گنجور

 
سلیم تهرانی

چه غم ز حادثه آن را که شد شراب زده

که برق، دست ندارد به کشت آب زده

درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست

مرا که آب چو گل می کند شراب زده

چه مقصد است ندانم عبث درین وادی

چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟

مقام عیش شهان است هر کف خاکی

برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده

نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر

ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده

مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد

کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده

سلیم از ستم چشم مست او یک دم

ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode