ...

ظهیر فاریابی
 
۲۱۱۱

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

 

... ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام

حزم او که منهی عالم بالاست از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست روز رفته را دریابد

کلما سل من عزایمه ...

... از پشت شکم کند چو طومار

هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است از بیخ ارغوان شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک به چرا آمده است از شاخ زعفران گل ارغوان دمیده است آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا دریا ساخته و از هامون جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته

ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی ...

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۲

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۵ - آغاز کتاب سندباد

 

... پیش دل تو برهنه چون سیر

نهالی که در چمن ملک شاهی رسته باشد و در ریاض دولت پادشاهی تربیت یافته چون سحایب افاضت علوم صحایف اوراق اشجار و انوار و ازهار او را از غبار غفلت و نسیان بشوید نسیم شمیم او عالم را معطر گرداند پس از جمله آن هزار فیلسوف هفت را اختیار کردند و زمام این مهم به کف کفایت و انامل تدبیر ایشان دادند و این هفت مرد فیلسوف سه شبانه روز بنشستند و درین معنی خوض نمودند و هر یک رای می زد هیچ کس شروع کردن درین باب صواب ندید گفتند چون در مدت ده سال هیچ چیز از انواع علم و حکمت نیاموخت و طبع او تعلیم و تلقینی نپذیرفت با آنکه در بدو صبای نشو و نما بود و قریحت او بر تعلم و تادب الف نگرفت و مودب و مرتاض نگشت اکنون مستحیل است که تعلیم قبول کند چون آهن که در خاک نمکین بماند زنگار گیرد و اگر دیرتر بماند تمامی جوهر او زنگ بخورد و بعد از آن به آتش و دارو اصلاح و اخلاص نپذیرد و همچنین نهالی که کژ رسته باشد اگر در تقویم او زیادت تکلفی و تکلیفی نمایی بشکند و باطل گردد و رنج تعهد او ضایع شود سندباد که یکی بود از جمله این هفت حکیم گفت نحوستی به طالع این کودک متصل و ناظر بود اکنون آن مناحس زایل می شود من او را قبول کنم و آداب و علوم در آموزم از بهر آنکه آدمی به حیلت مرغ را از هوا در آرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمه توسن وحشی را مرتاض گرداند فیلسوفان گفتند سندباد بر ما به فضل و علم راجح است و در میان ما کسی از وی مستجمع تر نیست که روزگار او را بر افادت علوم و افاضت حکمت و دانش مستغرق داشته است و هر مرغی را که چینه تربیت او دهد با سیمرغ همعنانی کند و با طاووس هم آشیانی نماید و هر جمالی را که عقل او مشاطگی کند با آفتاب برابری و با ماه همسری تواند کرد نفس او را خواص دم مسیحاست و نظر او را تاثیر طبع کیمیا سندباد گفت بلی هر چند من حکیم و عالمم اما به گفتار شما مغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم چنانکه آن حمدونه به گفتار روباه در تله افتاد پرسیدند که چگونه بود آن داستان بازگوی

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۳

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۶ - داستان حمدونه با روباه و ماهی

 

سندباد گفت آورده اند که روباهی در شارع راهی ماهیی دید با خود اندیشید که اینجا دریا و رود نیست و نه دکان ماهیگیر که ماهی تواند بود این ماهی بی بهانه و تعبیه ای نباشد ماهی بگذاشت و راه برگرفت در راه حمدونه ای را دید بر وی سلام کرد و شرط تحیت و مراسم خدمت بجای آورد و گفت مرا نخجیران و ددان به حکم اعتمادی به رسالت و سفارت نزدیک تو فرستاده اند و پیغامها داده و می گویند تا این غایت ملک سباع شیر بود و ما را به ظلم و خونخواری رنجها فراوان نمود اکنون می خواهیم که او را از ملک و پادشاهی معزول کنیم و زمام این مهم در دست تدبیر صایب تو نهیم اگر قبول کنی و رغبت نمایی و به تمشیت این مهم اعتناق واجب داری به فلان موضع آی حمدونه را طمع ملک و پادشاهی در ربود و برفور با روباه بازگشت روباه چون دانست که نزدیک ماهی رسیدند بایستاد و دستها به مناجات بگشاد و گفت ای پادشاهی که عقل و جهل در دماغها تو ترکیب کنی و دانش و سفه در دلها تو جمع آرییوتی الحکمه من یشاء و من یوت الحکمه فقد اوتی خیر اکثیرا

