گنجور

 
۲۰۶۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۵ - فصل (خلق در طلب جاه راه زیان می رود)

 

اگز کسی گوید که چون طلب کمال ربوبیت طبع آدمی است و آن جز به علم و قدرت نیست و طلب علم محمود است که آن طلب کمال است باید که طلب جاه و مال نیز محمود باشد که آن نیز طلب قدرت است و قدرت نیز از جمله کمال است و از صفات حق است همچون علم و بنده هرچند که کاملتر به حق تعالی نزدیکتر جواب آن است که علم و قدرت هر دو کمال است و از صفات ربوبیت است ولیکن آدمی را راه است به علم حقیقی وراه نیست به قدرت حقیقی و علم کمالی است که وی را به حقیقت ممکن است که حاصل آید و آنگاه با وی بماند اما قدرت حاصل نیاید لیکن پندارد که حاصل آمد و آنگاه با وی بماند که قدرت به مال و به خلق تعلق دارد و به مرگ از وی منقطع شود و هرچه به مرگ باطل شود از جمله باقیات صالحات نبود و روزگار بردن اندر طلب آن جهل بود پس از قدرت آنقدر به کار آید که وسیلت بود به تحصیل علم

و قیام علم به دل است نه به تن و دل باقی است و ابدی چون عالم از این جهان بشود علم بماند و آن علم نوری باشد که فراحضرت الهیت بیند تا لذتی یابد که لذت بهشت اندر آن مختصر شود و علم را به هیچ چیز تعلق نیست که آن به مرگ باطل شود چه متعلق علم نه مال است و نه دل خلق بلکه ذات حق تعالی است و صفات وی اندر ملکوت و عجایب معقولات اندر جایزات و واجبات و مستحیلات که ازلی و ابدی است که هرگز بنگردد و هرگز واجب محال نشود و محال جایز نشود اما علمی که با چیزهای آفریده ای و فانی تعلق دارد آن را وزنی نبود چون علم لغت مثلا که لغت فانی بود و وزنی بدان بود که وسیلت معرفت کتاب و سنت بود و معرفت کتاب و سنت معرفت حق تعالی و بریدن عقبات راه وی بود پس هرچه گردش و فنا را بدان راه است علم وی مقصود نبود بلکه تابع علم ازلیات است که از جمله باقیات صالحات است و از حضرت الهیت است که ازلی و ابدی است و تغیر را به وی راه نیست

پس چندان که آدمی به ازلیات عالمتر بود به حق تعالی نزدیکتر بود و وی را علم به حقیقت است و قدرت به حقیقت نیست مگر یک نوع از قدرت که آن نیز از باقیات شد و آن حریت است و آزاد شدن از دست شهوات که هر آدمی که اسیر شهوت است بنده آن است و به هر حاجتی که وی را بود نقصانی بود پس آزاد شدن از آن حاجت و قادر شدن بر شهوات خویش کمالی است که به صفات حق تعالی و به ملایکه نزدیک است از آن وجه که بدین سبب که تغیر و گردش و حاجت دورتر بود و هرچند که از تغیر و حاجت بعیدتر بود به ملایکه ماننده تر بود پس کمال به حقیقت علم و معرفت است و دیگر حریت و آزادی از دست شهوات

اما مال و جاه کمال نماید و نیست و آنگاه باقی نباشد پس از مرگ پس خلق اندر طلب کمال معذورند بلکه بدان مامورند و روی بدان آورده اند ولیکن به کمال حقیقی جاهلند و آنچه کمال است پشت با آن کرده اند پس همه راه زیان خود همی روند و حق تعالی از این گفت والعصر ان الانسان لفی خسر

غزالی
 
۲۰۶۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۶ - فصل (قدر کفایت از جاه مذموم نیست)

 

بدان که جاه چون مال است و چنان که مال همه مذموم نیست بلکه قدر کفایت از آن زاد آخرت است و بسیاری از آن چون دل مستغرق شود قاطع راه آخرت است جاه نیز همچنین است که آدمی را چاره نیست از کسی که خدمت کند و از رفیقی که معاونت کند و از سلطانی که شر ظالمان از وی بازدارد لابد وی را باید که اندر دل این قوم قدری باشد طلب جاه اندر دل این قوم بدان مقدار که این مقصود حاصل آید روا باشد چنان که یوسف ع گفت که انی حفیظ علیم همچنین تا وی را قدری نباشد اندر دل استاد وی را تعلیم نکند و تا اندر دل شاگرد نبود از وی تعلیم نکند پس طلب قدر کفایت از جاه مباح است چون طلب قدر کفایت از مال

ولیکن جاه به چهار طریق طلب توان کرد دو حرام است و دو مباح اما آن دو که حرام است یکی بود که به اظهار عبادت طلب جاه کند و این حرام بود و ریا باشد که عبادت باید که خالص خدای را بود چون جاه بدان طلب کند حرام بود دوم آن که تلبیس کند و خویشتن به صفتی فرانماید که نبود مثلا گوید که من علوی ام یا از فلان پیشه دانم و نداند و این همچنان باشد که مالی به تلبیس طلب کند و اما آن دو که مباح است آن بود که به چیزی طلب کند که اندر آن تلبیس نباشد و عبادتی نبود و دیگر بدان که عیب خویش بپوشد که اگر فاسق بود و معصیت خویش پوشیده دارد تا وی را به نزدیک سلطان جاهی بود نه برای آن که تا پندارد که پارساست آن نیز رخصت است

غزالی
 
۲۰۶۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۷ - پیدا کردن علاج دوستی جاه

 

... اما علاج عملی دو است یکی آن که وی را جاه بود بگریزد و جای دیگر شود که وی را نشناسند و این تمامتر بود چه اگر اندر شهر خویش عزلت گیرد چون مردمان دانند که وی ترک جاه بگفت از آن شری با وی گردد و نشان آن بود که چون اندر وی قدحی کنند یا گویند این نفاق همی کند جزعی و رنجی اندر دل وی پدید آید و اگر وی را به جرمی نسبت کنند عذر آن طلب کردن گیرد اگر همه به دروغ بود تا خلق اندر وی اعتقاد بد نکنند و این همه دلیل آن باشد که حب جاه جای خویش است

علاج دیگر آن بود که راه ملامت سپرد و چیزی کند که از چشم خلق بیفتد نه آن که حرام خورد چنان که گروهی از احمقان فساد همی کنند و خویشتن ملامتی نام کنند بلکه چنان که زاهدی بود که امیر شهر به سلام وی شد تا به وی تبرک کند چون امیر از دور پیدا آمد زاهد نان و تره خواست و به شتاب خوردن گرفت و لقمه بزرگ همی کرد چون امیر وی را بدید و آن شره وی اعتقاد اندر وی تباه کرد و بازگشت دیگری را اندر شهر قبولی پدید آمد و خلق رو به وی نهادند یک روز از گرمابه به در آمد و دستی جامه نیکو از دیگری درپوشید و بیرون آمد و جایی ایستاد تا وی را بگرفتند و به سنگی بزدند و جامه بازستدند و گفتند این طراری است یکی دیگری شرابی به رنگ خمر اندر قدح کرد و همی خورد تا پندارد که خمر است علاج شکستن شره جاه این است و امثال این

غزالی
 
۲۰۶۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۹ - پیدا کردن درجات مردا اندر مدح و ذم

 

... درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است

درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن

درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد

درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند یکی عیب خود را از وی بشنیدند دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است و اندر خبر است که رسول ص گفت وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول ص که وای بر روزه دار و نماز کن از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست

غزالی
 
۲۰۶۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۰ - اصل هشتم

 

بدان که ریا کردن به طاعتهای حق تعالی از کبایر است و به شرک نزدیک است و هیچ بیماری بر دل پارسایان غالبتر از این نیست که چون عبادتی کنند خواهند که مردمان از آن خبر یابند و بر جمله ایشان را پارسا اعتقاد کنند و چون مقصود از عبادت اعتقاد مردمان بود خود عبادت نبود که پرستیدن خلق بود و اگر آن نیز مقصود باشد با پرستیدن حق تعالی شرک بود و دیگری را با حق تعالی شریک کرده باشد اندر عبادت خویش و حق تعالی همی گوید فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا و هرکه به دیدار حق تعالی امید دارد گو اندر عبادت حق تعالی هیچ شرک میفگن و خدای تعالی همی گوید فویل للمصلین الذین هم عن صلوتهم ساهون الذین هم یراون و یمنعون الماعون وای بر کسانی که ایشان نماز با شهوت و ریا کنند

و یکی پرسید از رسول ص که رستگاری اندر چیست گفت اندر آن که طاعت خدای تعالی داری و ریای مردمان نکنی و گفت روز قیامت یکی را بیاورند و گویند چه طاعت داری گوید جان خود اندر راه حق تعالی فدا کرده ام تا اندر غزا مرا بکشتند گویند دروغ گویی برای آن کردی تا گویند فلان مرد مردانه است بگیرید وی را و به دوزخ برید و دیگری را بیاورند و گویند چه طاعت داری گوید هرچه داشتم به صدقه بدادم گوید دروغ گویی برای آن بکردی تا گویند فلان مردی سخی است بگیرید وی را به دوزخ برید دیگری را بیاورند و گویند چه طاعت داری گوید علم و قرآن بیاموختم و رنج بسیار بردم گویند دروغ گویی برای آن آموختی تا گویند فلان مرد عالم است بگیرید وی را و به دوزخ برید

و رسول ص گفت از امت خویش از هیچ چیز چنان نترسم که از شرک کهین گفتند آن چیست یا رسول الله گفت ریا و گفت روز قیامت حق تعالی گوید یا مراییان نزدیک آن کسانی شوید که عبادت برای ایشان کردید و جزای خود طلب کنید ...

غزالی
 
۲۰۶۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۲ - پیدا کردن درجات ریا

 

... اصل سوم

تفاوت مقصود مرایی بود که لابد مرایی را غرضی باشد از ریا و آن بر سه درجه است درجه اول مقصود وی جاهی باشد تا از آن به فسقی و معصیتی رسد چنان که امانت و تقوی و حذر از شبهات از خود فرا نماید تا ولایت اوقاف و قضا و وصایا و ودیعت و مال یتیم فراوی دهند تا اندر آن خیانت کند یا مال فراوی دهند تا به زکوه و صدقه دهد و به مستحق رساند یا در راه حج بر درویشان نفقه کند یا اندر خانقاه صوفیان خرج کند یا بر مسجد و رباط و عمارت آن صرف کند و یا مجلس کند و خود را به پارسایی فرانماید و چشم بر زنی افگنده باشد که خواهد آن زن اندر وی رغبت کند یا به فساد با وی بنشیند یا به مجلس شود مقصود وی آن باشد که اندر زنی یا امردی نگرد و امثال این صعبترین مقصودها بود که عبادت حق را راهی ساخته تا بدان به معصیت وی رسد و همچنین باشد که کسی به مالی یا به زنی وی را تهمت کند مال به صدقه بدهد و پرهیز فرانماید تا آن تهمت را از خویش بیفکند تا گویند کسی که مال خویش بدهد مال دیگران چون به حلال دارد

درجه دوم آن که غرض وی مباحی بود چون مذکر که خویشتن را پارسا نماید تا وی را چیزی دهند یا زنی اندر نکاح وی رغبت کند و این نیز اندر سخط حق تعالی است اگر چه کار وی بدان صعبی نیست که آن پیشین بود چه این نیز طاعت حق تعالی را راهی ساخت به متاع دنیا و طاعت راه تقرب به حضرت حق تعالی و یافت سعادت آخرت بود چون راه دنیا ساخت خیانت وی بزرگ باشد

درجه سوم آن که چیزی طلب نمی کند ولیکن حذر همی کند که وی را به چشم حرمت ننگرند چنان که زاهدان را و صالحان را نگرند چنان که زود رود و چون کسی را بیند آهسته رود و سر اندر پیش افکند و شیخ وار رفتن گیرد تا نگویند که وی از اهل غفلت است و پندارند که وی نیز اندر میان کار دین است و یا خواهد که بخندد فرو گیرد تا نگویند هزل بر وی غالب است یا باد سردی بکشد و رنجی فرانماید یا پاره ای سر اندر پیش کشد و استغفار کند و گوید سبحان الله از این غفلت آدمی ما را چه جای غفلت با آن که ما را فراپیش است و حق تعالی از دل وی داند که اگر تنها بودی آن تاسف و آن استغفار نبودی و یا اندر پیش وی کسی غیبت کند گوید مردم را از این مهم تر کار هست به غیبت و عیب خود مشغول شدن اولیتر تا گویند که وی غیبت نمی کند یا قومی را همی بیند که نماز همی کنند از تراویح یا نماز شب یا روز پنجشنبه و دوشنبه روزه همی دارند و اگر وی ندارد کاهلش شمرند از بیم این موافقت کند و یا اندر عرفه و عاشورا روزه ندارد و تشنه شود آب نخورد تا پندارند که روزه دار است و یا کسی گوید طعام خور گوید مرا عذری است یعنی روزه دارم و ندارد و بدین دو پلیدی جمع کند یکی نفاق که خود روزه ندارد و دیگر آن که فرانماید که من صریح همی نگویم که روزه دارم و عبادت خویش همی پوشم که همی گویم عذری هست نمی گویم که روزه دارم همی خواهد که خویشتن مخلص نماید و باشد که آب بخورد و صبرش نبود و عذری گفتن گیرد که دوش رنجور بودم و امروز روزه نتوانستم داشتن و یا فلان کس مرا روزه بگشاد و باشد که اندر وقت نگوید که آنگاه بدانند که ریاست ساعتی صبر کند و آنگاه سخنی از جایی دیگر فراز آورد و گوید این دل مادر سخت ضعیف باشد و پندارد که اگر فرزند وی روزه دارد هلاک شود یعنی که برای دل مادر روزه نمی دارم و یا گوید چون مردم روزه همی دارد به شب زود خواب همی گیرد و احیای شب نمی توانند کرد و امثال این شیطان بر زبان راندن گیرد چون پلیدی این ریا در باطن باشد و قرای مسکین از این غافل که نداند که اصل و بیخ خویش همی کند و عبادت به ریا همی دهد این خود سهل است که از ریا بعضی هست که از آواز رفتن مورچه پوشیده تر است که زیرکان و علما از اندر یافتن آن عاجز آیند تا آنگاه به عابدان ابله چه رسد

غزالی
 
۲۰۶۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۳ - پیداکردن ریایی که از رفتن مورچه پوشیده تر است

 

بدان که ریا بعضی ظاهرتر است چنان که کسی اندر میان مردمان نماز شب کند و اگر تنها باشد نکند و پوشیده تر از این آن باشد که هر شب عادت دارد نماز کردن ولکن چون کسی حاضر بود به نشاط تر باشد و سبکتر بود بر وی و این نیز هم ظاهر است و دیب النمل نیست که آن را نتوان شناخت بلکه از این پوشیده تر باشد چنان که اندر نشاط نیفزاید و سبکتر نشود و چنان بود که هر شبی نماز کند و در حال هیچ علامت ظاهر نباشد ولیکن ریا اندر میان دل بود چون آتشی اندر آهن ولیکن اثر این اندر وقت آن پدید آید که چون مردمان بدانند که وی بدین صفت است شاد شود و اندر خویشتن گشادگی بیند و این شادی و گشادگی دلیل آن است که ریا اندر باطن پوشیده است و اگر این شادی را به انکار و کراهیت متقابله نکند بیم که این رگ پوشیده بر خویشتن فراجنبد و تقاضای ریای خفی کند تا سببی فراسازد که مردمان آگاه شوند

و اگر صریح بنگوید تعریضی بگوید و اگر تعریض نگوید به شمایل فرانماید و خویشتن شکسته و فرو شده دارد تا بدانند که شب بیدار بوده است و باشد که از این پوشیده تر بود و چنان باشد که شاد نشود به اطلاع خلق و بر وی نشاط زیادت نگردد که خلق حاضر بود اما ریا از باطن خالی نباشد و این چنان بود که کسی فرا وی برسد و ابتدا به سلام نکند اندر باطن خود تعجبی بیند و اگر کسی حرمت وی فرو نهد یا به نشاط به حاجت او قیام نکند و اندر خرید و فروخت با وی هیچ مسامحت نکند یا وی را جای نیکوتر و مسلم ندارد که بنشیند اندر باطن خود تعجبی بیند و انکاری که اگر آن عبادت پوشیده نکردی این تعجب نبودی و گویی نفس وی بر آن عبادت پوشیده تقاضای خدمت همی کند و اندر جمله چون نابودن آن عبادت و بودن آن نزدیک وی برابر نبود هنوز باطن وی از ریای خفی خالی نیست چه اگر وی هزار دینار فرا کسی دهد تا چیزی که صد هزار دینار ارزد از وی بستاند هیچ منت بر کسی ننهد و هیچ حرمت نبیوسد و کرد و ناکرد وی اندر دل وی برابر بود اندر حق مردمان چون خدای را تعالی عبادت کند تا به سعادت ابدی اندر رسد اندر مقابله آن چرا باید که از کسی حرمتی چشم دارد پس ریای خفی ترین این است

علیع همی گوید که روز قیامت همی گویند که نه کالا را بر شما ارزانتر فروختند نه اندر حاجتهای شما قیام کردند نه ابتدا بر شما سلام کردند یعنی این همه جزای عمل خود است که بازستدید و خالص بنگذاشتید و یکی از کسانی که بگریخته است و به عبادت مشغول شده همی گوید ما از فتنه بگریختیم و بیم آن است که فتنه اندر این کار به ما راه یابد که چون کسی را همی بینیم خواهیم که ما را حرمت دارد و حق ما بجوید و بدین سبب است که مخلصان جهد کرده اند تا عبادت خویش چنان پنهان دارند که فواحش و معاصی چه بشناخته اند که جز خالص نخواهد پذیرفت اندر قیامت و مثل ایشان چون کسی است که به حج شود و داند بادیه جز زر خالص فراستاند و آنجا خطر جان بود زر خالص مغربی به دست می آورد و هرچه غش دارد همی اندازد و روز حاجت را نگاه می دارد و هیچ روز نخواهد بود که خلق درمانده تر خواهد بود از روز قیامت

هرکه امروز عمل خالص به دست نیاورد اندر آن روز ضایع ماند و هیچ کس وی را دست نگیرد و تا فرق همی کند که عبادت وی ستوری بیند یا مردی از ریا خالی نیست رسول ص می گوید اندک ترین و پوشیده ترین ریا شرک است یعنی اندر عبادت حق تعالی شرک افکند و همبازی چون به علم خدای تعالی کفایت نکند علم دیگری به عبادت وی اندر اثر کند

غزالی
 
۲۰۶۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۶ - پیدا کردن علاج بیماری دل به ریا

 

بدان که این بیماری و علاج این واجب است و جز به جدی تمام علاج نپذیرد که این علتی است با مزاج دل آدمی آمیخته و اندر وی راسخ شده علاج دشوار پذیرد و سبب صعوبت این بیماری آن است که آدمی از کودکی باز مردمان را می بیند که رو و ریا با یکدیگر نگاه می دارند و خود را اندر چشم یکدیگر همی آرایند و همه شغل ایشان یا بیشتر آن باشد و این طبع اندر دل کودک رستن گیرد و هر روز زیادت همی شود تا آنگاه که عاقلی تمام شود و بداند که این کار زیانکاران است و آن عادت غالب شده باشد و محو کردن آن دشوار گشته باشد و هیچ کس از این بیماری خالی نباشد و این مجاهدت فرض عین همه خلق است و اندر معالجت دو مقام است یکی طلب مسهل که مادت این از باطن ببرد و قلع کند و این مرکب است از علم و عمل

اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید ولیکن سه بیخ دارد یکی دوستی محمدت ثنا دوم بیم نکوهیدن و مذمت سیم طمع اندر مردمان و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند رسول ص گفت هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است و رسول ص گفت هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است

پس حاصل ریا از این سه اصل آید اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند یا مرایی یا فاجر یا گمراه شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سییات شود اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد

و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند و چون رضای حق تعالی حاصل نکند فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود

اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد

مقام دوم تسکین خاطر ریاست چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند و آن که غالب وی کراهیت بود نفس مطیع وی گردد پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد

یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است چون یک شبهه بر وی غالبتر بود اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین

غزالی
 
۲۰۶۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۷ - فصل (راه از بین بردن وسوسه ریا)

 

چون متقاضی شهوت ریا را خلاف کردی و به دل آن را کاره بودی اگر اندر طبع شهوت و وسوسه آن بماند تو بدان ماخوذ نباشی که آن طبع آدمی است و تو را نفرموده اند که طبع خویش را باطل کن بلکه فرموده اند که وی را مغلوب و مقهور و زیردست بکن تا تو را اندر هاویه نیفکند چون قدرت آن یافتی که آنچه فرمود نکردی دلیل است که وی مقهور و زیر دست است این کفایت باشد اندر گزاردن حق تکلیف و کراهیت و مخالفت تو آن شهوت را کفارت آن شهوت است به دلیل آن که صحابه رسول ص را گفتند که ما را خاطرها همی اندر آید که اگر ما را از آسمان بیندازند بر ما آسانتر بود از آن و ما آن را کاره ایم رسول ص گفت هان یافتید این حال گفتند آری گفت آن صریح ایمان است و آن خاطرها اندر حق تعالی بوده است و صریح ایمان کراهیت آن است نه آن چون کراهیت آن را کفارت می بود پس آنچه به وسواس خلق تعلق دارد اولیتر که به کراهیت محو افتد اما شیطان که کسی را بیند که قوت مخالفت نفس یافت و مخالفت شیطان اندر وسوسه شیطان وی را حسد کند و به وی نماید که صلاح وی اندر آن است که به مجادله با شیطان مشغول بود اندر این وسوسه و آن دلمشغولی لذت مناجات را ببرد و این خطاست و این بر چهار درجه باشد یکی آن که به مجادله با وی مشغول باشد و این روزگار ببرد دوم آن که بر این اقتصار کند که وی را تکذیب کند و دفع کند و با سر مناجات شود سیم آن که به تکذیب و دفع نیز مشغول نشود که داند که آن نیز بعضی روزگار ببرد هم به وی التفات نکند و اندر مناجات همی رود چهارم آن که زیادت جهدی و حرصی بر اخلاص فراپیش گیرد که داند که شیطان را از آن خشم آید و به وی خود التفات نکند و تمامترین این است که شیطان چون از وی این بداند طمع از وی ببرد

و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود

غزالی
 
۲۰۷۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۸ - پیدا کردن رخصت اندر اظهار طاعت

 

... طریق دیگر اندر اظهار آن بود که پس از فراغ آن طاعت بگوید که چه کرده ام و از این نیز نفس را لذت و شرب باشد و باشد که زیادت حکایت کند واجب باشد که زبان نگاه دارد و اظهار نکند تا آنگاه که مدح و ذم خلق نزدیک وی برابر بود و قبول و رد ایشان یکسان شود و آنگاه چون داند که اندر گفتن تحریک رغبت خیر است اندر دیگران بگوید و چنین بسیار گفته اند بزرگانی که اهل قوت بوده اند سعد بن معاذ رحمهم الله گفت تا مسلمان شده ام هیچ نماز نکرده ام که اندر آن نفس من حدیثی کرده است جز آن که با وی گفته آید اندر آخرت و وی خواهد گفت اندر جواب و هیچ چیز نشنیده ام از رسول ص که نه یقین دانستم که حق است و عمر رضی الله عنه گفت باک ندارم که بامداد برخیزم کارها بر من دشوار بود یا آسان بود که ندانم خیر من در کدام است و ابن مسعود رحمهم الله گفت به هر حال که بامداد برخیزم آرزو نکنم که برخلاف آن باشد و عثمان گفت تا بیعت کرده ام با رسول ص عورت را به دست راست نپرماسیده ام و سرود نگفته ام و دروغ نگفته ام بوسفیان رضی الله عنه به وقت مرگ گفت مگویید بر من که تا مسلمان شده ام هیچ گناه نکرده ام و عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه گفت هیچ قضا نکرد خدای عزوجل بر من که خواستمی که نکردی و هیچ شادی نمانده است مرا مگر در آنچه حق تعالی تقدیر کرده باشد و این همه سخنهای اهل قوت است و نباید که ضعفا بدین غره شوند

و بدان که خدای را تعالی اندر کارها تعبیه هاست که کسی بدان راه ندارد و اندر زیر هر شری خیرات است که ما بدان راه نبریم و اندر ریا بسیار خیرات است خلق را اگرچه هلاک مرایی است که بسیار کس به ریا کارها کنند که دیگران پندارند که به اخلاص همی کنند و بدیشان اقتدا کنند و حکایت کنند که اندر بصره بامداد چنان بودی که به هر کوی که فروشدندی آواز قرآن و ذکر شنیدندی و بدان رغبت زیادت همی شدی پس یکی کتابی کرد اندر دقایق ریا و آن همه دست بداشتند و رغبتها بدان سبب فاتر شد و گفتند که کاشکی این کتاب نکردی پس مرایی فدای دیگران باشد که وی هلاک می شود و دیگران را به اخلاص همی خواند

غزالی
 
۲۰۷۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۰ - پیدا کردن رخصت دست بداشتن از خیرات از بیم ریا

 

... فضیل می گوید ریا آن باشد که از عبادت دست بدارد از بیم نظر خلق اما چون عبادت کند برای خلق آن شرک بود و بدان که شیطان آن خواهد که تو عبادت نکنی و چون عاجز آید تو را گوید مردمان همی نگرند و این ریاست نه طاعت تا به تلبیس تو را از طاعت بازدارد اگر بدین التفات کنی و بگریزی و به مثل اندر زیر زمین شوی هم این بگوید که مردمان همی دانند که بگریخته ای و زاهد شده ای و این نه زهد است که این ریاست پس طریق آن باشد که با وی گویی دل با خلق داشتن و به ترک طاعت بگفتن به سبب ایشان هم ریاست بلکه دیدن و نادیدن خلق برابر است همان عادت که داشته ام همی کنم و انگارم که خلق نمی بینند چه دست بداشتن از بیم خلق چنان بود که کسی گندم به غلام خود دهد که پاک کن وی بنه کند و گوید ترسیدم که اگر پاک کردمی صافی نتوانستمی کردن گویند ای ابله اکنون اصل دست بداشتی و در این نیز هم پاک کردن حاصل نیامد پس بنده را به اخلاص اندر عمل بود

اما آنچه از ابراهیم نخعی حکایت کرده اند که قرآن همی خواندی چون کسی در شدی مصحف فراهم کردی و گفتی نباید که ببینند که ما همواره قرآن می خوانیم این از آن بوده باشد که دانسته باشد که چون کسی اندر آید سخن باید گفت و از قرآن خواندن دست بباید داشت پس پوشیده داشتن اولیتر دیده باشد حسن بصری همی گوید که کس بودی که چون او را گریستن فرو آمدی بپوشیدی تا مردمان وی را نشناسند و این روا بود که گریستن ظاهر بر نگاه داشتن گریستن اندر باطن فضیلتی ندارد که نه عبادتی باشد که دست بداشته بود و می گوید که کس بودی که خواستی که چیزی از راه برگیرد و برنگرفتی تا وی را به پارسایی نشناسند و این حکایت حال ضعیفی باشد که بر خویشتن ترسیده باشد که خلق وی را بدانند و عبادت ها بر وی بشولیده شود اما از این حذر کردن از بیم شهوت نه نیک باشد بلکه بباید کرد و ریا را دفع کرد مگر کسی که ضعیف باشد و صلاح خود اندر آن داند و این صفت نقصان بود

قسم دوم آن بود که به خلق دارد چون قضا و ولایت و خلافت و این از عبادات بزرگ است چون به عدل آراسته بود و چون بی عدل بود از معاصی بزرگ است

هرکه بر خویشتن ایمن نبود که عدل تواند کرد بر وی حرام باشد قبول کردن که آفت اندر این عظیم است نه چون نماز و روزه و صدقه که اندر آن لذتی نیست که لذت این اندر آن بود که مردمان بینند اما ولایت راندن را که لذتی عظیم است و نفس اندر وی پرورده شود کسی را شاید که خود ایمن بود اما اگر کسی خویشتن را آزموده باشد پیش از ولایت و امامت برزیده بود اندر کارها ولیکن ترسد که چون به ولایت رسد متغیر شود و از بیم عزل مداهنت کند اندر این خلاف است گروهی گفته اند قبول کند که این گمانی بیش نیست چون خویشتن آزموده است اعتقاد بر آن باشد و درست تر به نزدیک ما آن است که نشاید قبول کردن که نفس آنگاه که وعده دهد که به انصاف خواهد بود و باشد که این عشوه بود و چون به ولایت رسد بگردد و چون از پیش تردد همی نماید غالب آن بود که بگردد حذر اولیتر بود و ولایت جز کار اهل قوت نباشد و ابوبکر رضی الله عنه فرا رافع گفت که هرگز ولایت قبول مکن و اگر همه بر دو کس پس چون صدیق ولایت خلافت قبول کرد رافع گفت نه مرا نهی کردی و اکنون خود قبول کردی گفت تو را هنوز نهی می کنم و لعنت خدای بر آن باد که عدل نکند و مثل اعتراض ضعیف چنان بود که مردی فرزند خود را منع کند از آن که به کنار آب شود و خود در میان آب شود که سباحت داند پس اگر کودک نیز همان کند هلاک گردد و هرگاه که سلطان ظالم بود اندر قضا عدل نتواند کرد و مداهنت لازم آید نشاید قضا قبول کردن و نه هیچ ولایت دیگر و اگر قبول کند بیم عزل عذر نبود مداهنت بلکه عدل باید کرد تا عزل کنند به عزل شاد باید بود اگر ولایت برای حق تعالی می کند

قسم سیم وعظ و فتوی و تدریس و روایت حدیث و اندر این نیز لذتی عظیم بود و ریا بدین بیشتر از آن راه یابد که نماز و روزه و این به ولایت نزدیک است و این مقدار فرق است که تذکر و وعظ و اخبار چنان که شنونده را سود دارد گوینده را نیز سود دارد و به دین دعوت کند و از ریا بازدارد و ولایت چنین نباشد پس اگر کسی را در این ریا پیش آید در دست بداشتن از این نظر است و گروهی نیز از این گریخته اند بیشتر صحابه که از ایشان فتوی پرسیدندی با دیگری حوالت کردندی و بشر حافی چنذین قمطره حدیث زیر خاک کرد و گفت شهوت محدثی می بینم در خود اگر ندیدمی روایت کردمی و چنین گفته اند سلف که حدثنا بابی است از بابهای دنیا و هرکه گوید حدثنا گوید که مرا در پیشگاه نشایند

و یکی از عمر رضی الله عنه دستوری خواست تا بامدادان مردمان را پند دهد او را منع کرد و گفت ترسم که بامداد اندر خویشتن افکنی که بثر پارسی ابراهیم تیمی همی گوید چون شهوت سخن بینی سخن مگو و خاموش باش و چون شهوت خاموشی بینی سخن گوی پس اختیار نزدیک ما آن است اندر این که محدث و مذکر اندر دل خود نظر کند اگر هیچ نیت طاعت حق تعالی به گفتار در دل خویش می بیند با خاطر ریا به هم دست بندارد و همی گوید و این نیت درست اندر دل خود تربیت همی کند تا قوی تر همی شود و حکم این حکم نماز سنت و نوافل بود که به خاطر ریا دست بندارد اگر اصل نیتی همی یابد به خلاف ولایت که چون آمیخته شد اندیشه گریختن از آن اولیتر باشد که نیت باطل زود غالب شود

و برای این بود که بوحنیفه رضی الله عنه از ولایت بگریخت و قضا به وی همی دادند گفت من این را نشایم گفتند چرا گفت اگر راست همی گویم که نشایم خود نشایم و اگر دروغ همی گویم دروغ زن قضا را هم نشاید و وی از تعلیم و تعلم نگریخت و دست بنداشت اما اگر در دل هیچ نیت طاعت و عبادت نیابد و باعث وی همه ریا و طلب جاه است بر وی فریضه بود دست بداشتن اما چون از ما پرسند که چه کنیم اگر اندر سخن وی خلق را فایده ای نبود چون کسی که تذکیر وی از جنس طامات و سجع و نکت و سخنها بود که خلق را به وعده رحمت بر معصیت دلیر کند یا تعلیم وی برای جدل و خلاف و مناظره باشد که تخم حسد و مباهات اندر دل برویاند وی را از آن منع کنم چه منع وی خیری بزرگ است اندر حق وی و اندر حق مردمان و اما گر سخن وی نافع بود خلق را و بر قایده شرع بود و مردمان وی را مخلص شناسند و تعلیم وی اندر علوم دینی نافع بود وی را رخصت ندهیم که دست بدارد برای آن که اندر اعراض وی خسران دیگران است و ایشان بسیارند و اندر گفتن وی خسران وی بیش نیست و ما را نجات صدتن بزرگتر از نجات یک تن پس وی را فدای دیگران کنیم که رسول ص گفت که خدای تعالی این دین را نصرت کند به قومی که ایشان را از آن هیچ نصیبی نبود و این مراد از آن قوم باشد بازی بیش از این نه افزاییم که گوییم دست بمدار و جهد کن تا از ریا دور باشی و نیت درست بکنی و از وعظ خویشتن بیشتر تو پند پذیری و از حق تعالی بترسی آنگاه دیگران را ترسانی

سوال اگر کسی گوید به چه دانیم که نیت واعظ درست است و نشان آن چه باشد

جواب گوییم که نیت درست آن بود که مقصود وی آن بود که خلق راه خدای گیرند و از دنیا اعراض کنند و شفقت را بر خلق پیدا کنند و اگر کسی دیگر پدید آید که وعظ وی نافع تر باشد و قبول سخن وی خلق را بیشتر بود باید که بدان شاد شود چه اگر کسی اندر چاهی افتاده باشد و سنگی بر چاه بود و وی همی خواهد که به حکم شفقت وی را خلاص همی دهد و سنگ برگیرد به جهد بسیار چون کسی پیدا آید که این سنگ برگیرد و وی را از این رنج کفایت کند بدان شاد شود چون این واعظ شاد نشود و اندر خود حسد بیند بباید دانست که مقصود وی آن است که به خود دعوت کند نه به خدای تعالی و دیگر نشان آن که چون اهل دنیا و ولایت اندر مجلس وی بنگرد هم بر عادت خویش همی باشد و دیگر آن که چون سخنی فراز آید که خلق بدان نعره خواهند زد و بخواهند گریست و آن سخن اصلی نباشد به ترک آن بباید گفت این و امثال این باید که اندر باطن خود تفقد می کند اگر بیند که کراهیت نیابد و از این می نیندیشد مرایی تمام است و اگر کراهیتی بیند اندر خویشتن دلیل آن است که نیتی دیگر است باید که جهد کند تا آن دیگر نیت غالب شود

