گنجور

 
صائب تبریزی

عرق به برگ گلت می دود شتاب زده

نگاه گرم که این نقش را بر آب زده؟

چه خانه ها که رساند به آب، طوفانش

رخی که از نگه گرم شد گلاب زده

ز خنده اش جگر آفتاب می سوزد

مرا لبی که نمک بر دل کباب زده

مگر حجاب شود پرده تو، ورنه نقاب

ز عارض تو کتانی است ماهتاب زده

نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد؟

که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده

ز داغ من جگر سنگ آب گردیده

ز درد من کمر کوه پیچ و تاب زده

نشاط روی زمین فرش آستان کسی است

که پشت پای بر این عالم خراب زده

گشاده روی به دیوان آفتاب رود

چو صبح هر که نفس از ره حساب زده

فغان که شبنم مغرور ما نمی داند

که خیمه در گذر نور آفتاب زده

بیاض گردن او را ز نقطه ریزی خال

توان شناخت که گشته است انتخاب زده

کجاست فرصت دل برگرفتن از عالم؟

چنین که می روم از خویشتن شتاب زده

تو فکر خویش کن ای شیخ، کار من سهل است

مرا شراب و ترا باطن شراب زده

مباد سایه بلبل کم از چمن، کامسال

نهشت برگ گلی گردد آفتاب زده

زبان دعوی خورشید را تواند بست

ز عقده ای که بر آن گوشه نقاب زده

تلاش وصل بتان با حیا مکن صائب

که هست از دل خود روزی حجاب زده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode