گنجور

 
سلیم تهرانی

برنمی خیزد نوای بلبلی از گلشنی

دود آهی نیست از دیوانه ای در گلخنی

دیگران را من چرا باید کنم تحریک عشق؟

همچو گل دارم برای آتش خود دامنی

این چنین کان بی وفا قصد دل من می کند

دشمنی هرگز نمی تازد به قلب دشمنی

آتشم در جان زد و دامن کشان از من گذشت

برق هرگز این چنین نگذشته است از خرمنی

شوق در هرجا که تعلیم سبکباری دهد

بر تن عیسی کند هر موی، کار سوزنی

ساکن بیت الحزن داغ است از تجرید من

کز عزیزان نیستم شرمندهٔ پیراهنی

داردم در آتش این هند سیه مست و ز شوق

می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی

شعر از بس گشت بی رونق، تعجب می کنم

مصرع زلفی چو بینم بر بیاض گردنی!

کس نمی داند من دیوانه را منزل کجاست

هر نفس چون دود می آیم برون از گلخنی

در میان شاهدان دلفریب روزگار

نیست همچون دختر رز، یک صراحی گردنی

شد بهار و گل شکفت و می نمی نوشد، سلیم

در جهان هرگز ندیدم همچو زاهد کودنی