گنجور

 
ابن یمین

سحرگه آن صنم سرو قد شتاب زده

درآمد از در ابن یمین شراب زده

عرق نشسته ز می بر عذار نازک او

چنانکه بر ورق یاسمین گلاب زده

شکنج طره او بر رخش فتاده چنانک

ز رأس عقده مشکین بر آفتاب زده

لبش چو دید دلم را کباب زآتش عشق

نمک بگاه شکر خنده بر کباب زده

بزیر خط رخ خوب ترا چنان دیدم

که آتشست بر او آب مشک ناب زده

بلطف گفتمش ای نازنین تو عمر منی

بدان دلیل که هستی چنین شتاب زده

منم که مردم چشم خیال پیمایم

که تا خیال تو دیده دلش ز خواب زده

در سرای ترا هر سحر چو فراشان

برفته خاک بمژگان خویش و آب زده