گنجور

 
سلیم تهرانی

چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم

ز رسوایی چو صحرا، سترپوشم نیست دامانم

به گوشی جا نمی یابم، نوای خارج آهنگم

به چشم هیچ کس خوش نیستم، خواب پریشانم

ندارم هیچ غمخواری، مگر در عشق و رسوایی

چو زخم آید فراهم خود به خود چاک گریبانم

ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد

بود چون کاغذ ابری، بیاض چشم گریانم

سلیم آیا چه خصمی خضر این وادی به من دارد

که سرگردان هندم کرد و روگردان ایرانم