گنجور

 
بابافغانی

گل شکفت و هر کسی دارد هوای گلشنی

ما و داغ آتشین رویی و کنج گلخنی

گشت بستان کن که بهر دیدن روی تو شد

هر گلی چشمی و هر چشمی چراغ روشنی

مست می آیی و در دلها تصرف می کنی

زان رخ گلرنگ همچون آتشی در خرمنی

فتنه یی از نرگس مست تو در هر کشوری

آتشی از شمع رخسار تو در هر مسکنی

کی شود خالی دلم چون غنچه از سوز نهان

گر نسازم چاک از دست غمت پیراهنی

هیچ گلی بی زخم خار از گلشن حسنت نرست

زین چمن یوسف برون آورده پر خون دامنی

ای که پرسی صبر و آرام فغانی را که برد

جادوی مردم شکاری، آهوی صید افگنی