گنجور

 
صامت بروجردی

جز مهر تو ای مه سروکارم به کسی نیست

جز خاک سر کوی تو بر سر هوسی نیست

شد لال جرس در ره عشق تو چو داند

خوشتر ز فغان دل پر خون جرسی نیست

روزی تو کنی یاد اسیران که چو بینی

از ما به جز از مشت پری در قفسی نیست

گفتی که به بالین تو آیم دم مردن

افسانه اگر نیست مرا جز نفسی نیست

سر رشته کار دو جهان رفته ز دستم

زانرو که به زلفین توام دسترسی نیست

پنداشتم آن دانه خال است به دام است

اکنون شدم آگه که ره پیش و پسی نیست

بینید غرورش که پس از کشتن(صامت)

می‌گفت منم قاتل و کاری به کسی نیست