گنجور

 
سلیم تهرانی

از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم

تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم

از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد

هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم

بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است

شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم

عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز

همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم

بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم

روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم