گنجور

 
ظهیر فاریابی

خدایگان جهان شهریار دریا دل

توراست دست گهر بخش و لفظ لؤلؤ پاش

بر اسمان و زمین دست مطلق است تو را

که از وظیفه جود تو یافتند معاش

گهی به پنجه هیبت دل جهان بشکن

گهی به ناخن قدرت رخ فلک بخراش

تویی که باد صبا در جهان نیارد کرد

نسیم عارض گل بی جواز حکم تو فاش

مکارم تو چنان عام گشت در عالم

که در سخای تو با من برابرند اوباش

به روی مدح برون بردم این شکایت حال

اساس مظلمه ای می نهم تو حاکم باش

مرا که باز سپیدم سزد که بسته شود

ز آفتاب لقای تو دیده چون خفاش؟