گنجور

 
صوفی محمد هروی

بدان امید که ناگه ببینم آن رویش

به هر بهانه برم روزگار در کویش

ز شوق دیدن خالش کشیم ناله و آه

من شکسته چها می کشم ز هندویش

کشیده نیل بر ابرو ز بهر چشم بد او

نظر کنید چو نو شد هلال ابرویش

به کوی خویش دهد صد هزار سر بر باد

ز بام قصر چو افتد نظر به هر سویش

دگر امید خلاصی مدار در عالم

دلا شدی چو اسیر کمند گیسویش

چه جای من که دل از زاهدان گوشه نشین

به سحر می برد آن غمزه های جادویش

به سر ندارد از آن مه، به سر رود صوفی

به کوی او به تمنای دیدن رویش