گنجور

 
صامت بروجردی

به غیر جلوه رویت مرا بهاری نیست

دگر مرا به خزان و بهار کاری نیست

فدای بازوی صید افکنت که در آفاق

نگشته زخمی تیر غمت شکاری نیست

کشیدم از همه کاری به غیر عشقت دست

چو دیدم آنکه به از عشق هیچ کاری نیست

به اختیار کند هر که می‌کند کاری

به جز مرا که در این کار اختیاری نیست

کنون که گشتم و دیدم شده است معلومم

که از تو خوب‌تر اندر جهان‌نگاری نیست

مسلم است بر اهل هر دیار امروز

که در دیار محبت به جز تو یاری نیست

بنای کار تو در دوستی است آخر کار

به صلح و جنگ تو امروز اعتباری نیست

تو یک دم از من بی‌خانمان نه‌ای غافل

مرا به کوی تو از سرکشی گذاری نیست