گنجور

 
صائب تبریزی

هر سرایی را که باشد از دل روشن چراغ

می‌جهد شب‌های تار از دیده روزن چراغ

می‌خورد خون از فروغ سینه من داغ عشق

می‌کشد خجلت ز خود در وادی ایمن چراغ

سوختم ز افسردگی یارب درین محفل، کجاست

سینه‌گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟

نیست غیر از گرم‌رفتاری درین ظلمت‌سرا

یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ

صحبت ناجنس آتش را به فریاد آورد

آب در روغن چو باشد می‌کند شیون چراغ

در میان عشق و دل مشاطه‌ای در کار نیست

جای خود وامی‌کند در دیده روزن چراغ

تیره‌بختی لازم طبع بلند افتاده است

پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟

قدر عاشق می‌شناسد، مشهدش پرنور باد

ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ

در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست

ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ

دودمان دوستی از پرتو من روشن است

می‌فروزد خون گرمم در ره دشمن چراغ

در شبستانی که گردد کلک صائب شعله‌ریز

چاک سازد جامه فانوس را بر تن چراغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode