گنجور

 
غزالی

اما علاج بر جمله مرکب است از معجون علم و عمل:

اما علمی آن است که حق تعالی را بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نسزد و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ چیز نیست. و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند. اگر کسی به تمامی این بداند او را یک آیت قرآن کفایت بود. این که گفت، «قتل الانسان ما اکفره، من ای شیء خلقه فقدره، ثم السبیل یسره، ثم اماته فاقبره، ثم اذاشاء انشره». حق تعالی وی را قدرت خویش تعریف کرد و اول و آخر و میانه کار با وی بگفت.

اما اول آن که گفت، «من ای شیء خلقه؟» باید که بداند که هیچ چیز ناچیزتر از وی نیست و نباشد و وی نیست بود که وی را نه نام بود و نه نشان، اندر کتم عدم بود و اندر ازل الا ازل تا به وقت آفرینش، چنان که گفت، «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا»، پس حق تعالی خاک را بیافرید که از وی خوارتر نیست، نطفه و علقه که پاره آب است و خون است بیافرید و از وی پلیدتر هیچ نیست و وی را از نیست هست کرد. و اصل وی آب و خاک ذلیل و خون پلید ساخت. و پاره گوشت بود نه سمع و نه بصر و نه نطق و نه قوّت و حرکت، بلکه جمادی بود از خود بی خبر تا به چیزی دیگر چه رسد. پس وی را سمع و بصر و ذوق و نطق و قوت و قدرت و دست و پا و چشم و جمله اعضا بیافرید، چنان که همی بیند که از این هیچ چیز نه اندر خاک و نه اندر نطفه و نه اندر خون. اندر وی چندین عجایب و بدایع بیافرید تا جلال و عظمت آفریدگار بدان بشناسد نه بدان تکبر کند که نه از جهت خود آورده است تا بدان تکبر کند، چنان که گفت، «و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تتشرون» اول کار وی این است. نگاه کن تا جای کبر است یا جای آن که از خود ننگ دارد.

و اما میانه کار وی آن است که وی را اندر این عالم آورد و مدتی بداشت و این قوتها و این اندامها به وی داد. اگر کار وی به دست وی کردی و وی را بی نیاز کردی روا بودی که اندر غلط افتادی و پنداشتی که کسی است. این نیز نکرد بلکه گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و درد و رنج و صدهزار بلای مختلف بر وی معلق بیاویخت تا اندر هیچ ساعت بر خویشتن ایمن نبود که باشد که بمیرد یا کر گردد یا کور شود یا دیوانه شود یا بیمار یا افگار شود یا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود و منفعت وی در داروهای تلخ کرد تا اگر سود کند در حال رنجور شود و زیان وی اندر چیزهای خوش نهاد تا اگر لذتی یابد رنج آن بازکشد. و هیچ چیز از کار وی به دست وی نکرد تا آن چه خواهد که بداند بنداند و آن که خواهد که فراموش کند نتواند و آن چه خواهد که نیندیشد بر دل وی غلبه همی گیرد و آن چه که خواهد که بیندیشد دل وی از آن همی گریزد و با این همه عجایب صنع و جمال و کمال وی را بیافرید چنان عاجزش گرداند که از وی مدبرتر و ناکس تر و درمانده تر هیچ چیز نباشد.

و اما آخر کار وی آن است که بمیرد. نه سمع ماند و نه بصر و نه قوت و نه جمال و نه تن و نه اعضا. مرداری گنده شود که همه از وی بینی فراگیرند و نجاستی شود اندر شکم کرم و حشرات زمین، آنگاه به آخر خاکی شود خوار و ذلیل و اگر بدین بماندی سود کردی و با چهارپایان برابر بودی. این دولت نیز نیافت بلکه وی را حشر کنند و اندر قیامت اندر مقام هیبت بدارند. آسمانها بیند شکافته و ستارگان فرو ریزنده و آفتاب و ماهتاب گرفته و کوهها چون پشم غنده شده و زمین به دل گردانید و زبانیه کمند همی اندرازند و دوزخ همی غرد و ملایکه صحیفه ها اندر دست یک یک همی نهد تا هر چه اندر همه عمر کرده باشند از فضایع و رسوائیها همی بیند و یک یک همی خوانند و تشویر همی خورند و همی گویند بیا جواب ده تا چرا گفتی و چرا خوردی و چرا نشستی و چرا خاستی و چرا نگرستی و چرا اندیشیدی؟ پس اگر والعیاذبالله از این عهده بیرون نتواند آمد، وی را به دوزخ اندازند و گوید کاشکی من خوکی بودمی یا سگی یا خاکی که این همه از این حال رسته اند. کسی که ممکن است که حال وی از حال سگ و خوک بتر باشد وی را چه جای تکبر بود و چه محل فخر بود که اگر همه درهای آسمان و زمین نوحه مصیبت ادبار وی کنند و منشور فضایح و رسوائیهای وی خوانند هنوز مقصر باشد.

