گنجور

 
سلیم تهرانی

مژدهٔ حسن قبولم در سخن از اول است

وصل گل پیراهنان تعبیر خواب مخمل است

نشئه‌ی دولت ندارد کبریای علم را

نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است

چون فلک یک چشم دارد در هنر سنجی حسود

از برای عیب مردم دیدن اما احول است

بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده‌ام

از برای خاطر من خاک در صحرا تل است

یک گره هرگز ز کار تیره‌بختان وانکرد

آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است

مُردم و آسوده از دردسر عالم شدم

تختهٔ تابوت پندار‌ی ز چوب صندل است

عشق را آغاز و انجامی نمی‌باشد سلیم

روز آخر یار با ما همچو روز اول است