گنجور

 
سلیم تهرانی

عشق او در وادی من فکر‌ها بسیار داشت

سوخت خاشاکم‌، وگرنه شعله با او کار داشت

در بساط این گلستان یک گل بی‌خار نیست

بر گل دیبا اگر پهلو نهادم، خار داشت

هرچه دیدم، در ره شوقش سماع انگیز بود

نعرهٔ شیر از نیستان‌، شور موسیقار داشت

عقل نتوانست منع عشق غارتگر کند

خانهٔ ما پاسبان از صورت دیوار داشت

آنکه کاری غیر گلچینی به عمر خود نکرد

دیدم او را کز چمن می‌رفت و مشتی خار داشت

رفت تخت او به باد حادثات آخر سلیم

گرچه از ایام‌، جم انگشتر زنهار داشت