گنجور

 
سلیم تهرانی

من کیستم درین دشت، آوارهٔ حزینی

صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی

از شوق سجده کردن بر آستانهٔ دوست

هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی

غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم

حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی

تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است

صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی

از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟

این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی

جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس

هر پای آستانی، هر دست آستینی

اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف

عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی