گنجور

 
ادیب صابر

تا دلم در دست آن سیمین بر سنگین دل است

زیر پای من ز آب چشم و خون دل گل است

جز جفای من نگردد در دل سنگین او

بر ندارد سنگ خارا آنچه او را در دل است

نیست نرمی در دلش با دیده پرآب من

سنگ را از آب دیده نرم کردن مشکل است

تا دل سنگین او سازد همی اسباب هجر

از دل مسکین من اسباب شادی زایل است

بابلی چشم است و زنگی زلف و رومی عارضین

آینه با صورت او زنگ و روم و بابل است

خوابم اندر دیده بسمل شد زتیغ هجر او

گر رخم پر خون شدست آن خون زخون بسمل است

نوش جان افزای (دارد) در لب نوشین چرا

پاسخ تلخش مرا پیوسته زهر قاتل است

تا به منزل رفت و محمل خواست بر عزم سفر

جایگاه ماه منزل بود اکنون محمل است

گر به راه اندر زمنزل کاروان را چاره نیست

کاروان عشق او را در دل من منزل است

در دلم بی او صبوری نیست کاندر کیش عشق

بی جمال روی دلبر صبر کردن باطل است

یاد باد آن روز کز دیدار او گفتی دلم

هر چه دل را باید از شادی مرا آن حاصل است

گر مراد کرد از وصال او فراقش بی نصیب

از عطای مجلس عالی نصیبم کامل است

سید سادات شرق و غرب کاندر شرق و غرب

هر که بیتی شعر گوید مدح او را قایل است

عمده اسلام ابوالقاسم علی کاسلام از او

در حریم اهتمام و در نعیم شامل است

آن خداوندی که پیش همت و بر و عطاش

آسمان بی قدر و کان درویش و دریا مبخل است

چون سخن در جود او رانند دریا ممسک است

چون حدیث از علم او گویند سحبان باقل است

کعبه آل نبی شد قبله آل علی

دوستدار کعبه و قبله است هر کو عاقل است

چون علی ذات شریفش صدر و بدر عالم است

چون نبی قدر رفیعش صدر و بدر محفل است

از مدیحش عاجل و آجل همی حاصل شود

دیده معطی کز او هم عاجل و هم آجل است

آنکه از اقبال مدحش خیر آجل کسب کرد

از قبول مجلس او در عطای عاجل است

دیگران در مال و نعمت کسب کردن مایلند

او به نام نیک و نعمت بذل کردن مایل است

بار شکرش را مکان برگردن هر زایر است

زر جودش را وطن در کیسه هر سایل است

حاسدان را گر جراحتهاست بر دلها از او

حشمت او بر جراحتهای ایشان پلپل است

از حلیمی گرچه مستعجل نباشد وقت خشم

از کریمی در قبول معذرت مستعجل است

در امان عدل و بذلش ترمذ و اطراف او

کرخ بغدادست پنداری و نهر معقل است

شاه شاهان پادشا سنجر که شرق و غرب را

شهریار کامگار و پادشاه عادل است

در پناه رایت او در امان تیغ او

از ثریا تا ثری از کاشغر تا موصل است

خان ترکستان ز دست بندگانش نایب است

خسرو غزنی ز دست نایبانش عامل است

هر غلام از نعمتش با نعمت صد خسرو است

هر امیر از لشکرش با حشمت صد هر قل است

اعتمادش بر ضمیر اوست در تدبیر ملک

بس ضمیرا کو ز تدبیر ممالک غافل است

بکر اگر حامل شود نادر بود نزدیک خلق

لفظ بکر او ز انواع معانی حامل است

بذله ای از بذل او سرمایه صد مفلس است

فضه ای از فضل او پیرایه صد فاضل است

مدحت او پیشه کردم تا مرا مقبل کند

مدحت او پیشه کردن پیشه هر مقبل است

وهم من در موج دریای مدیحش غرقه شد

نیست عیب از وهم من دریای او بی ساحل است

تا همی وحشت قرین او بود کو غمگن است

تا همی دهشت ندیم او بود کو بیدل است

وحشت و دهشت نصیب حاسدش باد از جهان

جز حسودش کیست کین هر دو صفت را قابل است

اوست در دعوی جود و مجد و داد و دین به حق

واندرین هر چار دعوی بدسگالش مبطل است