و هرگز دیدی که پادشاهی یکی را به جنایتی بگرفت و اندر زندان کرد و اندر خطر آن بود که وی را بردار کنند و نکالی گردانند و وی اندر به تفاخر و کبر مشغول شود و همه خلق دنیا اندر زندان پادشاه عالم اند و جنایت بسیار دارند و عاقبت نمی شناسند. چه جای کبر و بخر بود با چنین حال؟ هر که خود را چنین بشناخت این معرفت مسهل وی باشد که بیخ کبر به کلیت از باطن وی بکند و هیچ کس را از خود ناکس تر نبیند، بلکه خواهد که خاکی بودی یا مرغی بودی یا جمادی بودی و اندر این خطر نبودی.

اما عملی آن است که راه متواضعان گیرد اندر همه احوال و افعال، چنان که رسول (ص) نان بر زمین خوردی و تکیه نزدی و گفتی، «من بنده ام. چنان نشینم و چنان خورم که بندگان خورند» و سلیمان را گفتند، «جامه نیکو اندر پوش». گفت، «بنده ام. اگر روزی آزاد شوم اندر آخرت از جامه نو اندر نمانم».

و بدان که یکی از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آید که روی که عزیز است بر خاک نهند که دلیل تر است تا کبر بیفکند و در عرب چنان بود که پشت خم ندادندی، پس این سجده قهری عظیم است بر ایشان. و باید که هر چه کبر فرماید خلاف آن کند. و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر پشت و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پیدا آید. باید که همه از خویشتن دور کند و به تکلف تا طبع گردد.

و آثار کبر بسیار است : یکی آن که خواهد که تنها فرانرود تا کسی با وی نباشد، باید که از این حذر کند. حسن بصری رحمهم الله هر که با وی رفتی بنگذاشتی. گفتی دل با این بر جای بنماند. و بوذر همی گوید، «چندان که با تو بیشتر همی روند تو از خدای تعالی دورتر همی شوی». و رسول (ص) اندر میان قوم رفتی، گاه بودی که ایشان را در پیش کردی. و دیگر آن که خواهد که مردمان در پیش وی بایستند و از بهر وی برپای خیزد و رسول (ص) کراهیت داشتی که کسی پیش وی برپای خاستی. و امیرالمومنین علی (ع) می گوید، «هر که خواهد که دوزخی را بیند، گو اندر مردی نگر نشسته و دیگری بر پای ایستاده پیش وی». و سفیان ثوری به مکه رسید. ابراهیم ادهم وی را بخواند که بیا تا ما را حکایت کنی. سفیان بیامد. ابراهیم ادهم گفت، «خواسم که بازنمایم تواضع وی را» و دیگر آن که نخواهد که درویشی پیش وی بنشیند و رسول(ص) دست به درویش دادی و تا درویش دست بنداشتی، وی همچنان می بودی. هر که بیمار و افگار بودی که دیگران را از وی حذر کردندی، با وی نان خودری. دیگر آن که در خانه خود کار نکند. و رسول(ص) کار بکردی. و عمرعبدالعزیز مهمانی داشت. چراغ همی بمرد. مهمان گفت، «روغن بیاورم؟» گفت، «نه که خدمت فرمودن مهمان را از مروت نیست». گفت، «غلام را بیدار کنم؟» گفت، «نه که پیشین خواب است که بخفته است». پس خود برخاست و دبه بیاورد و روغن اندر کرد. مهمان گفت، «خود بیاوردی یا امیرالمومنین؟» گفت، «آری. بشدم عمر بودم و باز آمدم همان عمرم».

دیگر آن که حوایج برگیرد که با سرای برد و رسول(ص) چیزی برگرفته بود و همی برد. یکی خواست که از وی فراستاند، نگذاشت و گفت، «خداوند کالا بدین اولیتر». و بوهریره هیزم بر پشت نهاده بودم همی شد اندر بازار و همی گفت امیر را راه دهید اندر آن وقت که امیر بود. عمر رضی الله عنه اندر بازار همی شد. گوشت اندر دست چپ درآویخته بود و دره اندر دست راست. دیگر آن که بیرون نشود تا جامه به تجمل نبود. عمر رضی الله عنه را دیدند اندر بازار و چارده بر ازار وی دوخته بعضی از ادیم. امیر المومنین علی(ع) جامه مختصر داشت. باوی عتاب کردند. گفت، «دل به دین خاشع شود و دیگران اقتدا کنند و درویشان را فرادل خوشی بود».

طاووس همی گوید، «چون جامه بشویم دل خو را باز نیابم به چند روز تا شوخگن شود، یعنی رعونتی و کبری یابم اندر دل خویش». عمرالعزیز را پیش از خلافت جامه ای خریدندی به هزار درم. گفتی سخت نیک است ولیکن نرم تر از این می بایست. و پس از خلافت جامه ای خریدندی به پنج درم. گفتی نیک است، ولیکن از این درشت تر می بایست. پس از وی سوال کردند که این چیست؟ گفت، «خدای تعالی مرانفسی داده است چشیده و یازنده. هر چه بچشد به درجه دیگر یازد ورای آن، تا اکنون که خلافت یافت، ورای این هیچ مرتبه نیست. اکنون به پادشاهی ابدی می بازد و آن طلب همی کند». و گمان مبر که جامه نیکو همه از تکبر بود که کس باشد که نکویی اندر همه پیز دوست دارد و نشان آن بود که اندر خلوت نیز دوست دارد و کس باشد که تکبر به جامه کهنه کند که خویشتن را به زاهدی فرانماید. عیسی(ع) گفت، «چیست که جامه رهبانان پوشیدید و باطنها به صورت گرگ کردید؟ جامه ملوک اندر پوشید و دل از بیم خدای تعالی نرم گردانید». عمر رضی الله عنه به شام رسید و جامه خلق داشت. گفتند، «اینجا دشمنانند. اگر جامه نیکوتر پوشی چه باشد؟» گفت، «خدای تعالی ما را به اسلام عزیز کرده است. اندر هیچ چیز دیگر عز طلب نکنیم».

و اندر جمله هر که خواهد که تواضع بیاموزد، سیرت پیغامبر(ص) بباید دانستن و به وی اقتدا کردن: بوسعید خدری همی گوید که رسول(ص) ستور را علف دادی و شتر ببستی و خانه برفتی و گوسفند را بدوشیدی و نعلین بردوختی و جامه را پاره برزدی. و با خادم خویش نان و چون خادم مانده شدی از دستاس کردن، وی را یاری دادی و از بازار چیزی خردی و اندر گوشه ازار با خانه بردی و بر درویش و توانگر و خرد و بزرگ ابتدا کردی به سلام و دست فرا ایشان دادی و میان بنده و آزاد و سیاه و سپید اندر فرق نکردی و جامه شب و روز هر دو یکی داشتی و هر بشولیده و بر خاک آلوده ای که وی را به دعوت خواندی اجابت کردی و هر چه پیش وی نهادندی اگر چه اندک بود. حقیر نداشتی و طعام شب بامداد را ننهادی. نیکوخو بود و کریم طبع و نیکو معاشرت بود و گشاده روی بود بی خنده و اندوهگین بود بی ترش رویی، متواضع بود بی مذلت و باهیبت بود بی درشتی، سخی بود بی اسراف، رحیم بود بر همگان و تنگ دل بود، همیشه سر اندر پیش افکنده داشتی و به هیچ کس طمع نداشتی، پس هر که سعادت خواهد به وی اقتدا کند، و از این بود که حق تعالی بر وی ثنا گفت، «و انک لعلی خلق عظیم».