گنجور

 
۱۸۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۷ - داستان طلخند و گو

 

... ز خردی نشایست گو بخت را

نه تاج و کمر بستن و تخت را

سران راهمه سر پر از گرد بود ...

... بپرورد و با جان همی داشت راست

پری چهره آبستن آمد ز مای

پسر زاد ازین نامور کدخدای ...

... نژادیست این ساخته داد را

همه راستی را و بنیاد را

همان به که این زن بود شهریار ...

... دل هرد وان شاد کردی به تخت

به گنج وسپاه وبنام و به بخت

رسیدند هر دو به مردی به جای ...

... یکایک بگوییم با رهنمون

نه خوبست گرمی به کاراندرون

کسی کو بجوید همی تاج وگاه ...

... هرآنکس که برتخت شاهی نشست

میان بسته باید گشاده دو دست

نگه داشتن جان پاک از بدی ...

... جهانی ازان داد باشند شاد

سرانجام بستر ز خشتست وخاک

وگر سوخته گردد اندر مغاک ...

... بیامد به تخت مهی برنشست

میان تنگ بسته گشاده دو دست

مرا خواست انباز گشتیم وجفت ...

... نگر تا پسندد چنین دادگر

که من پیش کهتر ببندم کمر

نگفتست مادر سخن جز به داد ...

... گرانمایگان را همه خواندند

بایوان چپ و راست بنشاندند

زبان برگشادند فرزانگان ...

... وزان پس فرستیم یک یک پیام

مگر شهریاران بیابند کام

برفتند ز ایوان ژکان و دژم ...

... شنیدی که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون یکی بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد ...

... که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ

بیارند گو را کنون بسته دست

سپاهش ببینند هر سو شکست

که ازبندگان نیز با شهریار

نپوشد کسی جوشن کارزار ...

... ز فرزانه بشنید شاه این سخن

دگر باره رای نوافگند بن

ز درد برادر پر از آب روی ...

... که روزت ستاره بباید شمرد

ندانی جز افسون و بند و فریب

چودیدی که آمد بپیشت نشیب ...

... همه پاسخ پادشا کرد یاد

چنین تا شب تیره بنمود روی

فرستاده آمد همی زین بدوی ...

... که بر پای دارید یکسر درفش

کشیده همه تیغهای بنفش

یکی ازیلان پیش منهید پای ...

... نیایش کنان پیش پیل ژیان

بباید شدن تنگ بسته میان

خروشی برآمد که فرمان کنیم ...

... بگیریدش از پشت آن پیل مست

به پیش من آرید بسته دو دست

همانگه خروشیدن کرنای ...

... برآنی که از من شدی بی گزند

دلت را به زنار افسون مبند

به آتش شوی ناگهان سوخته ...

... مرا این درستست و گفتم بشاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

که این نامور تا نگردد هلاک ...

... اگر جنگ سازد بسازیم جنگ

که او با شتابست و ما با درنگ

سپهبد فرستاده را پیش خواند ...

... یکی کنده سازیم گرد سپاه

برین جنگجویان ببندیم راه

ز دریا بکنده در آب افگنیم ...

... بفرمود تا پیش او خواندند

سزاوار هر جای بنشاندند

همه پاسخ گو بدیشان بگفت ...

... هر آنکس که جویند نام بزرگ

ز گیتی بیابند کام بزرگ

جهانجوی اگر کشته گردد به نام ...

... بیاراست با میسره میمنه

کشیدند نزدیک دریا بنه

دو شاه گرانمایه پر درد و کین ...

... شده هر یکی لشکر آرای خویش

زمین قار شد آسمان شد بنفش

ز بس نیزه و پرنیانی درفش

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

ز نالیدن بوق وآوای کوس ...

... ببیند که آن لعل رخشان درفش

کزو بود روی سواران بنفش

کجاشد که بنشست جوش نبرد

مگر چشم من تیره گون شد ز گرد

سوار آمد و سر به سر بنگرید

درفش سرنامداران ندید ...

... دل لشکر از درد پژمرده دید

سراپای او سر به سر بنگرید

به جایی برو پوست خسته ندید ...

... کنون کار طلخند چون بادگشت

بنادانی و تیزی اندر گذشت

سپاهست چندان پر از درد و خشم ...

... فرومایه گستاخ گردد بروی

به کردار جام گلابست شاه

که از گرد یکباره گردد تباه ...

... نگه کرد بینادل از دیده گاه

همی دیده بان بنگرید از دو میل

که بیند مگر تاج طلخند و پیل ...

... دریغ آمدش برز و بالای گو

بدو گفت مادر که بنمای راه

که چون مرد بر پیل طلخند شاه ...

... بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانادل و بخردان ...

... ز میدان چو برخاست آواز کوس

جهاندیدگان خواستند آبنوس

یکی تخت کردند از چارسوی ...

