گنجور

 
سلیم تهرانی

جرعه‌ای ریز که تا چارهٔ خمیازه کنیم

بوسه‌ای ده که به آن لب نمکی تازه کنیم

بی نمک می شود آن چیز که پرشور شود

فصل گل را ز پی می کشی اندازه کنیم

عقل و دین رفت، به زنجیر چه حاجت دل را

یک ورق قابل آن نیست که شیرازه کنیم

به عدم نیست گذر قاتل ما را، تا چند

همچو منصور وطن بر سر دروازه کنیم؟

قصه ی زلف کهن گشت سلیم، آن بهتر

که ز وصف خط مشکین، سخن تازه کنیم