غزالی
 
۲۰۷۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۴ - فضیلت تواضع

 

... و بومسلم مدینی گوید که از جد خویش حکایت می کنم که وی گفت که رسول ص یک بار به نزدیک ما مهمان بود و روزه داشت وی را به روزه گشادن قدحی شیر بردیم عسل اندر او کرده چون بچشید شیرینی یافت گفت این چیست گفتیم عسل اندر او کرده ایم از دست بنهاد و نخورد و گفت نمی گویم که حرام است ولیکن هرکه حق را تعالی تواضع کند خدای وی را برکشد و رفعت دهد و هرکه تکبر کند خدای وی را حقیر گرداند و هرکه به نفقه به نوا کند خدای تعالی وی را بی نیاز دارد و هرکه بی نوا کند خدای تعالی وی را درویش دارد و هرکه یا کرد خدای تعالی بسیار کند حق تعالی وی را دوست گیرد

و یک راه درویشی افگار بر در حجره رسول ص سوال کرد و رسول ص طعام همی خورد وی را اندر خواند همه خویشتن فراهم گرفتند رسول ص وی را بر ران خود نشاند و گفت بخور و یکی از قریش وی را استقذار کرد و به کراهیت به وی نگریست بنمرد تا به علت مبتلا شد و رسول ص گفت خدای تعالی مرا مخیر بکرد میان آن که رسولی باشم بنده یا ملکی باشم نبی توقف کردم و دوست من از ملایکه جبرییل ع بود به وی نگریستم گفت حق تعالی را تواضع کن گفتم آن خواهم که بنده باشم و رسول باشم

و حق تعالی به موسی ع وحی کرد که نماز کسی پذیرم که متواضع باشد و با خلق بزرگ خویشتنی نکند و دل خود را فراخوف دارد و روزگار همه به یادکرد من گذارد و خویش را برای من از همه شهوتها بازدارد و رسول ص گفت کرم اندر تقوی است و شرف اندر تواضع و توانگری اندر یقین و عیسی ع گفت خنک متواضعان را اندر دنیا که اصحاب منبرها ایشان باشند اندر قیامت و خنک کسانی که میان مردمان صلح دهند اندر دنیا که دیدار حق تعالی جزای ایشان است و گفت رسول ص هرکه وی را حق تعالی به اسلام راه نمود و صورت وی نیکو بیافرید و حال وی نه چنان کرد که از وی ننگ باید داشت و باز آن به هم وی را فروتنی داد وی از برگزیدگان خدای است

و یکی را آبله برآمده بود درآمد و قوم طعام همی خورند به نزدیک هرکه بنشستی آن کس از بر وی برخاستی رسول ص وی را به نزد خود بنشاند و گفت سخت دوست دارم کسی را که حوایج با دست گیرد و با خانه برد اهل وی را برگی باشد و بدین کبر از وی بشود و گفت صحابه را که چیست که حلاوت عبادت بر شما نمی بینم گفتند حلاوت عبادت چیست گفت تواضع و گفت هرگه متواضع را بینید با وی تواضع کنید و چون متکبران را بینید تکبر کنید تا حقارت و مذلت ایشان پدید آید ...

غزالی
 
۲۰۷۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۶ - پیدا کردن درجات کبر

 

... درجه اول تکبر است به خدای تعالی چون تکبر نمرود و فروعون و ابلیس و کسانی که به حق نگرویدند و به خدای دعوی کردند و از بندگی ننگ داشتند و حق تعالی گفت لن یستنکف المسیح ان یکون عبدالله و لا الملیکه المتقربون نه عیسی از بندگی ننگ دارد و نه فرشتگان مقرب

درجه دوم تکبر بود بر رسول ص چنان که کفار قریش کردند و گفتند که ما آدمیی را همچون خویشتن سرفرود نیاوریم چرا فرشته ای به ما نفرستادند و یا چرا مردی محتشم نفرستادند و یتیمی فرستادند و قالوا لو لا نزل هذا القرآن علی رجل من المقربین عظیم و ایشان دو گونه بودند گروهی کبر حجاب ایشان گشت تا خود تفکر نکردند و نبوت وی بشناختند چنان که گفت سا صرف عن آیاتی الذین یتکبرون فی الارض بغیر الحق گفت متکبران را راه ندهم تا آیات حق بینند و گروهی همی دانستند ولیکن انکار همی کردند و به سبب کبر طاقت نداشتند که اقرار دهند چنان که گفت و جهد وابها واستیقنتها انفسهم ظلما و علوا

درجه سوم آن بودکه بر بندگان تکبر کنند و به چشم حقارت نگرند و سخن ایشان قبول نکنند و خود را بهتر شناسند و بزرگتر دانند و این اگرچه دون آن دو درجه است ولیکن عظیم است از دو سبب یکی آن که بزرگی صفت خدای تعالی است بنده ضعیف عاجز را که از کار وی هیچ به دست وی نیست او را بزرگی از کجا رسد تا خویشتن را کسی داند و چون خویشتن را بزرگ داند خدای را اندر صفت وی منازعت کرده باشد و مثل وی چون غلامی بود که کلاه ملک بر سر نهد و بر تخت نشیند نگاه کن که چگونه مستحق مقت و عقوبت بود و از این گفت حق تعالی العظمه ازاری و الکبریا ردایی فمن نازعنی فیهما قصمته گفت عظمت و کبریا صفت خاص من است هرکه با من در این منازعت کند وی را هلاک کنم پس تکبر بر بندگان هیچ کس را نرسد جز آفریدگار را اگر بنده وی بر ایشان تکبر بکند منازعت کرده باشد چون کسی که غلامان خاص ملک را خدمت فرماید که آن جز به ملک لایق نباشد

و سبب دیگر آن است که این کبر مانع بود از آن که حق قبول کند از دیگران تا قومی که بدین صفت باشند اندر مسایل دین مناظره همی کنند چون حق پیدا شود بر زبان یکی آن دیگران را کبر بر آن دارد که انکار کنند و قبول نکند و این اخلاق منافقان است و آن کافران چنان که گفتند لا تسمعوا الهذا القرآن و الغوا فیه لعلکم تغلبون و چنان که گفت و اذا قیل له اتق الله الغره بالاثم چون وی را گویند که از خدای بترس بزرگ خویشتنی و عزت بدان دارد وی را که بر معصیت اصرار کند

ابن مسعود گوید تمامی گناه آن است که چون کسی را گویند که از خدای تعالی بپرهیز گوید تو را با خویشتن کاری است و مرا با من و یک راه رسول ص یکی را گفت به دست راست خور گفت نمی توانم گفت نتواناد که دانست که از کبر گفت دست وی چنان شد که نیز نجنبید بدان که قصه ابلیس که با تو گفته اند نه برای افسانه گفته اند ولیکن بدان گفته اند که تا بدانی که آفت کبر تا کجا باشد که ابلیس کبر آورد و گفت انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین و کبر وی را بدان کشید که بر فرمان حق تعالی ترفع کرد و سجود نکرد تا ملعون ابد شد

غزالی
 
۲۰۷۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۷ - پیدا کردن اسباب کبر و علاج آن

 

... اما آن کسانی که علم همی آموزند و کبر ایشان زیادت همی شود از دو وجه است یکی آن که علم حقیقی علم دین است نیاموزند و آن علمی است که بدان خود را بشناسند و از این علم درد افزاید و شکستگی نه تکبر اما چون علم طب و حساب و نجوم و نحو و لغت و علم جدل و خلاف آموزند از این جز تکبر نیفزاید و قریب ترین و عزیز ترین علمی علم فتاوی بود چه آن علم اصلاح خلق دنیاست پس آن علم دنیاست اگرچه دین را در آن حاجت بود از آن خوف نخیزد بلکه چون بر آن مجرد بایستد و دیگر علم نخواند دل تاریک شود و کبر غالب گردد ولیس الخبر کالمعاینه نظاره کن اندر این قوم که چگونه اند

و همچنین علم طیارات مذکران و سجع و طامات ایشان و طلب سخنها که خلق را به نعره آورد و نکته ها که بدان اندر مذاهب تعصب کنند تا عوام پندارند که آن از راه دین است این همه تخم کبر و حسد و عداوت اندر دلها بکارد و درد و شکستگی نیفزاید که باد بطر و فخر افزاید و دیگر وجه آن است که باشد که کسی علم نافع خواند چون تفسیر قرآن و اخبار و سیرت سلف و ازاین جنس علوم که در این کتاب و در کتاب احیا بیاورده ایم و هم متکبر شود و سبب آن بود که باطن وی اندر اصل خبیث افتاده است و اخلاق بد دارد و همت وی از خواندن علم و گفتن درنگذشته بود تا بدان تحمل کند نه برزیدن علم پس چون دارویی که اندر معده افتد پیش از احتما به صفت خلط معده گردد و چون آبی که از آسمان بیاید یک صفت بود و به هر نباتی که همی رسد صفت وی را همی افزاید اگر به تلخ رسد تلخ تر شود و اگر به شیرین رسد شیرین تر شود

ابن عباس رضی الله عنه روایت می کند از رسول که قومی باشند که قرآن خوانند و از حنجره ایشان برنگذرد و گویند کیست که قرآن چون ما خواند و که داند آن که ما دانیم آنگاه با اصحاب نگریست و گفت ایشان از شما باشند یا از امت من ایشان همه علف دوزخ باشند عمر رضی الله عنه گوید از جباران علما می باشید و آنگاه علم شما به جهل شما وفا نکند و خدای تعالی رسول ص را به تواضع فرمود و گفت و احفض جناحک لمن اتبعک من المومنین و بدین سبب بود که صحابه بر خویشتن هراسان بودند از کبر تا حذیفه یک بار امامی کرد پس گفت امامی دیگر طلب کنید اندر دل من همی آید که من از شما بهترم و هرگه که ایشان از خیال کبر ترسند دیگران چرا نترسند و چون رهند

و چنین عالم کجا یابند اندر این روزگار بلکه عزیز باشد عالمی که بداند که این صفت مذموم است و از وی حذر همی باید کرد که بیشتر خلق اندر این غافل بوند و نیز به تکبر خویش فخر کنند و گویند ما فلان را به کس نداریم و وزن ننهیم و اندر وی ننگریم و امثال این پس اگر کسی را از این معنی آگاهی بود سخت عزیز بود و دیدار وی عبادت بود و همه کس را به وی تبرک باید کرد و اگر نه آنستی که اندر خبر است که روزگاری بباید که هرکه ده یک معاملت شما بکند نجات یابد بیم نومیدی بودی ولیکن اندکی اندر این روزگار بسیار است چه اندر دین یاور نمانده است و حقایق دین مندرس شده است و هرکه راه رود بیشتر آن بود که تنها رود و یار ندارد و رنج وی مضاعف شود پس باید که با وی کفایت کند بدین

سبب دوم اندر کبر زهد و عبادت است که عابد و زاهد و صوفی خالی نباشد از کبر و دیگران را به خدمت و زیارت خویش اولیتر بیند و منتی بر مردمان همی نهد از عبادت خویش و باشد که پندارد که دیگران هلاک شدند و وی آمرزیده است و باشد که کسی وی را برنجاند و وی را آفتی برسد بر کرامات خویش نهد و چنان پندارد که برای وی است و رسول ص می گوید که هرگه مردمان همه هلاک شدند هلاک وی شده باشد یعنی به چشم حقارت به مردمان نگرد و گفت گناهی تمام باشد که کسی برادر مسلمان را حقیر بیند و تفاوت میان وی و میان کسی که به وی تبرک می کند و وی را بهتر از خویش داند و برای خدا وی را دوست دارد بسیار بود و هرکه خود را بهتر از دیگران داند بیم آن بود که درجه وی خدای به ایشان دهد و وی را از برکت عبادت خویش محروم کند چنان که در بنی اسراییل مردی بود که از وی عابدتر نبود و دیگری بود که از وی فاسق نبود این عابد نشسته بود و پاره ای میغ بر سر وی ایستاد آن فاسق گفت بروم و با وی بنشینم باشد که خدای تعالی به برکات وی بر من رحمت کند چون بیامد و بنشست عابد با خود گفت که این کیست که در بر من بنشست و از وی نابکارتر کس نیست و از من عابدتر کس نیست پس گفت برخیز و برو فاسق برفت و میغ با وی به هم برفت پس وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی تا هردو کار را از سر گیرند که هرچه فاسق کرده بدان ایمان نیکوی وی عفو کردیم و هرچه عابد کرده بود بدان کبر وی حبطه کردیم

و یکی پای بر گردن عابدی نهاد او گفت برگیر که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند وحی آمد به پیغامبر آن وقت که وی را بگوی که ای آن که بر من سوگند تحکیم می کنی که وی را نیامرزم بلکه تو را نیامرزم و غالب آن بود که هرکه عابد را برنجاند پندارد که خدای تعالی رحمت بر وی نخواهد کرد و باشد که گوید که زود باش که بیند جزای این و چون آفتی به وی رسد گوید دیدی که با وی چه رفت یعنی که از این کرامات من بود و این احمق نداند که بسیار کفار رسول ص رابرنجانیدند که خدای تعالی از ایشان انتقام نکرد و بعضی را مسلمانی روزی کرد پندارد که وی گرامی تر است از پیغامبر از برای وی انتقام خواهند کرد و عابدان جاهل چنین پندارند و زیرکان چنان باشند که هرچه به خلق رسد از بلا پندارند که از شومی گناه و تقصیر ایشان بوده است

چون عمر رضی الله عنه با آن صدق و اخلاصی که داشت از حذیفه می پرسید که بر من از نشان نفاق چه بینی راست بگوی و میندیش پس مومن راه تقوی می رود و می ترسد و عابد ابله به ظاهر عملی می کند و دل به پلیدی کبر و پندار آلوده و از آن نترسد و به حقیقت هرکه قطع کرد که وی از دیگری بهتر است عبادت خود بدین جهل حبطه کرد که هیچ معصیت از جهل عظیمتر نیست

و یک روز صحابه بر مردی ثنا بسیار گفتند به اتفاق ساعتی این مرد فرا رسید آنجا گفتند یا رسول الله آن مرد نیک که همی گفتیم این است رسول ص گفت اندر وی نشان نفاق می بینم عجب بماندند همه چون نزدیک رسید رسول ص گفت به خدای بر تو که راست بگوی هیچ اندر خاطر تو همی آید که هیچ کس اندر این قوم بهتر از تو نیست گفت آید پس رسول ص این خبث در باطن وی بر روی وی بدید به نور نبوت و این را نفاق خواند و این آفتی عظیم است علما و عباد را ولیکن ایشان را اندر این بر سه طبقه اند ...

غزالی
 
۲۰۷۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۸ - پیدا کردن علاج کبر

 

بدان که هر علتی که قدر یک حبه از وی راه سعادت ببندد و از بهشت محجوب کند علاج آن فرض عین بود و هیچ کس از این بیماری خالی نیست و علاج آن دو نوع است یکی بر جمله و دیگر بر تفصیل

غزالی
 
۲۰۷۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۹ - علاج بر جمله

 

... و هرگز دیدی که پادشاهی یکی را به جنایتی بگرفت و اندر زندان کرد و اندر خطر آن بود که وی را بردار کنند و نکالی گردانند و وی اندر به تفاخر و کبر مشغول شود و همه خلق دنیا اندر زندان پادشاه عالم اند و جنایت بسیار دارند و عاقبت نمی شناسند چه جای کبر و بخر بود با چنین حال هر که خود را چنین بشناخت این معرفت مسهل وی باشد که بیخ کبر به کلیت از باطن وی بکند و هیچ کس را از خود ناکس تر نبیند بلکه خواهد که خاکی بودی یا مرغی بودی یا جمادی بودی و اندر این خطر نبودی

اما عملی آن است که راه متواضعان گیرد اندر همه احوال و افعال چنان که رسول ص نان بر زمین خوردی و تکیه نزدی و گفتی من بنده ام چنان نشینم و چنان خورم که بندگان خورند و سلیمان را گفتند جامه نیکو اندر پوش گفت بنده ام اگر روزی آزاد شوم اندر آخرت از جامه نو اندر نمانم

و بدان که یکی از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آید که روی که عزیز است بر خاک نهند که دلیل تر است تا کبر بیفکند و در عرب چنان بود که پشت خم ندادندی پس این سجده قهری عظیم است بر ایشان و باید که هر چه کبر فرماید خلاف آن کند و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر پشت و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پیدا آید باید که همه از خویشتن دور کند و به تکلف تا طبع گردد

و آثار کبر بسیار است یکی آن که خواهد که تنها فرانرود تا کسی با وی نباشد باید که از این حذر کند حسن بصری رحمهم الله هر که با وی رفتی بنگذاشتی گفتی دل با این بر جای بنماند و بوذر همی گوید چندان که با تو بیشتر همی روند تو از خدای تعالی دورتر همی شوی و رسول ص اندر میان قوم رفتی گاه بودی که ایشان را در پیش کردی و دیگر آن که خواهد که مردمان در پیش وی بایستند و از بهر وی برپای خیزد و رسول ص کراهیت داشتی که کسی پیش وی برپای خاستی و امیرالمومنین علی ع می گوید هر که خواهد که دوزخی را بیند گو اندر مردی نگر نشسته و دیگری بر پای ایستاده پیش وی و سفیان ثوری به مکه رسید ابراهیم ادهم وی را بخواند که بیا تا ما را حکایت کنی سفیان بیامد ابراهیم ادهم گفت خواسم که بازنمایم تواضع وی را و دیگر آن که نخواهد که درویشی پیش وی بنشیند و رسولص دست به درویش دادی و تا درویش دست بنداشتی وی همچنان می بودی هر که بیمار و افگار بودی که دیگران را از وی حذر کردندی با وی نان خودری دیگر آن که در خانه خود کار نکند و رسولص کار بکردی و عمرعبدالعزیز مهمانی داشت چراغ همی بمرد مهمان گفت روغن بیاورم گفت نه که خدمت فرمودن مهمان را از مروت نیست گفت غلام را بیدار کنم گفت نه که پیشین خواب است که بخفته است پس خود برخاست و دبه بیاورد و روغن اندر کرد مهمان گفت خود بیاوردی یا امیرالمومنین گفت آری بشدم عمر بودم و باز آمدم همان عمرم

دیگر آن که حوایج برگیرد که با سرای برد و رسولص چیزی برگرفته بود و همی برد یکی خواست که از وی فراستاند نگذاشت و گفت خداوند کالا بدین اولیتر و بوهریره هیزم بر پشت نهاده بودم همی شد اندر بازار و همی گفت امیر را راه دهید اندر آن وقت که امیر بود عمر رضی الله عنه اندر بازار همی شد گوشت اندر دست چپ درآویخته بود و دره اندر دست راست دیگر آن که بیرون نشود تا جامه به تجمل نبود عمر رضی الله عنه را دیدند اندر بازار و چارده بر ازار وی دوخته بعضی از ادیم امیر المومنین علیع جامه مختصر داشت باوی عتاب کردند گفت دل به دین خاشع شود و دیگران اقتدا کنند و درویشان را فرادل خوشی بود

طاووس همی گوید چون جامه بشویم دل خو را باز نیابم به چند روز تا شوخگن شود یعنی رعونتی و کبری یابم اندر دل خویش عمرالعزیز را پیش از خلافت جامه ای خریدندی به هزار درم گفتی سخت نیک است ولیکن نرم تر از این می بایست و پس از خلافت جامه ای خریدندی به پنج درم گفتی نیک است ولیکن از این درشت تر می بایست پس از وی سوال کردند که این چیست گفت خدای تعالی مرانفسی داده است چشیده و یازنده هر چه بچشد به درجه دیگر یازد ورای آن تا اکنون که خلافت یافت ورای این هیچ مرتبه نیست اکنون به پادشاهی ابدی می بازد و آن طلب همی کند و گمان مبر که جامه نیکو همه از تکبر بود که کس باشد که نکویی اندر همه پیز دوست دارد و نشان آن بود که اندر خلوت نیز دوست دارد و کس باشد که تکبر به جامه کهنه کند که خویشتن را به زاهدی فرانماید عیسیع گفت چیست که جامه رهبانان پوشیدید و باطنها به صورت گرگ کردید جامه ملوک اندر پوشید و دل از بیم خدای تعالی نرم گردانید عمر رضی الله عنه به شام رسید و جامه خلق داشت گفتند اینجا دشمنانند اگر جامه نیکوتر پوشی چه باشد گفت خدای تعالی ما را به اسلام عزیز کرده است اندر هیچ چیز دیگر عز طلب نکنیم ...

غزالی
 
۲۰۷۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۰ - علاج به تفصیل

 

... و چون این بشناختی مثل تو چون کسی بود که پندارد علوی است دو گواه گواهی دهند که او بنده است و فرزند فلان حجام است و وی را روشن گردانند که چنین است چون این بدانست دیگر تکبر نکند و نیز نتواند کرد و دیگر آن که هر که به نسب نازد به دیگری نازنده بود و فضل باید که در تو باشد که اگر از بول آدمی کرمی خیزد وی را فضل نبود بر کرمی که از بول اسب خیزد

و اگر کبر به سبب جمال می کند باید که هر که به جمال خویش فخر می کند اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه وی و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضای وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمال آن است و آنگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید

طاووی یکی را دید که همی خرامید گفت این رفتن کسی نیست که داند که اندر شکم خود چه دارد و آدمی اگر یک روز خویشتن نشوید همه مزبله ها از وی پاکیزه تر باشد و اندر مزبله هیچ پلیدتر از آن نیست که از وی بیفتد و آنگاه جمال صورت وی نه به وی است تا بدان فخر کند و زشتی دیگران بدیشان نیست که بر ایشان عیب کند و جمال وی نیز اعتماد را نشاید که به یک بیماری تباه گردد و آبله وی را از همه زشت تر بکند بدین ضعیفی کبر نشاید آورد ...

غزالی
 
۲۰۷۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۴ - فصل (سوال و جواب)

 

سوال اگر کسی گوید که چون نمی کنم و همه وی می کند ثواب از کجا بیوسم و بیابم و بدین شک نیست که ما را ثواب از اعمال ما دهند که به اختیار بود

جواب حقیقی آن است که تو راهگذر قدرتی و بس و تو هیچ کس نه ای و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی آنچه کردی نه تو کردی که وی کرد ولکن چون حرکت پس از علم و قدرت و ارادت آفرید پنداشتی که تو کردی و سر این دقیق است و فهم نکنی و باشد که اندر کتاب توکل و توحید بدین اشارتی رود اما اکنون بر حد فهم تو مرا چیزی گفته آید مسامحت کرده گیز و چنان گیر که عمل تو به قدرت توست ولیکن عمل تو بی قدرت وارادت و علم ممکن نیست پس کلید عمل تو این هر سه است و این هر سه عطیت حق تعالی است

پس اگر خرینه ای باشد محکم و اندر وی نعمت بسیار بود و تو از آن عاجز که کلید تو نداری خازن کلید به تو دهد تو دست فراکنی و از آن نعمتها چیزی برگیری پس حوالت این نعمتها با آن کس کنی کلید به تو داد یا به آن که به دست فراگرفتی باید بدانی که چون کلید به دست تو دادند به دست فراگرفتن را بس قدری نباشد قدر آن را بود که کلید به تو داد و نعمت از جهت وی بود پس همه اسباب قدرت تو که کلید اعمال است عطا از حق تعالی است پس تعجب از فضل وی کن که کلید خزینه طاعت به تو داد و از همه فاسقان منع کرد و کلید معصیت به دست دیگران داد و در خزاین طاعت بر ایشان ببست بی آن که از ایشان جنایتی بود بلکه به عدل خود کرد بی آن که از تو خدمتی بود بلکه به فضل خویش کرد

پس هر که حقیقت توحید بشناخت هرگز وی را عجب نبود و عجب آن که عاقل درویش تعجب کند که جاهل را مالی دهد و گوید من عاقلم چرا مرا محروم کرد و این قدر نشناسد که عقل بهترین نعمتهاست و آن نیز وی را داده است اگر هر دو به وی دادی و آن دیگر را از هر دو محروم کردی به عدل نزدیک نبودی و باشد که این عاقل که شکایت می کند اگر گویند عقل خویش با مال وی بدل کن نکند

و زنی نیکو و درویش زن زشتی را بیند با پیرایه بسیار گوید این چه حکمت است که نعمت به زشتی که بر وی نزیبد و این مقدار نداند که آن که به وی داده است بهتر است و اگر هردو به وی دادی به عدل نزدیکتر نبودی و این چنان بود که پادشاهی یکی را اسبی دهد و دیگری را غلامی تعجب کند که اسب من دارم چرا غلام به دیگری می دهد این از جهل است و از این بود که داوود ع یک بار گفت بار خدایا هیچ شب نیاید که نه یکی از آل داوود تا روز نماز کند و هیچ روز نیاید که نه یکی روزه دارد وحی آمد که ایشان را این از کجا آید اگر توفیق من نبود اکنون تو را یک لحظه به خود بازگذارم چون به وی بازگذاشت آن خطا برفت که اندر همه عمر حسرت و ندامت آن بود و ایوب ع گفت بار خدایا این همه بلا بر من ریختی و یک ذره هوای خویش بر مراد تو اختیار نکردم میغی ناگاه پدید آمد و از آن منادی شنید به ده هزار آواز که آن صبر تو از کجا آمد چون بدانست پاره ای خاکستر بر سر کرد و گفت بارخدایا از فضل تو بود و توبه کردم و حق تعالی همی گوید و لو لا فضل الله علیکم و رحمته مازکی منکم من احد ابدا ولکن الله من یشاء اگر نه فضل ما بودی هیچ کس را به پاکی خود راه ندادیمی تا به کاری دیگر رسد و رسول ص از این گفت که هیچ کس به عمل خویش به نجات نرسید گفتند و نه تو گفت و نه من الا به رحمت حق تعالی و از این بود که بزرگان همی گفتند کاشکی ما خاکی بودیمی و یا خود نبودیمی پس کسی که این بشناسد وی خود به عجب نپردازد