... به آواز گفتی که شاها بگرد

ازان پس ببستند بر شاه راه

رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه ...

... سپه دید افگنده چین در بروی

ز اسب و ز کنده بر و بسته راه

چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه ...

فردوسی
 
۱۸۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه

 

... پزشک سراینده برزوی بود

بنیرو رسیده سخنگوی بود

زهردانشی داشتی بهره ای ...

... من امروز دردفتر هندوان

همی بنگریدم بروشن روان

چنین بدنبشته که برکوه هند ...

... کسی کو بدانش بدی رهنمای

چو برزوی بنهاد سرسوی کوه

برفتند بااو پزشکان گروه ...

... بدستوری بازگشتن به جای

چو بگشاد دل رای بنواختش

یکی خلعت هندویی ساختش ...

... کلیله روان مرا زنده کرد

تواکنون ز گنجور بستان کلید

ز چیزی که باید بباید گزید ...

... که ماند ز من در جهان یادگار

چو بنویسد این نامه بوزرجمهر

گشاید برین رنج برزوی چهر ...

... دل موبدان داشت و رای کیان

ببسته بهر دانشی بر میان

کلیله به تازی شد از پهلوی ...

... ازو یادگاری بود درجهان

گزارنده را پیش بنشاندند

همه نامه بر رودکی خواندند ...

... جهاندار تا جاودان زنده باد

زمان و زمین پیش او بنده باد

از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ ...

فردوسی
 
۱۸۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر

 

... همیشه ببازوی آن شاه بر

یکی بند بازو بدی پرگهر

برهنه شد از جامه بازوی او ...

... نه بر گرد او برکسی رهنمون

چومرغ سیه بند بازوی بدید

سر درز آن گوهران بردرید ...

... بداننده بر کاخ زندان کنند

دران کاخ بنشست بوزرجمهر

ازو برگسسته جهاندار مهر ...

... زمین ز آبدستان مگر یافت نم

نگه سوی من بنده زان گونه کرد

که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد ...

... پرستنده را دل پراندیشه گشت

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

چنان هم چو داناش فرموده بود ...

... فراوان ز پاسخ برآشفت شاه

ورا بند فرمود و تاریک چاه

دگر باره پرسید زان پیشکار ...

... ز پیکان وز میخ گرد اندرش

هم از بند آهن نهفته سرش

بدو اندرون جای دانا گزید ...

... که گفتی که زندان به از تخت شاه

تنوری پر از میخ با بند و چاه

بیامد بگفت آنچ بشنید مرد ...

... چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

ببندیم هر دو بناکام رخت

نه این پای دارد بگیتی نه آن ...

... نگه کرد هریک زهر باره ای

که سازد مر آن بند را چاره ای

بدان درج و قفلی چنان بی کلید

نگه کرد و هر موبدی بنگرید

ز دانش سراسر بیکسو شدند

بنادانی خویش خستو شدند

چو گشتند یک انجمن ناتوان ...

... یکی کار پیش آمدم ناگزیر

کزان بسته آمد دل تیزویر

یکی درج زرین سرش بسته خشک

نهاده برو قفل و مهری ز مشک ...

... بدان سان که پیغام خسرو شنود

چو خورشید بنمود تاج از فراز

بپوشید روی شب تیره باز ...

... چو بشنید بوزرجمهر این سخن

نگر تا چه اندیشه افگند بن

بیامد دژم روی تازان به راه ...

... چو بشنید دانای رومی کلید

بیاورد و نوشین روان بنگرید

نهفته یکی حقه بد در میان ...

... گذشته همه پیش کسری بگفت

ازان بند بازوی و مرغ سیاه

از اندیشه گوهر و خواب شاه ...

... به بیشه درآمد زمانی بخفت

بنه برد از گیل و او برهنه

همی بازگردد ز بهر بنه

به توقیع پاسخ چنین داد باز ...

... مگر دشمنی بد سگالد بدوی

بیاید به چاره بنالد بدوی

چنین داد پاسخ که داد و خرد ...

... چنین داد پاسخ که فرمان ما

نورزید و بنهفت پیمان ما

بفرمودمش تا به ارزانیان ...

... چنین داد پاسخ که او شد درشت

بران کرده خویش بنهاد پشت

بیامد به درگاه و بنشست مست

همیشه جز از می ندارد به دست ...

... به دیوان چو کردند با او شمار

بنالد همی کاین درم خورده شد

بر او مهتر و کهتر آزرده شد ...

... که او شاد باشد تن و جان به رنج

ازان کس که بستد بدو باز ده

ازان پس به مرو اندر آواز ده ...

... فراخان سالار سیصد هزار

درم بستد از بلخ بامی به رنج

سپرده نهادند یکسر به گنج ...

... نه چونین بود داد از پادشا

از آنکس که بستد بدو هم دهید

ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید ...

... بماند پس از مرگ نفرین و دود

ز دیوان ما نام او بسترید

بدر بر چنو را به کس مشمرید ...

... ستایش به آفاق موجود گشت

زمانه بنام وی آباد باد

سپهر از سر تاج او شاد باد

جهان بستد از بت پرستان هند

به تیغی که دارد چو رومی پرند

فردوسی
 
۱۸۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۰ - نامه کسری به هرمزد

 

... سپر کرده جان بر بداندیش تو

به دانش دو دست ستیزه ببند

چو خواهی که از بد نیابی گزند ...

... بزرگان و بازارگانان شهر

همی داد باید که یابند بهر

کسی کاو ندارد هنر با نژاد ...

... نگه کن بدین نامه پندمند

دل اندر سرای سپنجی مبند

به دین من تو را نیکویی خواستم ...

... به راه خداوند خورشید و ماه

ز بن دور کن دیو را دستگاه

به روز و شب این نامه را پیش دار ...

... جهان جوی و با تیغ و با جوشن است

جهان بستد از مردم بت پرست

ز دیبای دین بر دل آیین ببست

کنو لاجرم جود موجود گشت ...

فردوسی
 
۱۸۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد ازکسری

 

... بپرسید نیکی کرا درخورست

بنام بزرگی که زیباترست

چنین داد پاسخ که هرکس که گنج ...

... تو ار گنج داری نبخشی نه به

بگفت ش خرد راکه بنیاد چیست

بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست ...

... چنین داد پاسخ که دانا سخن

ببخشید واندیشه افگند بن

نخستین سخن گفتن سودمند ...

... همی پرسم از ناسزایان سخن

چه گویی که دانش کی آید ببن

بدانش نگر دور باش از گناه ...

... فلک را گزارنده او کند

جهان راهمه بنده او کند

گر این بنده آن را نداند بها

مبادا ز درد و ز سختی رها ...

... چنین گفت کانکو بسود و زیان

نگوید نبندد بدی را میان

بپرسید کزو خو چه نیکوترست ...

... وگر بدکنش باشی و بد تنه

به دوزخ فرستاده باشی بنه

مباش ایچ گستاخ با این جهان ...

... نداند کسی را بزرگی بچیز

نه خواری بناچیز دارد بنیز

اگر بدگمانی گشاید زبان ...

... باندازه یابد ز هر کار بر

گر افزون ازان دوست بستایدش

بلندی و کژی بیفزایدش ...

فردوسی
 
۱۸۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

 

... که آگاهی آمد به آباد بوم

بنزد جهاندار کسری ز روم

که تو زنده بادی که قیصر بمرد ...

... کزین بد رهایی نیابد کسی

یکی نامه بنوشت با سوگ و درد

پر از آب دیده دو رخساره زرد ...

... همه کوس بر کوهه ژنده پیل

ببستند و شد روی گیتی چونیل

سپاهی گذشت از مداین به دشت ...

... بشبگیر آب اندر انداختند

بکنده ببستند برشاه راه

فروماند از جنگ شاه و سپاه ...

... یکی آرزو کرد موزه فروش

اگر شاه دارد بمن بنده گوش

فرستاده گوید که این مرد گفت ...

... همه شب همی گرد لشکر بگشت

ز ماهی چو بنمود خورشید تاج

برافگند خلعت زمین را ز عاج ...

... برفتند لرزان و پیچان چومار

شهنشاه چون دید بنواختشان

به آیین یکی جایگه ساختشان ...

... بخندید نوشین روان زان سخن

که مرد فرستاده افگند بن

بدو گفت اگر نامور کودکست ...

... همه پیش کسری پیاده شدند

کمر بسته و دل گشاده شدند

هر آنکس که پیمود با شاه راه ...

... چو تنگ اندر آمد به جای نشست

بهرمهتری شاه بنمود دست

سرآمد سخن گفتن موزه دوز ...

... گهی با خرامیم و گه با نهیب

سرانجام بستر بود تیره خاک

یکی را فراز و یکی را مغاک ...

... می و جام وآرام شد بی نمک

نبندد دل اندر سپنجی سرای

خرد یافته مردم پاکرای ...

... ببخشد بپرهیزد از مهر گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

سپاسم ز یزدان که فرزند هست ...

... جهانجوی هرمزد را خواندند

بر نامدارنش بنشاندند

نخستین سخن گفت بوزرجمهر ...

... بدانش بود مرد را ایمنی

ببندد ز بد دست اهریمنی

دگر بردباری و بخشایشست ...

... چنین داد پاسخ که آنک از نخست

بنیک و بد آزرم هرکس بجست

بکوشید تا بردل هرکسی ...

... سراسر همه پرسشم یادگیر

به پاسخ همه داد بنیاد گیر

سخن را مگردان پس و پیش هیچ ...