اگر این اشارت تحقیق دارد به چیزی بشارت ده که هیچ صاحب دولت مثل و مانند آن ندیده بود چون گامی چند برفتند ماهیی دیدند روباه گفت الله اکبر و الخلیفه جعفر اینک علامت آنکه دعای من به اجابت مقرون گشت تا چنین علامت پیدا آمد و چنین کرامت ظاهر گشت اکنون تو بدین نعمت سزاوارتری حمدونه این عشوه ها چون شکر بخورد و بر آن کار سوی ماهی رفت و دست دراز کرد رسنهای دام بجست و دست و پای حمدونه محکم ببست و ماهی از دام جدا شد روباه پیشتر رفت و ماهی خوردن گرفت حمدونه گفت آن چیست که تو می خوری و این چیست که مرا سخت گرفته است جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نیست و رعایا را از لقمه و طمعه گریز نباشد حکما بر سندباد ثنا کردند و گفتند ...

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۴

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان

 

سندباد گفت در عهود ماضی و سنون غابر بر بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیپاچه مرکز معمور است پادشاهی مستولی بوده به عدل و داد معروف و مذکور و به انصاف و انتصاف معین و مشهور و به حکم استعلای همت و استیلای نهمت و استیفای عدت و استکمال اهبت از برای روزگار کارزار پیلان بی شمار داشت و به وقت حرکت مهد بر پیل نهادی و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی گران لجامی بادپایی رعد آوازی گفتی کوه بیستون است معلق بر چهار ستون یا سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشمین خاک آید چنانکه هر که او را دیدی گفتی

برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا ...

... در تاختن فرسنگ او از حد طایف تا ختن

پادشاه چون هیکل و طلل او بدید به چشم او خوش آمد و در دل او موقعی بزرگ یافت مهتر پیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان وعطفه و حمله در وی آموزد چنانکه شایسته جنگ و میدان و لایق رکوب پادشاهان بود پیلبان خدمت کرد و به حکم مثال پادشاه سه سال پیوسته در ریاضت و تعلیم او شرایط خدمت و لوازم فرمانبرداری بجای آورد چون مدت تعلیم به انقضا رسید پادشاه فرمود تا مهتر پیلبانان آن پیل را بر شاه عرضه دهد تا غایت اثر تعلیم او بیند پیل را حاضر کردند چندانکه پادشاه بروی نشست پیل چون شیر از جای بجست و چون باد روی به صحرا نهاد و مانند نخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت از مطلع روز تا مقطع شب برین صفت می دوید و شاه بر فراز او چون بچه عنقا بر قلال جبال و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر هر چند خواست تا پیل را وقفتی فرماید در حیز تیسیر نیامد و در مرکز امکان نگنجید و با تواتر سیر و تعاقب حرکات فرود آمدن ناممکن متعذر شد تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت روی به عطن معهود و وطن مالوف نهاد و چون به آرامگاه خود رسید بیارامید شاه با تغیری عظیم و غضبی شدید از بالای پیل به پست آمد و مثال داد تا پیلبان را به زیر پای پیل اوگنند پیلبان چون اثر سیاست و حدت غضب شاه بدید دانست که آتش سخط او التهابی و طبع ملول او اضطرابی دارد با خود گفت

مثل البحر لا جار له و السلطان لا صدیق له ...

... بچه بط اگر چه دینه بود

آب دریاش تا به سینه بود

آنگاه حکیم سندباد برخاست و از جهت این حال اصطرلاب پیش آفتاب بداشت و درجات طالع وقتی نگاه کرد در شکل طالع شاهزاده تا هفت روز پیوسته نحوست و خطری اقتضای می کرد سندباد متحیر شد و گفت ...

