گنجور

 
ظهیر فاریابی

پناه اهل هنر پیشوای روی زمین

توراست چرخ نکوخواه و بخت خیراندیش

تویی که در حرم دولتت به نقل طباع

موافقت دهد ایام گرگ را با میش

ز جام مهر تو نو شد زمانه شربت نوش

ز دست قهر تو یابد سپهر قربت نیش

بزرگوارا معلوم رای توست که من

ز روزگار کفافی طمع ندارم بیش

مرا که در مه دی کسوت سمور نبود

گه تموز ندارم امید خرگه و خیش

بدانچه داشته ام دی چو قانعم امروز

مرا چه قربت بیگانه و چه وصلت خویش

دلی که می نپذیرد جراحتش الحام

بر آستانه صبرش نشانده ام به سیریش

هنوز وقت نیامد که دهر افسون گر

نهد ز رحمت تو مرهمی برین دل ریش

در تو ساحل دریا و من چنین تشنه؟

کف تو معدن روزی و من چنین درویش؟

کرا بماند ازین غصه جان و دل به قرار؟

که تیر چرخ برآید درین مقام از کیش

شنیده ام که تو اندیشه کرده ای که مرا

نهی به تربیت اسباب خرمی در پیش

ازین صواب تر اندیشه نیست در عمل آر

و گرنه ره مده اندیشه را به خاطر خویش