غزالی
 
۲۰۷۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۶ - اصل دهم

 

گمان نیکو بردن به خویشتن

بدان که هرکه از سعادت آخرت محروم ماند از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که یا ندانست و یا نتوانست و هر که نتوانست از آن بود که اسیر شهوت بود و با شهوت خود برنیامد و هرکه ندانست از آن بود که یا غافل بود و بی خبر بود یا راه گم کرد با هم اندر راه به نوعی از پندار از راه بیفتاد

اما آن شقاوت که از ناتوانستن خیزد شرح کردیم و مثل این قوم چنان بود که کسی را راهی بباید رفت و بر راه عقبه های تنک و دشوار است و وی ضعیف بود و عقبه نتواند گذاشت و هلاک شود و عقبات این راه چون شهوت جاه است و شهوت مال و شهوت شکم و فرج است و این شهوات که گفتیم کس باشد که یک عقبه بگذارد و اندر دوم عاجز آید کس بود که دو بگذارد و اندر سوم عاجز آید و همچنین تا همه عقبات بازپس پشت نه افکند به مقصد نرسد اما شقاوت که به سبب نادانستن است از سه جنس است یکی غفلت است و بی خبری که آن را نادانی گویند و مثال این چون کسی بود که بر راه خفته ماند و غافله برود چون کسی وی را بیدار نکند هلاک شود دوم جنس ضلالت است که آن را گمراهی گویند و مثل این چون کسی بود که مقصد وی از سوی مشرق بود و روی به جانب مغرب آورد و همی رود و هرچند بیشتر رود دورتر ماند و این ضلال را بعید گویند اما آنگه از راست و چپ شود و ضلالت بود ولیکن بعید نباشد اما جنس سوم غرور باشد که آن را فریفتگی و پندار گویند و مثل این چون کسی بود که به حج خواهد رفت وی را در بادیه به زر خالص حاجت بود هرچه دارد همی فروشد و با زر همی کند ولیکن زر که همی ستاند قلب بود یا مغشوش و وی نداند همی پندارد که زاد حاصل کرد و مراد بخواهد یافت چون به بادیه رسد زر عرضه کند هیچ کس اندر وی ننگرد حسرت و تشویر در دست وی بماند و اندر حق این قوم آمده است قل ها انبیکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون صنعا گفت خاسرترین اندر قیامت کسانی باشند که رنج برده باشند و پندارند که کاری کرده اند چون نگاه کنند همه غلط کرده باشند و تقصیر این کس از آن بوده باشد که اول همی بایست که صرافی بیاموختی آنگاه زر ستدی تا خالص از نبهره بشناختی اگر نتوانستی بر صراف عرضه کردی اگر نتوانستی سنگ زر به دست آوردی و صراف مثل پیر است و استاد باید که به درجه پیران رسد یا اندر پیش پیری باشد و کار خویش عرضه همی کند اگر از این هردو عاجز آید سنگ زر شهوت وی است هرچه را که طبع وی بدان میل کند باید که بداند که باطل است و اندر این نیز غلط افتد ولیکن غالب آن بود که صواب آید پس نادانی اصل اول است اندر شقاوت و این سه جنس است و تفصیل این هرسه و علاج وی فریضه بود به شناختن که اصل نخستین شناختن راه است آنگاه رفتن راه و چون هردو حاصل شود هیچ باقی نماند و از این بود که ابوبکر رضی الله عنه اندر دعا بر این اقتصار کرد و گفت ارنالحق حقا و ارزقنا اتباعه حق بما نما چنان که هست و قدرت و قوت ده تا از پی وی برویم و ما اندر این اصول که گذشت علاج ناتوانست بگفتیم اکنون از نادانستن بگوییم

غزالی
 
۲۰۸۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۷ - پیدا کردن علاج غفلت و نادانی

 

بدان که بیشتر خلق که محبوب اند به سبب غفلت اند و همانا که از صد نود و نه از این باشد و معنی این غفلت آن است که از کار آخرت خبر ندارند و اگر خبر دارندی تقصیر نکردندی که آدمی را چنان آفرید اند که چون خطر بیند حذر کند اگرچه به رنج بسیار حاجت آید ولیکن این خطر به نور نبوت بتوان دید یا به منادی نبوت که به دیگران رسد یا به منادی علما که ورثه انبیایند هرکه بر سر راه خفته ماند وی را هیچ علاج نبود جز آن که بیداری مشفق فرا وی رسد و وی را بیدار کند و این بیدار مشفق پیغمبر است و نایبان وی و علمای دین و همه انبیا را بدین فرستاده اند چنان که حق تعالی همی گوید لتنذر قوما ما انذر آباوهم فهم غافلون و گفت لتنذر قوما ما اتیهم من نذیر من قبلک همی گوید تو را که محمدی بدان فرستادیم تا خلق را از خواب غفلت بیدار کنی و فرا همه بگویی که ان الانسان لفی خسر همه را بر کنار دوزخ آفریده اند فاما من طغی و اثر الحیوه الدنیا فان الجحیم هی الماوی و اما من خاف مقام ربه مقام ربه نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی هرکه روی به دنیا آورد و از پی هوا فرا شدن گیرد به دوزخ افتاد که مثل هوای وی چون حصیری است به سر چاه دوزخ فراکرده هرکه بر حصیر برود لابد اندر چاه افتد و هرکه شهوت را خلاف کرد به بهشت افتاد و مثل شهوت چون عقبه ای است بر راه بهشت که هرکه از وی اندر گذشت لابد به بهشت رسد

و از این گفت صاحب شرع ع خفت الجنه بالمکاره و خفت النار بالشهوات پس هرکه از خلق که اندر بادیه است چون عرب و ترک و کرد و امثال این قوم که اندر میان ایشان علمانه اند اندر خواب غفلت بماندند که کس ایشان را بیدار نکرد خود از خطر آخرت بی خبرند بدان سبب راه نمی روند و هرکه اندر روستاهایند همچنین که عالم اندر میانه ایشان کمتر باشد که روستا چون گور است چنان که اندر خبر است اهل الکفور هم اهل القبور و هرکه اندر شهری است که اندر وی عالم و واعظ بر منبر سخنگوی نیست و یا عالم آن شهر به دنیا مشغول است و به مصیبت دین مشغول نیست هم اندر غفلت بماندند که این عالم نیز غافل و خفته است دیگری را چون بیدار کند

و اگر عالم شهری بر منبر همی رود و مجلس همی گوید چنان که عادت مذکران بی حاصل است سجعی و طاماتی و نکته ای و وعده رحمتی و عشوه ای همی دهد که مردمان را گمانی افتد به هر صفت باشند رحمت ایشان را اندر خواهد یافت حال این قوم از حال غافلان بترشد و مثل وی چون خفته ای است بر سر راه که کسی وی را بیدار کند و شرابی فراوی دهد که مست شود و بیفتد این مدبر پیش از این چنان بود که آسان بیدار شدی به هر آوازی که بشنیدی اکنون چنان شد که گر پنجاه لگد بر سر وی زنند آگاهی نیابد و هر عامی که در چنین مجلسی بنشیند بدین صفت شد که نیز خطر آخرت اندر دل وی فرو نیاید و هرچه با وی گویی گوید ای مرد خدای کریم و رحیم است و از گناه من وی را چه زیان و بهشت فراخ از آن است که ما را اندر آن جای بود

و امثال این ترهات اندر دماغ ایشان بروید و مثل وی چون طبیبی بود که بیمار را که اندر حرارت بر خطر هلاک است انگبین دهد و گوید انگبین شفاست انگبین کسی را شفاست که علت سردی بود و آیات و اخبار رجا و امید خدای تعالی شفاست دو بیمار را و بس یکی آن که چندان معصیت کرده باشد که نومید شده بود و از نومیدی توبه نکند و گوید توبه من هرگز نپذیرد این وی را شفاست که گفت قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله به شرط آن که آن آیت که بدین پیوسته است برخوانی و انیبواالی ربکم و اسلمواله من قبل ان یاتیکم العذاب ثم لا تنصرون با وی بگو نومید مشو که حق تعالی گناهان بیامرزد چون بازگردی و توبه کنی واحسن ما انزل را اتباع کنی ...

غزالی
 
 
۱
۱۰۲
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۱۶