... فی النایبات ولکن بعد ما افتضحا

و عرض خویش را که در زی عفاف و کسوت صلاح نگاهداشته بودم در معرض فضیحت جلوه کردم و هدف تیر عقاب و ناوک عذاب گردانیدم و باطن را به لوث خبث و آلودگی خیانت شهوت ملوث و ملطخ کردم و اگر این معنی به سمع اعلی شاه رسد توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد و تعویل و اعتماد که بر حسن عهد و کمال محبت و فرط تقوی و رفور دیانت و اخلاص و اختصاص من داشتست در هواخواهی و مودت باطل گردد خاصه که تعرض سخط پادشاه کرده باشم و حکما چنین گفته اند ثلاثه لا امان لها البحر و النار و السلطان با سه چیز امان نبود با دریا که به موج در آید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بروی مستولی شود از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه ناممکن و متعذر معاویه گفتنحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع ما پادشاهان اثر روزگار و تاثیر قدرت کردگاریم هر که را برداریم بلند شود و هر که را فرو داریم پست گردد و همه عاقلان از امثال این ارتکاب صیانت ذات لازم شمرده اند و چون حادثه ای نازل شده است و داهیه ای حادث گشته که در امکان قدرت و وطاء وسع و طاقت نگنجیده است به رای صایب و تدبیر ثاقب گرد آن غرض برآمده اند و به لطایف حیل و بدایع تمویه خود را در پناه صون و جوار سلامت آورده و با قاصدان جان و حاسدان سود و زیان خود گفته اند

قدم بر جان همی باید نهادن ...

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۵

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۷ - داستان گنده‌پیر و مرد جوان با زن بزاز

 

... و الله که تخفیف نگه می دارم

پس پرسید که موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست و این تعذیب و تشدید از برای کیست زن بزاز زبان شکایت بگشاد و از ماجرای رفته شرح داد و گفت ای مادر هر چند خاطر برگماشتم هیچ معلوم نمی گردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بوده است که بی جرمی ظاهر و جنایتی معلوم در باب من این فرمود و مرا چندین رنج ها نمود و مطالبت ها کرد و من خود را مقدمه تهمتی و موجب خیانتی نمی شناسم که این عتاب و عقاب و تهدید و تشدید واجب کند و در خاطرم از هر گونه تصورات و توهمات می گذرد اما محقق و مصحح نمی شود گنده پیر گفت هر کاری را پایانی و هر دردی را درمانی هست به فلان جای حکیمی است دانا و منجمی است استاد که علم تنجیم و معرفت تقویم نیکو داند و از مکنونات و مضمونات خاطر خبر دهد نادیده بداند و ناشنیده برخواند در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد هر که را درین شهر واقعه ای مبهم و حادثه ای معظم پیش آید به صفای رای روشن او آن عقده بگشاید و آن مشکل معضل حل کند و در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد چنانکه به افسون ماهی از دریا برآرد و مرغ از هوا فرود آرد و ازین ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان ایراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت برود و او را ببیند گنده پیر گفت تا من مطالعه بکنم و بنگرم که در خانه حاضرست یا نه توقف کن پس به نزدیک جوان رفت و گفت مهیا باش وصول مقصود و رود مطلوب را

طلع الصبح علی اسعد فال ...

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۶

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد

 

... و یوم الی یوم و شهر الی شهر

و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن در حال دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت

لاتستبن ابدا مالا تقوم به ...

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۷

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۸ - داستان پیر نابینا

 

... طلبا لقوم یوقدون العنبرا

چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت بازرگان چون حال چنان دید متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح صورت توان کردن دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری بازرگان گفت صندل آورده ام شهری پرسید بجز صندل دیگر چه آورده ای گفت همه صندل است شهری گفت لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد گفت ای جوانمرد من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی مرد بازرگان گفت فروختم شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است زن گفت برابر زر و سیم بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است متفکر گشت پیرزن گفت موجب تحیر و تفکر چیست بازرگان قصه شرح داد پیرزن گفت مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند فردا که در شهر آیی زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی بازرگان گفت سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود به موضعی رسید دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند بازرگان زمانی به نظاره بایستاد یکی از آن دو تن گفت خواجه نرد می دانی بازرگان گفت آری نراد گفت بنشین تا یک ندب نرد بازیم پس آنگه اگر تو بری هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی هرچه فرماییم بکنی بازرگان گفت روا بود بنشست و نرد باختن گرفت مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی

نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه

زرین روی از تو ماندم منصوبه هزاران

در حال مرد از بازرگان ببرد گفت خواهم که جمله آب این دریا را که در پیش ماست به یک شربت بخوری بازرگان متحیر فرو ماند و جوابی شافی نداشت مردمان گرد آمدند و این مرد بازرگان سرخ و کبود چشم بود مردی سرخ کبود یک چشم بیامد و چنگ در وی زد که تو یک چشم من بدزدیدی بازده یا قیمت یک چشم من بده دیگری بیامد و پاره ای سنگ رخام پیش او انداخت و گفت مرا ازین سنگ پیراهن و ازاری بدوز یا بهای آن بده و این خصومت و مجادلت در هم پیوست و به تطویل و تثقیل ادا کرد خبر به گنده پیر رسید بیرون دوید و گفت او را به من سپارید تا من ضمان کنم و بامداد به شما دهم که امروز دیرست تا فردا به حاکم روید آن جماعت بازرگان را به گنده پیر سپردند و او را در عهده ضمان آورد بازرگان با هزار تیمار چون بوتیمار پژمان و اندوهگین به خانه آمد اشک رنگین از فواره چشم می بارید و انگشت حسرت می خایید و می گفت

فکلهم اروغ من ثعلب ...

... مثل و ما ینهض البازی بغیر جناحه

از بهر این گفته اند اگر فردا تو از وی صندل خواهی گوید من یک پیمانه کیک خواهم نیمی نر و نیمی ماده جمله با زین و لگام و جل و ستام چه کنی و ازین بلا به چه حیلت خلاص یابی طرار گفت ای مهتر نه همانا که او این دقیقه داند مهتر گفت اگر بداند چه کنی گفت صندلها باز دهم گفت اگر بگیرد و چیزی دیگر نخواهد سهل بود پس آن دیگر که نرد برده بود بر پای خاست و گفت من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنکه اگر او برد هر چه خواهد بدهم و اگر من برم هر چه فرمایم بکند و نرد من بردم او را گفتم خواهم که جمله آب این دریا به یک شربت بخوری پیر گفت خطا کردی اگر او گوید که تو جمله جیحونها که سر درین دریا دارند بربند تا من جمله به یک شربت بخورم چه کنی طرار گفت ای حاکم هرگز وی این دقیقه نداند پیر گفت جواب او اینست که گفتم سدیگر برخاست که من این مرد را گفتم مرا از سنگ رخام پیراهن و ازاری دوز پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو ازین آهن رشته کن تا من ازین سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی گفت ای حاکم خاطر او بدین دقیقه کی رسد گفت من جواب او گفتم دیگری برخاست و گفت این مرد هم شکل و هیات منست او را گفتم یک چشم من تو دزدیدی برکن و به من بازده یا تاوان بده پیر گفت کار تو ازین همه بدتر و دشوار ترست اگر او گوید من یک چشم خود بر کنم و تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود و اگر نیاید نباشد او را یک چشم بماند و ترا هر دو رفته بود گفت عقل او بدین کمال انتقال نکرده بود و خاطر او این جمال نیافته پیر گفت و ما علی الناصح الا النصیحه چون سوالات و جوابات به آخر رسید و جماعت طراران بپراکندند بازرگان متبجح و شادان به خانه آمد و بر گنده پیر آفرین کرد و گفت

نیک آوردی که زودم اگه کردی ...

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۸

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۹ - داستان شاه کشمیر و دخترش و پری و چهار برادر زیرک

 

... فیها کما یتلون الحرباء

بودی به گه رفتن دریا و قفار

در آب چو ماهی و به خاک اندر مار ...

ظهیری سمرقندی
 
۲۱۱۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده

بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را

تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم ...

اثیر اخسیکتی
 
۲۱۲۰

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا

 

... رخ دوام به بیند نه طاق ابروی طغرا

در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم

کزو سیاهی توقیع عنبری است ز دریا

فلک چو ابروی خضبه خضاب وسمه گرفته ...

اثیر اخسیکتی
 
 
۱
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۸
۳۷۳