گنجور

 
سلیم تهرانی

از روی دل ز عاجزی خود خجل مباش

پامال خصم خویش چو خون بحل مباش

همچون غبار، گاه برانگیز خویش را

افتاده زیر پا چو زمین متصل مباش

دامان روزگار فراخ است، می بنوش

شاید گشایشی رسدت، تنگدل مباش

هرگز مباش در پی لغزیدن کسی

تا خاک راه خلق توان بود، گل مباش

رحمی به مور خسته کن ای پادشاه حسن

جم باش و همچو خاتم جم سنگدل مباش

از شکوه ای که کردی ازان بی وفا سلیم

او منفعل نگشت، تو هم منفعل مباش