... ز فرزند پرسید دانا سخن

وزو بایدم پاسخ افگند بن

به فرزند باشد پدر شاددل ...

... بزرگی که بختش پراگنده گشت

به پیش یکی ناسزا بنده گشت

ز کار وی ار خون خروشی رواست ...

... زمانی کزو گم شود بدگمان

روا باشد ار چند بستایدش

هم اندر ستایش بیفزایدش ...

... چو بد بود وبد ساز با وی نشست

یکی زندگانی بود چون کبست

دگر آنک گوید گوا کیست راست ...

... چو اندرز نوشین روان یاد کرد

سخنهای هرمزد چون شد ببن

یکی نو پی افگند موبد سخن ...

... بزرگان وآزادگان را بشهر

ز داد تو باید که یابند بهر

ز نیکی فرومایه را دور دار ...

... جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

بر ارزانیان گنج بسته مدار

ببخشای بر مرد پرهیزکار

که گر پند ما را شوی کاربند

همیشه بماند کلاهت بلند ...

فردوسی
 
۱۸۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۱ - پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

 

... همی مشک بوید ز پیراهنت

مگر جامه از مشتری بستدی

به لویلؤ بر از خون نقط برزدی

زبرجدت برگست و چرمت بنفش

سرت برتر از کاویانی درفش ...

... نگارا بهارا کجا رفته ای

که آرایش باغ بنهفته ای

همی مهرگان بوید از باد تو

بجام می اندر کنم یاد تو

چورنگت شود سبز بستایمت

چو دیهیم هرمز بیارایمت ...

فردوسی
 
۱۸۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان

 

... بپرسیدمش تا چه داری بیاد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیرخراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پیشگاه

نخست آفرین کرد بر کردگار ...

... کسی را که یزدان کند پادشا

بنازد بدو مردم پارسا

که سرمایه شاه بخشایشست ...

... همی خواست هرمز کزین هرسه مرد

یکایک برآرد بناگاه گرد

همی بود ز ایشان دلش پرهراس ...

... بایزد گشسب آن زمان دست آخت

به بیهوده بربند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد ...

... بمردی ورا نام بد زردهشت

ازان بند ایزدگشسب دبیر

چنان شد که دل خسته گردد به تیر ...

... ز زندان پیامی فرستاد دوست

به موبد که ای بنده را مغز و پوست

منم بی زواری به زندان شاه ...

... غمی گشت زان جای و آرام اوی

چنان داد پاسخ که از کار بند

منال ار نیاید به جانت گزند ...

... تو را نیز در بر بپرورده ام

بدان رنج پاداش بند آمدست

پس از رنج بیم گزند آمدست ...

... که خوالیگری یافتستیم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان

ز موبد بپالود رنگ رخان ...

... چو آن کاسه زهر پیش آورید

نگه کرد موبد بدان بنگرید

بران بدگمان شد دل پاک اوی

که زهرست بر خوان تریاک اوی

چوهرمز نگه کرد لب را ببست

بران کاسه زهر یازید دست

بران سان که شاهان نوازش کنند

بران بندگان نیز نازش کنند

ازان کاسه برداشت مغز استخوان ...

... به پاکی روان جهاندار شاه

که بستانی این نوشه ز انگشت من

برین آرزو نشکنی پشت من ...

... فرو خورد تریاک و نامد به کار

ز هرمز به یزدان بنالید زار

یکی استواری فرستاد شاه ...

... نکرد ایچ یاد از بد روزگار

میان تنگ خون ریختن را ببست

به بهرام آذرمهان آخت دست ...

... خور از بخش دوپیکر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بیاویختند آن بهاگیر تاج ...

... تو را سودمندیست از پند من

به زندان بمان یک زمان بند من

به ایران تو راسودمندی بود ...

فردوسی
 
۱۸۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۴

 

... درفش بزرگی به هامون برند

بنه برنهاد وسپه برنشست

بپیکار خسرو میان را ببست

سپاهی بکردار کوه روان ...

... زمانی شود بر سوی میمنه

گهی بر چپ و گاه سوی بنه

همه مردم خویش دارد براز ...

... چون او رای زن کس ندارد دبیر

ازان پس ببندوی و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتیم جفت ...

... سپهدار بدنام خودکام را

یکی ز آشتی روی بنمایمش

نوازمش بسیار و بستایمش

اگر خود پذیرد سخن به بود ...

... بدان رزم خورشید بد رهنمای

بگستهم و بندوی فرمود شاه

که تا بر نهادند ز آهن کلاه ...

... سه ترک دلاور ز خاقانیان

بران کین بهرام بسته میان

پذیرفته هر سه که چون روی شاه

ببینیم دور ازمیان سپاه

اگر بسته گر کشته او را برت

بیاریم و آسوده شد لشکرت ...

فردوسی
 
۱۹۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۵

 

... چو گردوی پیش اندرون رهنمای

چو بندوی و گستهم بردست شاه

چو خراد برزین زرین کلاه ...

... تنی چند با او ز ایرانیان

همه بسته برجنگ خسرو میان

چنین گفت خسرو که ای سرکشان ...

... نیابد کس او را بفرمانبری

ازان پس به بندوی و گستهم گفت

که بگشایم این داستان از نهفت

که گر خر نیاید به نزدیک بار

توبار گران را بنزد خر آر

چو بفریفت چوبینه را نره دیو ...

... چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن

نگه کرد باید ز سر تا ببن

که داندکه در جنگ پیروز کیست ...

... مرا ز آشتی سودمندی بود

خرد بی گمان تاج بندی بود

چو بازارگانی کند پادشا ...

... تو داناتری هرچ باید بکن

تو پردادی و بنده بیدادگر

توپرمغزی و او پر از باد سر ...

... تو را روزگاری سگالیده ام

بنوی کمندیت مالیده ام

بزودی یکی دار سازم بلند

دو دستت ببندم بخم کمند

بیاویزمت زان سزاوار دار ...

... الان شاه بودی کنون کهتری

هم ازبنده بندگان کمتری

گنه کارتر کس توی درجهان ...

... که ایرانیان بر تو بر دشمنند

بکوشند و بیخت زبن برکنند

بدرند بر تنت بر پوست ورگ ...

... ز دارنده دادگر یادکن

خرد را بدین یاد بنیاد کن

یکی کوه داری بزیر اندورن

که گر بنگری برتر از بیستون

گر از تو یکی شهریار آمدی ...

... ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج

بنالید و سر سوی خورشید کرد

زیزدان دلش پرزامید کرد ...

... درخت امید از تو آید ببر

تو دانی که بر پیش این بنده کیست

کزین ننگ بر تاج باید گریست ...

... گر این پادشاهی زتخم کیان

بخواهد شدن تا نبندم میان

پرستنده باشم بتشکده ...

... تو پیروز گردان سپاه مرا

به بنده مده تاج وگاه مرا

اگرکام دل یابم این تاج واسپ ...

... به بهرام چوبینه آواز کرد

که ای دوزخی بنده دیو نر

خرد دور و دور از تو آیین وفر ...

... بشاخی همی یازی امروز دست

که برگش بود زهر وبارش کبست

نجستست هرگز تبار تواین ...

... ایا مرد بدبخت وبیدادگر

بنابودنیها گمانی مبر

که خرچنگ رانیست پرعقاب ...

... بدو گفت خسرو که هرگز مباد

که باشد بدرد پدر بنده شاد

نوشته چنین بود وبود آنچ بود ...

... کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت

تو ای پرگناه فریبنده مرد

که جستی نخستین ز هرمز نبرد ...

... نه چون اردشیر اردوان را بکشت

بنیرو شد و تختش آمد بمشت

کنون سال چون پانصد برگذشت ...

... چوآشفته شیری که گردد ژیان

زدفتر همه نامشان بسترم

سر تخت ساسانیان بسپرم ...

... بخواهد شدن تو کیی درجهان

همه رازیان از بنه خود کیند

دو رویند وز مردمی برچیند ...

... که شد با سپاه سکندر یکی

میان را ببستند با رومیان

گرفتند ناگاه تخت کیان ...

... کزو تیره شد تخم اسفندیار

ازان پس ببستند ایرانیان

بکینه یکایک کمر بر میان ...

... کنون مهتری را سزاوار کیست

جهان را بنوی جهاندار کیست

بدو گفت بهرام جنگی منم

که بیخ کیان را زبن برکنم

چنین گفت خسرو که آن داستان

که داننده یادآرد ازباستان

که هرگز بنادان وبی راه وخرد

سلیح بزرگی نباید سپرد ...

... چه گفت آن خردمند شیرین سخن

که گر بی بنانرا نشانی ببن

بفرجام کارآیدت رنج ودرد ...

... نه نوروز ماند نه جشن سده

همه بنده بودند ایرانیان

برین بوم تا من ببستم میان

تو خودکامه را گر ندانی شمار ...

... گرین پادشاهی زتخم کیان

بخواهد شدن تو چه بندی میان

چواسکندری باید اندر جهان ...

... پزشک تو پندست و دارو خرد

مگر آز تاج از دلت بسترد

به پیروزی اندر چنین کش شدی ...

... فریدون فرخنده با او چه کرد

سپاهت همه بندگان منند

به دل زنده و مردگان منند ...

... چودانی که او بود شاه جهان

ندانی که آرش ورا بنده بود

بفرمان و رایش سرافکنده بود ...

... سخن گفتن کژ نباشد هنر

تو از بدتنان بودی وبی بنان

نه از تخم ساسان رسیدی بنان

بدو گفت بهرام کاندر جهان ...

... بگفت و بخندید وبرگشت زوی

سوی لشکر خویش بنهاد روی

زخاقانیان آن سه ترک سترگ ...

... اگر مرده گر زنده بالای شاه

بنزد تو آریم پیش سپاه

ازیشان سواری که ناپاک بود ...

... بینداخت آن تاب داده کمند

سرتاج شاه اندرآمد ببند

یکی تیغ گستهم زد برکمند

سرشاه را زان نیامد گزند

کمان را بزه کرد بندوی گرد

بتیر از هوا روشنایی ببرد ...

فردوسی
 
۱۹۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷

 

... زبیگانه مردم بپردخت جای

بیاورد گستهم وبندوی را

جهاندیده و گرد گردوی را ...

... ازین سو برادر وزان سو پدر

همه پاک بسته یک اندر دگر

پدر چون کند با پسر کارزار ...

... چوشاپور و چون اندیان دلیر

چو بندوی خراد لشکر فروز

چو نستود لشکرکش نیوسوز ...

فردوسی
 
۱۹۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۲

 

چوروی زمین گشت خورشید فام

سخن گوی بندوی برشد ببام

ببهرام گفت ای جهاندیده مرد ...

... به یاران چنین گفت کاکنون چه سود

اگر من برآرم ز بندوی دود

همان به که او را برپهلوان ...

... اگر سر دهد گر ستاند کلاه

به بندوی گفت ای بد چاره جوی

تو این داوریها ببهرام گوی

فرود آمد از بام بندوی شیر

همی راند با نامدار دلیر ...

... نه کار تو بود اینک فرمودمت

همی بی هنر خیره بستودمت

جهانجوی بندوی را پیش خواند

همی خشم بهرام با او براند

بدو گفت کای بدتن بدکنش

فریبنده مرد از در سرزنش

سپاه مرا خیره بفریفتی ...

... که من نو کنم روزگار کهن

بدو گفت بندوی کای سرفراز

زمن راستی جوی و تندی مساز ...

... شوی زود و خوانی مرا راست گوی

نهادند بر پای بندوی بند

ببهرام دادش ز بهر گزند ...

فردوسی
 
۱۹۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۳

 

... بهرجای کرسی زرین نهاد

چوشاهان پیروز بنشست شاد

چنین گفت زان پس به بانگ بلند ...

... که زیبا بود بخشش و بخت را

کلاه و کمر بستن وتخت را

که دارید که اکنون ببندد میان

بجا آورد رسم و راه کیان ...

... شنیدند گردنکشان این سخن

که آن نامور مهتر افکند بن

نپیچید کس دل ز گفتار راست ...

... که آمد بدین مرز ما با سپاه

ز آزادگان بندگان خواست کرد

کجا در جهانش نبد هم نبرد

ز گیتی بمردی تو بستی میان

که آن رنج بگذشت ز ایرانیان ...

... و گر داستان را همه خسروست

بگفت این و بنشست بر جای خویش

خراسان سپهبد بیامد به پیش ...

... سرش زود باید که بی تن شود

خراسان بگفت این و لب راببست

بیامد بجایی که بودش نشست ...

... زتو دور دست و زبان بدان

بگفت این و بنشست مرد دلیر

خزروان خسرو بیامد چو شیر ...

... ممان دیر تا خسرو سرفراز

بکوبد بنزد تو راه دراز

ز کار گذشته به پوزش گرای ...

... که هستند ز ایران گزیده سران

نخستین سخن گفتن بنده وار

که تا پهلوانی شود شهریار ...

... کس اندر جهان این شگفتی ندید

که اکنون بنوی به ایران رسید

که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه

سوی دشمنان شد ز دست سپاه

بگفت این و بنشست گریان بدرد

ز گفتار او گشت بهرام زرد

جهاندیده سنباد برپای جست

میان بسته وتیغ هندی بدست

چنین گفت کاین نامور پهلوان ...

... کنون تاکسی از نژادکیان

بیاید ببندد کمر بر میان

هم آن به که این برنشیند بتخت ...

فردوسی
 
۱۹۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۵

 

همی بود بندوی بسته چو یوز

به زندان بهرام هفتاد روز

نگهبان بندوی بهرام بود

کزان بند او نیک ناکام بود

ورا نیز بندوی بفریفتی

ببند اندر از چاره نشکیفتی

که از شاه ایران مشو ناامید ...

... بگفت این و پس دفتر زند خواست

به سوگند بندوی رابند خواست

چو بندوی بگرفت استا و زند

چنین گفت کز کردگار بلند

مبیناد بندوی جز درد ورنج

مباد ایمن اندر سرای سپنج ...

... که بهرام را شاه بایست خواند

بدو گفت بندوی کای کاردان

خردمند و بیدار و بسیاردان ...

... تودانی که من هرچ گویم بدوی

نپیچد ز گفتار این بنده روی

بخواهم گناهی که رفت از تو پیش ...

... به دل رای کژی نجویی همی

ز بند این دو پای من آزاد کن

نخستین ز خسرو برین یادکن ...

... چو بشنید بهرام شد تازه روی

هم اندر زمان بند برداشت زوی

چو روشن شد آن چادر مشک رنگ

سپیده بدو اندر آویخت چنگ

ببندوی گفت ار دلم نشکند

چو چوبینه امروز چوگان زند ...

... که بهرام پوشید پنهان زره

برافگند بند زره را گره

ندانم که در دل چه دارد ز بد ...

... سراپای او پاک بر هم درید

چوبندوی زان کشتن آگاه شد

برو تابش روز کوتاه شد

بپوشید پس جوشن و برنشست

میان یلی لرزلرزان ببست

ابا چند تن رفت لرزان به راه ...

... ازان پس بفرمود مهروی را

که باشد نگهدار بندوی را

ببهرام گفتند کای شهریار

دلت را ببندوی رنجه مدار

که اوچون ازین کشتن آگاه شد ...

... ازان خوردنش درد و مرگست بهر

نکشتیم بندوی را از نخست

ز دستم رها شد در چاره جست ...

... ببینیم تا رای یزدان بچیست

وزان روی بندوی و اندک سپاه

چوباد دمان بر گرفتند راه ...

... هم آب روان یافت هم خوردنی

جهان جوی بندوی تنها برفت

سوی خیمه ها روی بنهاد تفت

چو مو سیل را دید بردش نماز ...

... بدو گفت موسیل زایدر مرو

که آگاهی آید تو را نوبنو

که در روم آباد خسرو چه کرد

همی آشتی نو کند گر نبرد

چو بشنید بندوی آنجا بماند

وزان دشت یاران خود رابخواند

فردوسی
 
۱۹۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۶

 

... ازان شهر هم در زمان برنشست

میان کیی تاختن را ببست

همی تاخت تا پیش آب فرات ...

... کجا رفت خواهی و کام تو چیست

بدو گفت من قیس بن حارثم

ز آزادگان عرب وارثم ...

... برین کاروان بر منم ساروان

به آب فراتست بنگاه من

از انجا بدین بیشه بد راه من ...

... که ما ماندگانیم و هم گرسنه

نه توشست ما را نه بار و بنه

بدو گفت تازی که ایدر بایست ...

... درمگان به آمد ز دینارگان

خورش برد و بنشست خود بر زمین

همی خواند بر شهریار آفرین ...

... ز جایی که بد پیش خسرو دوید

ز بازارگان بستد آن آب گرم

بدن تا ندارد جهاندار شرم ...

... دگر باره خراد برزین ز راه

ازو بستد آن جام و شد نزد شاه

پرستش پرستنده را داشت سود ...

فردوسی
 
۱۹۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۸

 

... زتخت پدرگشته نا شادمان

زدست یکی بدکنش بنده ای

پلیدی منی فش پرستنده ای ...

... بسی رنج دیدی و آویختی

سرانجام زین بنده بگریختی

ز گفتار او ماند خسرو شگفت ...

... یکی دختری از در تاج و گاه

چو با بندگان کار زارت بود

جهاندار بیدار یارت بود ...

... که کوشد به رنج و به آزار تن

چنین داد پاسخ که بستام نام

گوی برمنش باشد و شادکام ...

... که باشدت زو درد و رنج و گزند

بر آشفت خسرو به بستام گفت

که با من سخن برگشا از نهفت

تو را مادرت نام گستهم کرد

تو گویی که بستامم اندر نبرد

به راهب چنین گفت کینست خال ...

فردوسی
 
۱۹۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۲۸

 

... ز درگاه برخاست آوای کوس

هواشد زگرد سپاه آبنوس

سپاهی گزین کرد زآزادگان ...

... عنان باره تیزتگ راسپرد

سوی راه چیچست بنهاد روی

همی راند شادان دل وراه جوی ...

... که کردی میان بزرگان منی

به لشکر گهش یار بندوی بود

که بندوی خال جهانجوی بود

برفت این دوگرد ازمیان سپاه ...

... برانم که آن مرد ابلق سوار

برادرم بندوی کنداورست

همان یارش ازلشکری دیگرست ...

... که این کی بود ای سوار دلیر

کجاکار بندوی باشد درشت

مگر پاک یزدان بود یاروپشت ...

... ستودند و بردند پیشش نماز

بپرسید خسرو به بندوی گفت

که گفتم تو راخاک یابم نهفت ...

... نیایش کنان پیش آذر بگشت

بنالید وز هیربد برگذشت

همی گفت کای داور داد وپاک ...

... تومپسند بیداد بیدادگر

بگفت این و بر بست زرین کمر

سوی دشت دوک اندر آورد روی ...

