گنجور

 
سلیم تهرانی

خبر بگیر ز احوال خضر در کویش

که آب تیغ رسیده ست تا به زانویش

حدیث معجز عیسی که راز پنهان است

مباد گل کند از غنچه ی سخنگویش

به نوبهار رخ او اگرنه بیمار است

در آفتاب چرا خفته است آهویش

به دفع خصم، همین همت است اسبابم

بود فلاخن مرد برهنه، بازویش

سلیم شیشه ی ما را درین جهان خراب

کسی ندید که سنگی نزد به پهلویش