... که آمد ز ره شاه گیتی فروز

همه کوس بستند بر پشت پیل

زمین شد به کردار دریای نیل ...

فردوسی
 
۱۹۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۳۱

 

... بیابان همی جست بر کوه راه

چو بهرام جنگی بدان بنگرید

یکی خنجر آبگون برکشید ...

... همی تیغ بارید گفتی ز ابر

نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه

ببالا گذشتند زان رزمگاه ...

... به خسرو چنین گفت کای سرفراز

نگه کن بدان بنده دیوساز

که بااو برزم اندر آویختی ...

... دلش گشت پردرد و کین کهن

کجا گفت کز بنده بگریختی

سلیح سواران فروریختی ...

... همو یابد از چرخ گردنده کوس

مرا گفت کز بنده بگریختی

نبودت هنر تا نیاویختی

ازان بنده بگریختن نیست ننگ

که زخمش بدین سان بود روز جنگ ...

... یلان سینه و رام و ایزد گسسپ

مرین کشته را بست باید بر اسپ

فرستید ز ایدر به لشکر گهش ...

... تن کوت رازود برپشت زین

بتنگی ببستند مردان کین

دوان اسپ با مرد گردن فراز ...

... دل خسرو ازکوت شد دردمند

گشادند زان کشته بند کمند

بران زخم او بر پراگند مشک ...

... به کرباس بر دوختش همچنان

زره دربر و تنگ بسته میان

به نزدیک قیصر فرستاد باز

که شمشیر این بنده دیوساز

برین گونه برد همی روز جنگ ...

... ز بس کشته اندر میان سپاه

بماندند بر جای بربسته راه

ازان رومیان کشته شد لشکری ...

... دل خسرو از درد ایشان بخست

تن خسته زندگان راببست

همه کشتگان رابهم برفکند ...

فردوسی
 
۱۹۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۳۲

 

... مبارز چوشاپور وچون اندیان

بران جنگ بر تنگ بسته میان

همی بود گستهم بردست شاه ...

... بفرمود تاکوس برپشت پیل

ببستند وشد گرد لشکر چونیل

نشست ازبرپشت پیل سپید ...

... بدو گفت شاپور کای دیوفش

سرخویش دربندگی کرده کش

ازین نامه کی بود نام ونشان ...

... بدو گفت بهرام کای بی پدر

به خون برادر چه بندی کمر

بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ ...

... نخستین ازین جنگیان نام خویش

نوشت و بیاورد و بنهاد پیش

دگر گرد شاپور با اندیان

چو بند وی و گردوی پشت کیان

چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل ...

... برزم اندرون کشته بهتر بود

که در خانه ات بنده مهتر بود

نگهدار من بود باید به جنگ ...

... نیاطوس با لشکر رومیان

ببستند ناچار یکسر میان

برفتند زان رزمگه سوی کوه ...

... پس اندر همی رفت ایزدگشسپ

چوگستهم وبندوی وگردوی ماند

گوتاجور نام یزدان بخواند ...

... سه جنگی پس اندر بسان پلنگ

بن غارهم بسته آمد زکوه

بماند آن جهاندار دور ازگروه ...

... پیاده بران کوه برشد دوان

پیاده شد وراه اوبسته شد

دل نامداران ازو خسته شد ...

... نهان داشت دارنده کارجهان

برین بنده گشت آشکارا نهان

فریدون فرخ ندید این به خواب ...

فردوسی
 
۲۰۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۳۶

 

... خرامید خندان و برخوان نشست

بشد نیز بندوی برسم بدست

جهاندار بگرفت واژ نهان

به زمزم همی رای زد با مهان

نیاطوس کان دید بنداخت نان

از آشفتگی باز پس شد ز خوان ...

... ز قیصر بود بر مسیحا ستم

چو بندوی دید آن بزد پشت دست

بخوان بر به روی چلیپا پرست ...

... به خسرو فرستاد رومی نژاد

که بندوی ناکس چرا پشت دست

زند بر رخ مرد یزدان پرست ...

... بپا آورم جنگ این انجمن

به من ده سرافراز بندوی را

که تا رومیان از پی روی را ...

... کسی بیهوده جنگ هرگز نجست

فرستاد بندوی را شهریار

به نزد نیاطوس با ده سوار ...

... مگو ایچ گفتار نا دلپذیر

تو بندوی را سر به آغوش گیر

ندانی که دهقان ز دین کهن ...

... بکین پدر من جگر خسته ام

کمر بر میان سوک را بسته ام

دل او سراسر پر از کین اوست ...

... نیاطوس بشنید و کینه نهفت

هم از کار بندوی دل کرد نرم

کجا داشت از روی بندوی شرم

بیامد به نزدیک خسرو چو گرد ...

فردوسی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۵۵۱